_ اینو بگو، داشتم فکر میکردم سرت به جایی خورده!
با دست مرا بهسمت در هول داد.
_ برو، فرهاد جونم، خیلی هم رعایا رو چوبوفلک نکن، شبم خوشاخلاق برگرد.
چارهای نداشتم، باید میرفتم.
ابراهیم بیرون عمارت منتظر بود، مقصدمان ورامین.
از انبار چیز زیادی نمانده و کل بار در آتش سوخت.
شاهین قبلاز من رسیده و با مأمورین آتشنشانی صحبت میکرد. حتی یک ماشین پلیس هم حضور داشت.
با دیدن من سمتم آمد.
_ سلام آقا، من شرمندهم، زنگ زدم ابراهیم، گفت امروز نباید مزاحم میشدم.
_ خیر، موردی نیست. کار کی بوده؟
_ نمیدونم، مأمور آتشنشانی میگه که ظاهراً یه گلوله محترقه رو آتیش زدن، انداختن گوشه انبار.
_ بار چی داشتیم اینجا؟
_ پارچه، مال خودمونم نبود.
_ با صاحب بار تماس بگیر، قضیه آتیشسوزی انبار رو بگو، مهلت بگیر که دوباره جنس رو وارد کنیم. با بیمه هم تماس بگیر، پرونده باز کن. برای خرید دوباره جنسها معطل بیمه نشو.
_ ضرر میکنیم، آقا.
دستی به صورتم کشیدم.
_ چارهای نیست، من تاجرم، مشتری باید بهم اعتماد کنه.
سری بهعلامت تأیید تکان داد.
_ گاوصندوق ضدحریق بود، سالم نمونده؟
_ مسیرش امن نیست، باید مجوز بدن که بتونیم بریم جلو.
_ شاهین، حدس نمیزنی کار کیه؟
_ کم دشمن نداریم!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت504
_ این یکی رو دلم میخواد شخصاً ادب کنم.
چند ساعتی را در ساختمان سوخته ماندیم تا حرارت به حد کنترلشده رسید.
برای من و شاهین مجوز گرفتند و تا بررسی گاوصندوق رفتیم.
بنابه حافظه، چیز زیادی نداشتم.
یکیدو سند، اوراق قرضه، کمی پول اما باید محتویات گاوصندوق را خالی میکردیم.
ساعت از ده شب گذشته بود که به عمارت برگشتم. ساختمان در سکوت.
ابراهیم در ورودی را برایم باز کرد.
تنها صدا، از اتاقی که برای تلویزیون و سینمای خانگی طراحی شده بود میآمد.
جلوتر رفتم، جایی در چهارچوب و شاهد مکالماتشان بودم.
_ خب پری، اعتراف کن که به فنا رفتی!
پری دستهای را چرخاند و جوابش را داد:
_ بیخود کردی، آماده لوله شدن باش!
سهند متوجه حضورم شد.
_ جناب جهانبخش بزرگ نزول اجلال فرمودند. سلام بابا، دیر اومدی؟ انبار چی شد؟ به فنا رفت؟
_ فرهاد، خوبی؟ چقدر دودی شدی!
سهند خوشمزگی کرد.
_ بذارش لای سبزی پلو!
این پسر از چه زمانی اینقدر بلبلزبان و هرزهگو شده بود؟
_ وقت خواب شما نیست، سهند؟
دسته بازی را زمین گذاشت و بهسمت در رفت.
_ چرا، اتفاقاً قراره خواب نخود سیاه ببینم. پری، خدا رحمتت کنه. شازده، هم خستهس هم شاکی!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت505
گفت و رفت، فرصتی نداد تا گوشش را بپیچانم.
سمت پریناز برگشتم.
شلوار آبی، بلوز آبی با طرح قلب سفید.
با دست به ظاهرش اشاره کردم.
_ نگران و منتظر من بودی؟
_ نه، داشتم فیفا بازی میکردم، نگرانی نداشتم.
از جایش بلند شد.
_ فرهاد، برم برات غذا گرم کنم؟
بهسمت بیرون اتاق راه افتادم.
_ یک ساندویچ سبک. بیار بالا.
غرغرکنان سمت آشپزخانه میرفت.
بهمحض ورودم، لباس کندم برای استحمام. تنم وان آب گرم میخواست.
شیرآب را باز کردم و داخل وان دراز کشیدم.
کمی آب هم مرهم بود. سر به لبه وان چشم بستم.
صدای پایش آمد، منتظر حرکت انگشتانش بودم روی گردنم یا لای موهایم ولی صدایی آمد…
گرومپ!
چشم باز کردم، یک نان تست و کمی کاهو روی آب تکان میخورد، پریناز با لنگهایی در هوا ناله میکرد.
از جایم بلند شدم، آبچکان.
_ خوبی، پریناز؟
میترسیدم به بدنش دست بزنم از نوع ضربهای که خورده بود، شاید کمرش آسیب دیده باشد.
_ فرهاد، لگنم شکست… این باسن دیگه برای من باسن نمیشه!
در این شرایط هم دست از اراجیف برنمیداشت.
_ مزخرف نگو، پاتو میتونی تکون بدی؟
پشتش را با دست ماساژ میداد.
_ گفتم باسنها، اون یکی رو نگفتم… خیلی مؤدب بودم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت506
_ میگم پاهات رو میتونی تکون بدی؟
_ آره. فکر کنم بلند بشم بهتر باشه، آخه تو لختی، آبچکونم هستی!
دست زیر بغلش بردم و با ناله بلند شد.
_ راه رفتن هم بلد نیستی؟
_ در راه خدمت به شوهرم داشتم شهید میشدم. حیف ساندویچا! بیا این نصفه سالم مونده.
منظورش نصفه ساندویچی بود که از روی زمین برداشت و فوت کرد؟
_ من لب به اون ساندویچ نمیزنم. بیا بخواب توی وان ماساژت بدم، درد برطرف بشه.
چشمکی زد و لنگانلنگان لبه وان نشست.
_ خیلی عاشقانه بودا! ازت توقع نداشتم. ولی مرسی، خوبم… چیزی نیست. تو بیا حموم کن.
به آب اشاره کرد.
_ آب سیاه شده بسکه دودهای بودی! من چهارشنبهسوریا همین ریختی میشدم.
سرم را به عقب تکیه دادم.
_ برو لباست رو عوض کن، ببین تنت کبود شده یا نه.
داخل وان برگشتم و دراز کشیدم.
سر و صدایی که میآمد یعنی همانجا داشت لباس از تن میکند.
زیرچشم نگاه کردم، به پشت باسنش دست میکشید، کمی قرمز شده بود.
_ شازده، حواسم هست زیرچشمی دید میزنیا!
باید حدس میزدم که حمامهای پرآرامشم دیگر ممکن نخواهد بود، مگر اینکه از اتاقم بیرونش میکردم.
اساساً آرامش، سکوت و تمدد اعصاب با پریناز زیر یک سقف جمع نمیشدند.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت507
از جایم بلند شدم به مقصد دوش.
_ حوله منو بذار اینجا، خودتم بیرون، یه دست لباس آماده کن.
لباس را روی پاف پایین تخت گذاشته بود، خودش را نمیدیدم.
حوله خیس را کناری انداختم و لباس پوشیدم که سر و کلهاش پیدا شد.
_ بزنم به تخته، رنگ و روت واشدهها. جدی چیزی نمیخوری بیارم برات؟
نگاهی به سر تا پایش انداختم.
_ یه شکلات ویفری، با جلد آبی؟
دستم را زیر چانهاش بردم.
_ نظرت چیه؟
دستش را دور گردنم انداخت و بغلم پرید با پاهایی که پشت کمرم قفل کرد.
_ فرهاد جونم.
بهسختی تعادلم را حفظ کردم.
_ خودتو ناقص کردی نوبت منه؟
_ فعلاً که خوبی، ولی خب سنوسالی هم ازت گذشته.
_ باز گفتی این لفظ گستاخانه رو؟
به جای جواب مرا میبوسید… دخترک دیوانه یا به عبارتی «همسر زیبا»ی من.
چیزی در ما تغییر نکرده بود، دقیقاً من همان فرهاد ماندم و پریناز همان آغوشی که مرا به اوج لذت میرساند.
معادلات اجتماعی ما باعث تغییراتی شد ولی اساساً بیرون از در اتاقخوابمان.
کمی بعد با موهایی پریشان، صورتش را به سینه من چسبانده بود و با انگشت دایره میکشید، شاید هم شکلی دیگر.
_ فرهاد، وضع انبار چی شد؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوبن
این رمان واقعا عالی هست
کم بود اونم وقتی دیر پارت میدی 😔😔🤔