پریناز
روزها بهسرعت برقوباد میگذشتند ولی نه چندان تکراری.
در حقیقت سرم حسابی شلوغ شد.
تعمیر محل هدیه فرهاد و افتتاح شیرینیفروشی جمعوجوری که برایم حکم رؤیایی دستنیافتنی داشت.
هرچند که اگر فرهاد اراده میکرد تمام دستنیافتنیها محتمل میشدند.
اوایل فکر کردم شاید مدام در کارم سرک بکشد و بخواهد در تمام امور دخالت کند ولی اشتباه میکردم.
کاری به من نداشت، حتی سؤال چندانی هم نمیپرسید و طبیعتاً نظری هم نمیداد مگر وقتی که خودم احساس میکردم به کمک و راهنماییاش نیاز دارم.
مثلاً دوست داشتم اسم مغازه را «شازده» بگذارم، گفت گرفتن مجوز کاری نشدنیست، راست یا دروغ، رأیم را زد.
دست آخر شد؛ «گاتا».
شیرینیفروشی که نه، ترکیبی بود از شیرینی ونانهای حجیم.
یکیدو تا صندلی و میز هم گذاشتم، یک گاز کوچک برای درست کردن قهوه ترک.
نه اینکه کافیشاپ باشد، خیلی ساده و خودمانی.
ویترین جلوی مغازه، پر از نانهای مغزدار یا شیرمال، شیرینیهای خشک، نانهای پنیری، باگت.
وارد که میشدی، یک طرف قفسههای پر از نان و سمت دیگر یک محوطه خالی که چند میز باریک و صندلی گذاشتم و ته مغازه هم ویترینی بزرگتر از بقیه و محل پرداخت.
محوطه پختوپز ما هم جایی درست در انتهاییترین بخش مغازه بود که با دیواری از قسمت جلو و در دید مشتریها جدا میشد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت549
طرحی که داشتم این بود که مشتری باید برای پرداخت تا ته مغازه میرفت، شاید سر راه هوس چیز دیگری هم میکرد، مثلاً چند نان پنیری کنجددار!
اینها سیاستهای تبلیغ و بازاریابی بودند که به یمن نگاه کردن صدها عکس از نانفروشیهای خارجی، فهمیدم و در فضای «گاتا» پیاده کردم.
فرهاد میگفت شبیه شیرینیفروشیهای پاریس شده، خدا عالم است من که پاریس را ندیده بودم.
زن و شوهر جوانی هم با معرفی فرهاد استخدام شدند که هردو به کار خیلی بیشتر از من وارد بودند.
ساعت شش صبح میآمدند و تا حوالی پنج عصر میماندند.
پسرجوانی هم از حدود دو عصر میآمد تا هشت شب که تعطیل میکردیم.
حضور من ساعت خاصی نداشت، گاهی از شش صبح تا همان هشت شب.
البته کم اتفاق میافتاد که آنقدر طولانی در «گاتا» بمانم مگر اینکه فرهاد مسافرت کاری بود.
درغیر اینصورت از ترس باطلشدن مجوز ترددم، سعی میکردم عصرها خودم را بهموقع به خانه برسانم.
و اما فرهاد…
این مدت سرش حسابی گرم و مشغول بود.
زیاد توضیح نمیداد، من هم نمیپرسیدم، فایده نداشت، نم پس نمیداد.
چند روز بعداز افتتاحیه، یاد همان پیرمرد خوشروی مهمانی افتادم، جناب سالاری بزرگ.
همانی که ظاهراً هتل داشت.
به توصیه فرهاد، چند جعبهٔ شیک از محصولات مغازه را برای دفترش فرستادم.
تا چند روز خبری نشد ولی دوسه روز بعد، مباشرش آمد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت550
اولین قرارداد من بیشتر با رانت «زن فرهاد بودن» گرفته شد.
تأمین نانهای حجیم و شیرینیهای کافیشاپ هتل جناب سالاری!
برای افتتاح مغازه کلی خرج کردیم، البته باید بگویم که خرج کرد.
دکوراسیون، تعمیر در و دیوار، تبلیغات، خرید وسایل پختوپز، ویترینها… همه وهمه…
کارکردن در گاتا به من انرژی میداد، جسمم خسته میشد ولی روحم روزبهروز سرزنده و جوانتر.
از طرفی نانآور خانه شدم، گل هر نوع شیرینی را هم برمیداشتم برای فرهاد.
همیشه نمیخورد ولی هرازگاهی با قهوه، نوک میزد.
ورزش هم بیشتر صبحها خواب میماند، پهلوهایش گوشت آوردند.
سربهسرش گذاشتم ولی در دنیای فرهاد شوخی جایی نداشت، اخموتخم کرد، بیاعصابی، آخرش خودم به غلطکردن افتادم.
سدا و سهند هردو کنارمان بودند منهای روزهایی خاص و از قبل مشخصشده که با مادرشان میگذراندند.
بچههای معصوم که هرازگاهی مثل گوشت قربانی بین پدر ومادر تاب میخوردند.
این میان فرهاد نشان داد که هر چقدر آلا خودخواه و بیمسئولیت است، فرهاد هم میتواند کلهشق و زباننفهم باشد.
من به عقل ناقصم سعی داشتم دخالتی نکنم.
گاهی که حس میکردم بچهها در تنگنا هستند، به روشی زنانه فرهاد را تطمیع میکردم که از خرشیطان پیاده شود.
نمونهاش تولد سدا!
♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت551
فرهاد اصرار داشت برای سدا در عمارت تولد بگیرد وآلا مصرانه دنبال تولد در یک سالن بازی سرپوشیده بود.
دست آخر، آلا تولد را طبق برنامهاش گرفت و تولد عمارت به ابعاد یک دورهمی کوچک خانوادگی تقلیل یافت.
حتی کیک رنگینکمان سدا را خودم پختم، مهم سدا بود که خوشحال شد.
نمیدانم از خوشحالی سدا بیشتر انرژی گرفتم یا نگاه پر از غرور فرهاد.
این مرد دختردوست، گاهی باعث میشد به سدا حسادت کنم، هرچند که به دقیقه نمیکشید این حسادت!
سدا واقعاً پرنسس عمارت بود.
سهند هم خوشبختانه بیشتر قد نکشید، حوالی صد و هشتاد و پنج ماند.
شروع کرد به رشد کردن از عرض!
این رشد عرضی از ابعاد بینیاش آغاز شد.
کاش مشکل همان بینی عظیمالجثه بود، جوشهای قرمز هم به وخامت صورتش افزوده شد.
هر چقدر نصیحتش کردم که به صورتش ور نرود، فایده نمیکرد و بهمحض ظاهرشدن یک جوش بینوا، دست به جراحی زده و صورتش را به خاکوخون میکشید.
برایش کرم دستسازی را درست کردم، قرار بود تولد یکی از دوستانش شرکت کند و التهاب صورتش نمیخوابید.
مواقع اینچنینی هم یاد من میافتاد.
_ پری، مطمئنی این پماد کارش خوبه؟
_ مطمئن که نه، ولی خب اگه عمل نکرد، من یه کرم دارم، میمالم روی جوشا، مخفی بشن.
چپچپ نگاه کرد.
_ یعنی آرایش کنم؟ من مردم ها!
_ گریم میکنیمت… اگه خواستی.
_ پری، به نظرت دماغ من خیلی بزرگه؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت552
چرا مرا در چنین موقعیتی قرار میداد؟
_ مهم نیست، سهند، اصلاً دماغ بزرگ برای یه مرد ایراد نیست.
متفکر جواب داد:
_ اونکه آره، تنها امیدم اینه که بابا دماغش خوشگله! منم به بابام رفتم، اول آخر شبیه بابام میشم.
با تأسف به خوشباوریاش، آه کشداری از سینهام خارج شد.
_ کاش به مامانت میرفتی. بابات که پنجاه درصد صورتش دماغه. البته میتونی عمل کنیا! ولی خب خیلی هم مهم نیست. مثلاً از نظر من اون دماغ دو کیلویی فرهاد خیلی هم بد نیست. مهم دید طرف مقابلته!
دیدم که لب پایینش را گاز گرفت و ابروهایش را تکان داد.
_ بابات پشتسرمه؟
به جای جواب، صدای فرهاد آمد.
_ پریناز, بگو میز شام رو آماده کنن.
با رفتنش خیالم راحت شد، مکالمات من و سهند را نشنید.
آخرشب وقتی خودم را بهزور در آغوشش جا کردم اعلام کرد که چند روزی را به سفر میرود.
تا اینجای داستان، رفتنش به مسافرت مورد جدیدی نبود، اما…
_ چند روزه برمیگردی؟
_ نمیدونم، ببینم شادان چطور برنامه ریخته!
اول به سقف خیره شدم و بعد به سمتش چرخیدم.
_ این دختره هنوز برای تو کار میکنه؟
_ بله و در کارش بسیار خبره و کارکشتهس.
_ من همهش فکر میکنم این شادان خیلی شاد و خوشحال، آخرش برای گولزدن تو یه نقشه توپ میکشه.
دست آزادش را روی پیشانی گذاشت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت553
_ افکار سخیفی داری.
_ خب نظرم رو گفتم، با اون قد دو متریش! اصلاً هم ظرافت نداره!
_ تازگی همهچیز رو بزرگ میبینی! قد شادان، سایز دماغ من!
باید حدس میزدم که شنیده، لبم را گزیدم.
_ فرهاد، چون من گفتم دماغت گندهس، داری میری باکو؟
_ دماغ من ابداً بزرگ نیست، مسافرتم هم ربطی به دماغم نداره.
_ اگه الآن من قسم بخورم که تو دماغت خیلی اندازهس چی؟ بازم میری؟
_ ممکنه تغییراتی در برنامهم بدم ولی رفتنم به باکو حتمیه.
بازهم خودم را به فرهاد چسباندم.
_ دماغت سایزش خیلی اندازهس، اصلاً یه جورایی جذابه، کلاً همهچیز قبله عالم جذابه!
نیشخندی زد، یا به عبارت صحیحتر، خندهای ملوکانه مهمانم کرد.
_ به دلبری ادامه بده.
_ خب از چی بگم، جذابی دیگه!
_ مراتب ارادتت رو کامل کن!
روی سینهاش نشستم و سرم را خم کردم برای بوسیدنش، بازهم دماغ وسیعش داشت وارد چشمم میشد.
سرم را عقب کشیدم، نخندیدن از وضع پیشآمده کار سختی بود.
بین تلاش من برای نخندیدن چرخید و مرا به تشک چسباند.
_ تنبیه اینهمه جسارت چیه، پریناز؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت554
_ نمیدونم والا، واقعاً داشتم کور میشدم. “علت نابینایی؟ فرورفتن دماغ همسر در چشم! ”
با شصت راستش، پوست صورتم را نوازش میکرد.
_ حیف از من که میخواستم ببرمت ماه عسل!
_ وایی جداً؟ یعنی مسافرت بریم؟ میشه بریم کیش؟
از گوشه چشم نگاهم کرد.
_ خیر.
_ کجا پس؟
_ قرار بود باکو باشه اما، فردا میفرستمت انبار عمارت که ادب بشی!
دراز کشیدم و سرم را در سینهاش فروکردم.
_ باکو الآن سرده یا گرمه؟
_ چطور؟
_ میخوام چمدون ببندم خب!
با پوزخندی در جایش چرخید.
_ نه دیگه، فرصتت رو سوزوندی!
ادامه ندادم. لحاف را روی سرم کشیدم و به پهلو چرخیدم.
_ باشه، سفر بهسلامت، منم نمیام، توام با شادان خانوم بهت خوش بگذره.
دستش دورم نشست، اصلاً باید کممحلی میکردم که بیشتر قدرم را بداند.
_ باکو الآن سرده.
_ پس یادت باشه لباس گرم برداری.
صورتم را بهضرب سمت خودش برگرداند و با یک دست چانهام را گرفت.
_ تو هنوز نفهمیدی من یه آدم تکپر هستم؟
_ ژنت خرابه یک، دو هم اینکه خیلی منو اذیت میکنی، سربهسرم میذاری.
نیشخندش را حتی در تاریکی میدیدم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی نویسنده و ادمین عزیزمممم
فدایی دارید