نگاهم به پنجره ست…به پرده ای که مدام تکون میخوره….جایی که باد از اونجا داخل میاد و تن برهنم رو میلرزونه…اتاق روشن میشه و پشت بندش صدای بلند رعد و برق میپیچه….بارون بی مهابا شروع میکنه به باریدن….قطره های بزرگ به شیشه میخوره و گاهی هم همراه باد داخل میان و مثل شبنم رو بدنم میشینن…..
بدن آش و لاش و شده م….بدن کبودم…..میلرزم ولی اصلا مهم نیست…اینکه رو این تخت با بدن برهنه ای که هیچ پوششی نداره دراز کشیدم و به هوای تاریک بیرون نگاه میکنم هم مهم نیست……
من باختم……همه چیزم رو…..شخصیتم رو….غرورم رو…اعتمادم رو….آبروم رو….همه و همه رو باختم…..
اشک از گوشه ی چشمم سر میخوره و رو بالشت زیر سرم میفته…..
آمار شب و روز از دستم رفته….نمیدونم چند وقته که تو این اتاق موندم…..یه هفته است….ده روزه…بیست روزه….نمیدونم…هیچی نمیدونم….تاوان چی رو پس دادمم هم نمیدونم…..بیچاره خودم….بیچاره خانواده م….مامانم….آخ….مادری که چند دقیقه فرصتش الان شده چندین روز….
_ اووف….تو که یخ زدی دختر…..
محمود نامی که تا قبل از اومدن به این خونه هیچوقت ندیده بودمش و تو این مدت بارها و بارها باهام خوابیده….چقد رقت انگیزم….کاش میشد جونمو بگیرم….ولی من عرضه ی این کار رو هم ندارم……
پنجره رو میبنده و سمتم میاد…..
چشم ازش نمیگیرم تا وقتی که کنار تخت وایسه و با برداشتن پتو اونو روم بندازه….
_ چیزی نمیخوری که چی بشه؟….میخوای جون بدی؟….
بی هیچ حرفی نگاهش میکنم…..آروم…بی حرکت….اصن اینقده آرومم که دیگه در و پنجره رو هم با خیال راحت باز میذارن….خودشون میدونن که من دیگه پای فرار ندارم….دیگه رویی ندارم که بخوام برگردم….
چشمام بدون اینکه بخوام پر و خالی میشن….بدون کوچکترین تغییری تو صورتم…شکل گریه نیست….شبیه مردن….
_ چی میخوری؟….هر چی میخوای بگو برم برات بگیرم…..
خیرگی نگاهم رو که میبینه پوف کلافه ای میکشه و هر دو دستش رو سمت موهاش میبره….
_ لوسش نکن محمود….چیکارش داری چی میخوره چی نمیخوره…..
( اینجوری که نمیشه یه چیزی سفارش بده…._ آخه الان واقعا چیزی میل ندارم…_ برعکس تو من خیلی گشنمه ولی اگه تو نخوای چیزی بخوری منم سفارش نمیدم…_ خیلی خب پس هر چی خودت میخوری..)
به یاد اولین قرارمون تو رستوران سرم میچرخه و نگاهش میکنم….هیچوقت دوستم نداشت….از اولش دروغ گفته بود….چه بازیگری خوبی میشد اگه دنبال استعدادش می رفت……
_ میفته رو دستمون اصلان….جون نداره تکون بخوره…..
نگاهش اینبار رو من میشینه….تنها چیزی که از چشماش بیداد میکنه نفرته….نفرت….دریغ از حتی یه ذره دلسوزی…..دستاش رو تو جیبش میره و چند قدمی جلو میاد….
_ پاشو خودتو جمع و جور کن……مهمونی دیگه تموم شد….
_ چی چی رو تموم شد….بذار برا فردا….
میچرخه سمت مردی که حالا داخل میاد…
_تو سیر نشدی هنوز اردشیر؟…خوبه خودت زن داری و ولکنش نیستی….
محمود: راست میگه….بیچاره جونی نمونده تو تنش دیگه….
اردشیر: بیچاره؟!…رو میکنه سمت اصلان: چیه هواخواهاش زیاد شده انگاری….
محمود: شر نگو بابا…کوری مگه؟….نمیبینی نا نداره نفس بکشه…..
بین گفته های اون دو تا اصلان سمتم میاد….
پتو رو از روم کنار میبره و با گرفتن دستم رو تخت مینشونتم……نشستنم همزمان میشه با دردی که زیر دلم و تو پایین تنم میپیچه…..
_ آخ…..
تنها کلمه ای که شاید بعد از چند روز به زبون آوردم….
محمود سمتش میاد و با گرفتن دستش ازم دورش میکنه…..
_ چته وحشی؟…کشتیش که…..
اردشیر با پوزخندی رو به من در حالی که مخاطبش محمود هست میگه: به نظرم یه چند روز دیگه هم بمونه بد نیست….به خصوص برا تو محمود…..
اصلان: زر نزنین بابا…..رو به من: پاشو خودتو جمع کن بزن به چاک……رو به اردشیر: برو اون سیدی رو بیار…..
اردشیر که بیرون میره باز سمتم میاد و اینبار محمود هم کنار میکشه و فقط نگاه میکنه….
_ خب دیگه ساره جون….این چند روز حسابی خوش گذشت…دیگه ببخشین اگه یکم اذیت شدی…..حالا پاشو لباس بپوش و برو خونتون…
اسم خونه رو که به زبون میاره دست خودم نیست وقتی با صدای بلندی میزنم زیر گریه….
جلوتر میاد و با گرفتن بازوم از تخت میکشونتم پایین……
_ بیا برو گم شو حرومزاده……
میخوام حرفی بزنم که یه چیز محکم پرت میشه تو صورتم و با افتادنشون پایین پام میفهمم که لباسام هستن…..
خم میشم و مانتوم رو رو پاهام میندازم….
صدای گریه م میپیچه و دلم برا خودم ریش میشه…..
_ لعنت به روزی که باهات آشنا شدم اصلان…نامرد….نامرد…
_ بدش بهم اینو….
صداش رو میشنوم و چهره ش رو وقتی رو زانو رو به روم میشینه میبینم….
با یه دستش چونم رو محکم میگیره و من از درد صورتم تو هم میره….دست دیگش در حالی جلوم تکون میخوره که من خیره میشم به سی دی که بین انگشتاش میچرخه….
_ خب گوش کن جنده….نیم ساعت پیش یه کپی از این سی دی رو دادم به کسی تا برسونه به یکی از اعضای خونوادت….بهش گفتم به اندازه ی همین نیم ساعت تاخیری که تو قراره دنبال فیلم سکست بری فرصت داره تا جلو خونتون وایسه و بعد از اون اولین نفری که جلو خونتون سبز شه سی دی رو بزاره کف دستش…پس تا داداشات ننشستن به تماشا خودت دست به کار شو…
حرفاش حس مرگ بهم میده….کثافت….حیوون…بی شرف…..نامرد..تموم بدنم شروع میکنه به لرزیدن….میدونم که ازم فیلم گرفتن…ولی خیال نمیکردم تا این حد نامرد باشه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخیییی بیچاره ساره
سلام
ساعت چندپارت بعدی رو میزاری
آخ بیچاره ساره بمیرم واس دخترایی واقعی مثل ساره که قربانی شدن 😭😭😭
بیچاره ساره که تاوان کار داداششو پس داد به بدترین شکل😢
کی این قسمت رمان تموم میشه اووففف واقعا از لحاظ روحی خستم میکنه مخصوصا اینکه از استرس و …کنکور گذشتم دیگه اعصابم نمیکشه بخدا
چرا ساره انقدبی کس هس اخه خودشو میکشت بهتر بود نبایدمی ذاشت همچین اتفاقی بیفته براش
آره واقعا منم حالم خراب میشه با سرگذشت ساره
واقعا بسه لطفا پارت دیگه تموم شه سرگذشت ساره
به روح و روان همه داره فشار میاد💔💔💔
چقدررر متاسفم برا آینده های که اینطور تباه شد…
کاش دیدمون عوض شه
کاش ارزش زن رو ب چیزای دیگه ارتباط بدیم
تا کسی نتونه با اون تحت فشار بذاره…
کاش قبل اینکه دختر دار بشیم
اول یاد بگیریم چجوری دختر داری کنیم… 😔
مام؟ مامی؟ ننه؟ نن جون؟
عه سلام به قشنگ ترین دختر دنیا
خوبی؟
چخبر؟
چ عجب سر زدی به ننه جونت. 😂
سلام ب بهترین و هربون ترین مادر دنیا😂❤
مرسی خوبم تو چطوری
دله دیگه وقتی تنگ میشه نمیشه کاریش کرد هعییی😂😘❤
چقدر آشغالن