با حس تکون خوردن بازوم پلک های خستمو باز میکنم…..
_ پاشو کارت دارم…..
رو زمین خوابیدم و حالا بدنم خشک شده….
تو دو روز زندگیم از این رو به اون رو شد….
بلند میشم و سمت سرویس میرم….
با دیدن صورت داغونم تو آینه وا میرم…..گونه ی سمت راستم از کبودی به سیاهی میزنه…گوشه ی لبمم پاره شده و واقعا امیرعلی چطور دلش اومد این بلا رو سرم بیاره…چرا نذاشت حتی یک کلمه حرف بزنم…یعنی صد در صد خودش رو محق میدونست که با کمربند اونهمه ضربه تو سر و بدنم بزنه……میدونم اون عکسا چقد به همش ریخت ولی بازم نباید این بلا رو سرم میاورد….
با برخورد آب به صورتم انگار که آتیش میگیرم و آخم در میاد….
با درد و بدبختی کارمو انجام میدم و از سرویس بیرون میام….
از گشنگی رو به موتم و من از دیروز تا الان جز کتک هیچی نخوردم….
رو مبل نشسته و با موبایلش ور میره….
رو به روش میشینم….موبایلو هل میده تو جیبیش و بهم نگاه میکنه…..
من دیشب چند ساعتی خوابیدم ولی از گودی و سرخی چشماش مشخصه که اون اصلا نخوابیده….
_ برو لباس بپوش بریم بیرون….
_ کجا بریم؟….
با دندونای کلید شده میگه: کاری که بهت گفتمو انجام بده…..
بی حرف بلند میشم و سمت اتاق میرم و لباسامو بدون نگاه کردن به اینه میپوشم…..
مسیر کاملا آشناست…..خونه ی مادرم……
من اگه یه مادر عادی داشتم امیرعلی باید خیلی احمق می بود که با این صورت داغون میاوردم پیش خانواده م….ولی خب زندگی من شبیه زندگی بقیه نیست و اونم به خوبی اینو میدونه…..شاید اگه منم پدر یا برادر داشتم اون جرات چنین کاری رو نداشت…..اگه جایی جز خونش داشتم بعد از اونهمه کتکی که به ناحق خوردم دوباره نمیرفتم برا التماس اینکه بهم رحم کنه و ولم نکنه….ولی نیست….هیشکی نیست…خودمم و خودم….دختره ی ساده ای که تاوان بی کسیش رو داره به بدترین شکل پس میده….
جلوی خونه وایمیسه…..
_ خونش کجاست؟…
بهش نگاه میکنم و میگم: خونه ی کی؟….
مشتش که رو فرمون میشینه از ترس میپرم….
_ خونه ی اون بی شرف کجاست؟…..
با ترس و نگرانی لب میزنم: فقط میدونم تو یکی از همین اتاقایی هست که ساره توشون زندگی میکنه ولی دقیقا نمیدونم کدومه…
_ برو پایین….
میگه و از ماشین پیاده میشه…..
دستگیره رو میکشم و پایین میرم….
جلوتر ازم وارد خونه میشه و من پشت سرش راه میفتم….
هم نگرانم هم دلم میخواد بدترین بلا رو سر اون عوضی بیاره….
حیاط مثل همیشه در هم ریخته و شلوغ…..
امیرعلی سمت یه مرد که گوشه حیاط داره دوچرخه ش رو درست میکنه میره…..
میدونم میره که اتاق کامران رو بپرسه…..
دستامو تو جیبم میکنم و تکیه میدم به دیوار…..
مرد دستشو طرف یکی از اتاقا میکشه و امیرعلی تند سمت جایی میره که مرده بهش نشون میده….تکیه از دیوار میگیرم و بدون توجه به نگاه بقیه که با دست به هم نشونم میدن سمت امیرعلی میرم…
در رو با پا جوری هل میده که از چهارچوب جدا میشه و از صدای بدش همه ی سرها میچرخن طرفش…
داخل میره و از صدای شکستن وسایل مشخص میشه که خونه نبود….
تند بیرون میاد و اینبار سمت اتاق ساره میره…..
دنبالش میرم….بدون در زدن در رو هل میده و داخل میشه…..
وارد میشم و میبینمش که شروع میکنه به شکستن وسایل ساره….
ساره با دیدنم لنگون لنگون طرفم میاد و انگار که اصلا صورتم براش مهم نباشه میگه: این دیوونه داره چه غلطی میکنه…..
بازومو با دستای لاغر بیجونش میگیره و ادامه میده: بیا برو جمعش کن….
سمت امیرعلی که حالا دیگه هیچ چیز سالم براش نذاشته میرم و با گرفتن دستش میگم: امیر….امیرعلی….ولش کن اینو…بیا بریم…..
دستشو محکم میکشه و طرفش میره…
_ تو کثیف ترین موجودی هستی که دنیا به خودش دیده….کسی که به دختر خودش رحم نکنه از حیوون هم بدتره…….تو و اون کامران پدر سگ دستتون تو یه کاسه بود….الان یا بهم میگی اون کثافت کدوم گوری قایم شده یا هر چی دیدی از چشای خودت دیدی….. پس اون زبون نجستو بچرخون و بگو کجاست؟…..
_ تو کو…..نم…..
مغزم سوت میکشه از اینهمه هرزگیش….چقد من بدبختم که از شکم این زن بیرون اومدم….
*
از کلانتری بیرون میایم و تو ماشین جا میگیریم…..گرمای ماشین به حالت تهوعم اضافه میشه و بیشتر از این نمیتونم خوددار باشم و با باز کردن در لبه ی جدول میشینم و هر چی تو معدم بود رو بالا میارم…..
تو حال مزخرف خودمم که بالا سرم وایمیسه و یه بطری آب بهم میده…..
_ حماقتت ته نداره طلوع…..فکر نمیکردم اینهمه احمق باشی…..
بدون اینکه بهم کمک کنه سوار ماشین میشه….
میمونم تا مطمعن شم حالم خوبه و دیگه حالت تهوع ندارم….
با دستای بیجونم در و باز میکنم و میشینم…..
صورتمو سمت شیشه میکنم و اون بیرحمانه ادامه میده: بدون اینکه بهم بگی راه افتادی تو پارک که قرار بذاری آره؟…..که مثلا بهش بگی چی؟…نمیام که منو بکنی؟….هوووم؟…آره طلوع احمق……اونوقت فکر نکردی ممکنه تو همون پارک یه بلایی سرت بیاره….
با دستش آروم میزنه تو سرم و میگه: خاک تو سرت….
اینبار دیگه نمیتونم خوددار باشم و با گریه رو بهش میگم: تمومش کن دیگه….یه غلطی کردم….چرا بس نمیکنی…..من خودم حالم بده….بخدا ادامه بدی یه بلایی سر خودم میارم….
پوزخندش دلمو به درد میاره…..و تاکید وار با تکون دادن سرش میگه: غلط برا کاری که تو کردی کمه…خیلی کمه…..
حرف دیگه ای نمیزنم یعنی دیگه حوصله ی توضیح دادن بهش رو ندارم…از وقتی رفتیم شکایت کردیم و جلو مسول پرونده مجبور شدم همه چی رو حتی حرفای مزخرفی که اون بی همه چیز بهم زد رو بگم اخلاقش از اینم که هست بدتر شده……چرا اشتباهی که خودش کرد اصلا براش مهم نیست…تموم صورتمو و بدنم رو داغون کرده….منم میتونستم در جواب سروانی که ازم پرسید صورتم چشه بگم همین آقای محقی که کنارم وایساده این بلا رو سرم اورد ولی برا اینکه براش دردسر نشه گفتم خوردم زمین….جلو خودش گفتم ولی الان انگار اصن اون موضوع براش مهم نیست….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی جمله میگه
میگه برا وقتای ک ناراحت بودم میخواستم تنها باشم برم تو خیابون برا اینکه دختر بودم و شهر ناامن نمیتونستم برم باید کیو نبخشم؟
اینم همینطوره قضیه اش خود امیر علی گفت ک قبل تو با هزار تا دختر بودم ولی ی عکس دید زمین و زمان بهم ریخت 😏😕🙃
نویسنده طلوع این همه حماقت کرده چرا ول نکرده بره از پیشش برگشته کتک بخوره خاک تو سرش رسما
دیگه نمیدونم چرا وقتی دختری اشتباه کنه اینهمه یاید بهش سخت گرفته شه…واقعا چرا…پسرا همیشه باید اینطور محق باشن
آدم میمونه چی بگه…امیرعلی حق داره ولی طلوعم گناه داره🤕
حالا فهمید طلوع با کامران رابطه نداشته یا بازم …
دیگه وقتی باهاش رفت دنبال کامران و ازش شکایت کرد یعنی اینکه باور کرده طلوع بیگناهه.ولی ازش ناراحتم هست