_ تازه یادت اومد بپرسی؟
سرش را بلند کرد و تلاش برای کنار زدن موها از صورت ناکام ماند.
_ یادم بود، گفتم آروم شدی بپرسم.
موهایش را از صورت نیمهخمارش کنار زدم و با دست نگه داشتم.
_ تکنیکهای زنانه داشتی و رو نمیکردی؟
چرخ زد و دست را زیر سرش گذاشت.
_ نگفتی؟ انبار؟
_ آتیش گرفت… کاملاً سوخته، با کل بار داخلش.
_ ایبابا، یعنی ورشکست شدی؟ چه پاقدمی دارم من! میخوایی اون قنادیه رو بفروشی؟ یا اینکه نگهش داریم، راه بندازیم ازش خرجمون دربیاد؟ فرهاد، زمین کرمانم هستا! بفروشیم؟
انگشت اشارهام روی لبهایش نشست.
_ چقدر حرف میزنی؟ یه انبار بود سوخت، حلش میکنم. هروقت ورشکست شدم بهت میگم.
◇◇◇
پریناز
یک هفته از زندگی متأهلی من میگذشت.
خود همین داستان بهاندازهٔ کافی عجیب وغریب بود چه برسد به اینکه جناب شوهر، فرهاد جهانبخش باشد.
صبحها که بیدار میشدم اکثراً با دهان نیمهباز خواب بود.
ممنوع کرد که از سنوسالش نگویم، حقیقتی تلخ!
اولین صبح زندگی مشترکمان برایش صبحانه درست کردم، خب در فیلمها و داستانها، مرد داستان با سینی صبحانه وارد اتاق خواب میشد.
این را میدانستم ولی مهم برایم خوشحال کردنش بود، چه فرقی داشت چه کسی اولین صبحانه را درست کند؟
البته خانومی که برای آشپزی میآمد، آن روز صبح هم حضور داشت، بنده خدا با دیدن من پشت گاز پیشنهاد داد خودش صبحانه «آقا» را درست کند ولی پایم را در یک کفش کردم و شخصاً میز را چیدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت509
اول اینکه سورپرایز شد.
دوم اینکه لبخند زد و از نیمرو و آبمیوه تست کرد.
سوم اینکه قهوهاش را تا ته خورد و چهارم و مهمتر از بقیه… روی موهایم را بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد:«مرسی پریناز، بابت صبحانه غافلگیر شدم.».
البته دو قدم نرفته برگشت و اضافه کرد؛«بذار آشپز این خونه کارش رو بکنه، شما غذا درست نکن».
بههرحال من بزرگوارتر از این بودم که این قبیل افاضات فرهاد را به دل بگیرم.
همان روز اول که به دفترش رفت، من هم به قنادی رفتم.
به خانوم ابراهیمیان گفته بودم که دو روزی بهخاطر عروسی مرخصی هستم و حالا باید خبر میدادم که دنبال نفر جایگزین من بگردند.
درعین ناراحتی از رفتنم، خوشحال بودند که برای خودم جایی خواهم داشت و مستقل میشوم.
آقای ابراهیمیان لیستی از افرادی که ممکن بود در تهیه وسایل، چیدمان و راهاندازی قنادی میتوانستند کمک باشند را داخل کتابچه برایم نوشت.
قول دادم یک هفته دیگر هم کمکشان باشم تا کمک جدید از راه برسد.
ابداً با فرهاد مشورت نکرده بودم، چه میدانستم اخموتخم میکند.
اصلاً چه معنی داشت که اینقدر در کار من دخالت میکرد. ولی خب با متانت و همانند یک بانوی موقر «متقاعدش» کردم.
شب که به خانه میرسیدم، خدا خدا میکردم که نیامده باشد.
البته همیشه خوششانس نمیماندم، گاهی مثل اجل معلق وارد میشد، مثل روزی که سریع دوش میگرفتم که بوی وانیلم برود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت510
_ من نمیفهمم، تو چرا باید تا بوق سگ توی اون قنادی بمونی؟ این یک هفته فرجه تموم نشد؟ دو هفته شدهها!
_ سلام بر فرهاد جونم. چرا اینقدر شاکی؟ چرا اینقدر عصبانی؟ درحالیکه دنیا با بوس و بغل بسیار زیباتر است.
_ این جملات انرژیبخش روی من تأثیر نداره، خانوم. فرجه یک هفته شما مدتهاست تموم شده.
حولهپیچ سمتش رفتم.
_ من بیام شما رو متقاعد کنم.
دستش را در هوا تکان داد.
_ جلو نیا، اون اداهای استریپتیز کردنت بیشتر خندهداره تا تحریک کننده. حداقل یه روش بهتر «متقاعد» کردن پیدا کن!
انگارنهانگار که با همان روشهای پرینازی، یک هفته را به ده روز اضافه کردم.
سراغ پوشیدن لباسهایم رفتم، روی مبل نشسته و یک دست زیر چانه مرا رصد میکرد.
_ از اونجایی که میدونم بازهم فردا میخوای سرخود بری قنادی، دارم اولتیماتوم میدم، شش خونه باش. من شب جایی مهمان هستم، شما هم باید بیایی.
بلوز را از سرم رد کردم، به حوله سرم گیر کرد و طی یک افتضاح بین یقه لباس و حوله و موهای خیسم گره خوردم.
_ جای هیزی کردن، بیا منو نجات بده، شازده!
با غرغر بلند شد.
_ یه لباس بلد نیستی تنت کنی. من بیام اون سمت که کار از دیدن به عملکردن میرسه!
_ حالا بیا، من قول میدم متقاعدت نکنم.
حوله را کشید و موهای خیس دورم ریخت. لباس را هم از سرم رد کرد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت511
_ اینم ولش کن، نپوش!
دستش به پهلویم بود، خودم را به سینهاش چسباندم.
_ چی باید بپوشم، فرهاد؟
_ هان؟ همینجوری چشه مگه؟
نتوانستم نخندم.
_ الآن رو نمیگم، واسه مهمونی!
اخمش درهم شد و خودش را عقب کشید.
_ یه لباس سنگین.
گوشه لبش را میجوید، احتمالاً سبیل نداشتهاش را.
_ وضعیت لباسهای مورد قبولی نداری، پریناز. باید بررسی بشه.
سراغ کمد رفت لباسهای آویزان از چوبرختی را ورق زد.
همانها که از بعد عقدمان داخل کمد جا گرفتند.
واقعاً داشت با دقت نگاه میکرد.
یکبهیک هم بیرون میآورد و بر چه اساسی چندتایی را رسماً روی زمین پرت کرد.
_ لباسای منو چرا میندازی روی زمین؟
سرش را بالا گرفت و گوشهٔ دماغش چین خورد.
_ لخت نگرد.
کت مشکی جذب و شلوار گشادی که ست آن خریده بودم سمتم گرفت.
_ برای فردا اینو بپوش. سر فرصت باید لباس بخری. میگم از مزون…
به میان کلامش پریدم.
_ اونجوری دوست ندارم، ببین میرم پاساژی، جایی، چهارتا مدل میبینم، انتخاب میکنم. اون دفعه تو خودت بریدی و دوختی.
لباس را روی تخت انداخت و بهسمت در خروجی رفت.
_ رفتن به پاساژ و خرید کردن اونجوری منو کلافه میکنه.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت512
_ خب تنها میرم، تو نیا.
میانه راه برگشت.
_ به سلیقهت اعتماد ندارم.
خجالتم نمیکشید.
“حق داری، شازده!” را زیر لب گفتم. نشنید.
_ فرهاد؟
مکث کرد و چشمهایش تنگ شدند. منتظر حرف زدن من.
_ خیلی زشته که من ازت بخوام یه چیزی برام بخری؟
لبخند کجی تحویلم داد.
_ چی لازم دارید خانوم جهانبخش؟
_ یه ماشین. خودم یه مقدار دارم، بقیهش رو ازت قرض کنم؟ میدما.
_ ترجیح من تردد شما با رانندهس.
مظلوم نگاهش کردم، حتی چندبار پشت هم پلک زدم تا تحت تاثیر قرار بگیرد.
_ بسیارخب، میگم برات بیارن دم در. ماشین خاصی مدنظرته؟
_ یه پراید قرمز!
ابروهایش درهم رفت، ادامه دادم.
_ هرچی اصلا، فقط قرمز باشه، خب؟
_ لازمه خاطرنشان کنم که باید موقع رانندگی جانب احتیاط رو در نظر بگیری؟
_ اصلا، من ذاتا یه آدم محتاطم. خیلی قانونمدار! شک نکن.
انگشت اشارهاش بالا رفت.
_ بسیارخب، فردا ساعت شش خونه هستی، الآنم بیا شام، تا پنج دقیقه دیگه.
روز بعد کارم را زودتر شروع کردم، در قنادی مثل فرفره کار میکردم که بتوانم زودتر خودم را به خانه برسانم.
اینقدر باسرعت که دستم از دو جا سوخت و اگر سریع به دادش نمیرسیدم، تاول میزد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت513
هر روز عصر، یکیدو تا شیرینی یا نان تازه را داخل پاکت میگذاشتم، سهم آقا محمود. زن باردارش سنگین شده و هر ساعت منتظر شروع درد زایمان بود.
نمیدانم از اولتیماتوم فرهاد بود یا چیز دیگر، دلم شور میزد.
حتی دلشورهام وقتی سر موقع به خانه رسیدم هم سرجای خودش ماند.
محض خودشیرینی خودم را به فرهاد نشان دادم، لبخندی گوشه لبش آمد و حرفش از زود آمدن پشیمانم کرد.
_ زبان اولتیماتوم روی شما جواب میده، سریع حاضر شید.
تا اتاقمان ادایش را درآوردم، مردک دماغ گنده.
دوش گرفتم و موهایم را صاف کردم. بهقول نازنین، شیک و مجلسی.
موقع پوشیدن لباس، دکمه شلوار را بهسختی بستم. انگار کمی چاق شده بودم!
لعنت به این فرهاد و چشمغره رفتنهایش سر سفره!
گفته بود مهمانی، اشاره نکرد چه مدل مهمانی. بههرحال یک آرایش ملایم همیشه جواب میداد، رژلب نه چندان پر رنگ.
زیورآلات چندانی نداشتم، همان گوشواره مروارید عمه جان، سر عقد هم موسیو سینهریز زیبایی هدیه داد.
همان را انداختم. گردنبند اهدایی عمه زیادی برای لباسم سنگین بود.میماند گوشواره!
یاد گوشوارههای پارچهای مشکی رنگم افتادم، عاشق منگولههای بلندش بودم.
با لباسم کاملاً ست میشد.
کیفدستی کوچک و کفش مشکیرنگ، حاضر و آماده.
فرهاد از در آمد و بهسمت کمد لباسهایش رفت. انتخاب که نداشت.
پیراهن تیره، کت تیره، کراوات تیره!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت514
_ روشن بپوشی چی میشه؟
گره کراواتش را سفت کرد.
_ اون جاروها چیه آویزون خودت کردی؟
_ جارو چیه؟! گوشواره پارچهای ندیدی؟
کتش را تن زد و از کشوی لباسهایش جعبهای را بیرون کشید.
_ این ست رو بنداز.
در جعبه را بازکردم.
ست گردنبند، دستبند و گوشوارهای ظریف. از سنگی شبیه الماس.
_ چه خوشگلن؟ اتمه؟
با تعجب نگاهم کرد.
_ اتم چیه؟
به سرویس اشاره کردم.
_ اینا… بدلیه؟
بروبر نگاهم کرد.
_ خیر.
از محاسن داشتن چند سوراخ در گوش این است که میشود چند گوشواره را همزمان انداخت.
موقع خروج نگاهی سمتم انداخت.
_ جاروها رو درنیاوردی؟
مثل خودش بروبر نگاه کردم.
_ خیر!
گوشه چشمش چین خورد ولی بهسمت در رفت.
_ بیا، دیر شد.
ظاهراً مشکلاتش با جارو برطرف شد.
جلوی پلههای عمارت، ابراهیم کلید ماشینی که تابهحال ندیده بودم را دستش داد.
بازوی مرا مثل یک جنتلمن باشخصیت گرفت و بهسمت در کمکراننده رفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 128
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی جیگر این رمان این پریناز حتی فرهاد
خیلی خوبن این دوتا مخصوصا پریناز من همیشه موقع خوندنش لبخند دارم .