رو تخت دراز میکشم و به سقف اتاق خیره میشم……نه….نمیشه که بهش اعتماد کنم….ثابت شده ست برام….همین خود بیشعورش بود که زندگیمو خراب کرد و آرزوی داشتن یه خانواده رو رو دلم گذاشت….

 

 

به پهلو میچرخم و با خودم میگم یعنی از چی خبر داره…ممکنه از گذشته ی ساره چیزی بدونه….ولی آخه از کجا…..ساره ای که من شناختم بعید میدونم از گذشتش حرفی به کسی بزنه….شایدم فقط دوست نداشته من چیزی بفهمم…..

 

اینقد به کامران و حرفاش فکر میکنم که نمیدونم چه مدت بعد پلک هام رو هم میفته و به خواب میرم….

 

 

 

 

با صدای در زدن بیدار میشم و رو تخت میشینم…هنوز گیج خوابم که در با صدای بلندتری زده میشه..از جا میپرم و با یاداوری سمیه خانم دلم میخواد دو دستی بکوبم تو فرق سرم…..بهم گفته بود برم پیشش….ولی من اینقد غرق حرف های کامران شدم که همه چی یادم رفت اصن….

 

فورا بلند میشم و سمت در میرم و بازش میکنم….

 

با چشمای گشاد و ابروهای درهم بهم نگاه میکنه‌…

 

خدا به خیر بگذرونه….

 

با صدایی که در اثر خواب، گرفته و خش دار شده میگم: سلام سمیه خانم…

جوابی که ازش نمیشنوم خودم ادامه میدم: ببخشید…باور کنین یادم بود که بیام پیشتون ولی همینکه اومدم تو اتاق نمیدونم چرا خوابم گرفت….

 

سرش رو چند بار بالا پایین میکنه و در نهایت میگه: که خوابت گرفت….

_ باور کنین از عمد نبود……کنار میرم و میگم: بفرمایین داخل….

عصاش رو بلند میکنه و طرفم میگیره و محکم میگه: همین الان جل و پلاستو جمع میکنی و از خونم میزنی بیرون…دیگه نمیخوام دروغگویی مثل تو تو خونم زندگی کنه….

 

 

چند دقیقه ی اول هنگ شده نگاش میکنم و کم کم به خودم میام و میگم: یعنی چی آخه….چیکار کردم مگه سمیه خانم….منکه معذرت خواهی کردم…باور کنین نمیدونم اصن چطور خوابم گرفت…دیشب دیر خوابیدم حتما برا اونه…ولی حق با شماست….چشم…دیگه تکرا…

 

بین حرفم میپره و میگه: اینقد حرف نزن دختر….به شعور منم توهین نکن…من به خاطر خوابیدن نیست که میخوام بندازمت بیرون….برا دروغگوییته….برا اینکه از اول با دوز و کلک اومدی خونم…با خودت گفتی پیرزنه سنش بالاست دیگه چیزی حالیش نیست و ازش سواستفاده کنم…

 

با اخمهای درهم میگم: چه سواستفاده ای آخه…چیکار کردم مگه؟….اگه منظورتون اون آقایی بود که ظهر دیده بودین بخدا اون هر چی میگه دروغه…اصن پسرخاله ی من نیست….من کسی رو ندارم که بخواد دنبالم بگرده…هر چی گفته چرند گفته….شما اخه چرا حرفاشو باور میکنین….

 

 

_ روز اول بهت گفتم از کسایی که دروغ میگن و به هر راهی میخوان کارشونو پیش ببرن بیزارم….حوصله ی دردسر هم ندارم…سنی ازم گذشته و اعصاب اینکه هر روز بخوام درگیر یه ماجرا باشم ندارم….وسایلتو جمع کن و بیا پایین تا پول پیشت رو بهت بدم و بری….

 

واااای خدا…باورم نمیشه….راستی راستی میخواد بیرونم کنه….

 

چند قدم فاصله میگیره که به خودم میام و با پوشیدن دمپایی هام دنبالش میرم….جلوش وایمیسم و میگم: سمیه خانم….سمیه خانوم…تو رو خدا چند لحظه صبر کنین..بذارین براتون توضیح بدم..آخه عزیز من….مادر من…شما دیگه این مدت باید منو شناخته باشین….آخه چی ازم دیدین که میخواین بیرونم کنین….اون آقا هر چی گفته دروغ گفته بخدا….اصن اون مریضه..بیماره…آخه چرا شما باید به حرفش گوش بدین و بخواین منو بیرون کنین…شما که انو نمیشناسین که….

 

_ تو رو هم نمیشناسم….

 

خداااایا…برا یه اتاق داغون چقده باید رو بزنم و التماس کنم…لعنت به بخت کجم…

 

نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط شم و حرف نامربوطی نزنم…

 

_ درسته…حق با شماست…منو هم نمیشناسین…ولی آخه به نظر خودتون درسته که منی که یه ماهه الان اینجام و هیچ خطایی هم ازم سر نزده با حرف های یه آدمی که اصن نمیشناسین و فقط یه بار دیدینیش بخواید بیرون کنین…درسته آخه؟….

 

با همون اخم های درهم که انگاری جزیی از صورتش هست بهم نگاه میکنه و میگه: نه درست نیست…ولی منم آدمی نیستم که ریسک کنم…دلم ازت بد شده و دیگه دوست ندارم خونمو بهت بدم…..به دردسرش نمی ارزه….

 

با این حرفش حرص همه ی وجودمو میگیره و میگم: آخه کدوم خونه….شما به این اتاقی که هیچی نداره میگید خونه…سمیه خانم من براتون کار میکردم اینجا…پول پیش دادم بهتون…در راه خدا که بهم اتاق ندادین حالا اینجوری حرف میزنین…من قرارداد بستم باهاتون…همینجوری که نمیتونین بیرونم کنین…..

 

 

عصاش رو جوری میکوبه به سینم که آخم از درد بلند میشه…

 

با حرص و داد میگه: بشکنه دستم که بهت اتاق دادم….تو که کلاست نمیخورد به خونه ی من بیجا کردی اومدی نشستی….همین امروز وسایلتو جمع کن و بزن به چاک….انگار یادت رفته تو قرارداد چی گفتم بنویسه…به بنگاهی گفتم در صورتی قرارداد بینمون تا پایان ساله که از توی نمک به حروم راضی باشم و به نحو احسن و اونجور که میخوام کارهام رو انجام بدی…الانم نه تنها راضی نیستم بلکه شاکی هم هستم ازت….هم برا اینکه دروغ گفتی و هم اینجوری تو روم وایسادی…..

 

 

 

میگه و در پشت بوم رو باز میکنه و میره داخل….

 

 

خدایااااا….میشه از ما بکشی بیرون….خسته شدم دیگه…چقد آخه بدبختی بکشم……

 

شک ندارم یه چیزای دیگه ای هم اون کامران عوضی بهش گفته….وگرنه سمیه خانم ادمی نبود که اینهمه دل سنگ باشه…..

 

باورم نمیشه بازم تهدیدش رو عملی کرد و همه زندگیم رو دوباره ریخت بهم…..

داخل میرم و موبایلو از رو تخت برمیدارم و شمارش رو میگیرم…

 

 

با بوق چهارم جواب میده و میگه: جونم عزیزم….

 

با تموم خشم و حرصی که ازش تو دلم هم برا خراب کردن زندگیم با امیرعلی و هم برا حرفای سمیه خانم هست با داد میگم: تو یه کثافت بی وجودی….یه تخم سگ به تمام معنا….یه عقده ای حروم زاده…..بیشرف چی میخوای از جونم….چته که ولم نمیکنی….همین امروز میدم پدرتو در بیارن….تو یه…

 

_ اوووپس….اون دهن گشادتو ببند تا نیومدم جرش ندادم برات….هر چی هیچی بهت نمیگم دور بر ندار….کاری نکن برا چرت و پرتایی که به زبون میاری استخون سالم تو بدنت نذارم احمق…اینو مطمعن باش اگه یه بار فقط یه بار دیگه زر زر کنی حتما این کارو انجام میدم…..حالا مثل ادم بهم بگو چی شده اینجوری کو…نت میسوزه؟……

 

من اصن چرا باهاش تماس گرفتم…مگه حرف زدن با چنین آدمایی چه فایده ای داره…..اون یه عوضی تمام معناست که هر کاری که بخواد انجام میده و براش مهم نیست کاراش چه بلایی سر بقیه میاره….

 

_ حالیت میکنم عوضی….

 

میگم و قطع میکنم……و با برداشتن کیفم میزنم بیرون…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساحل
ساحل
2 سال قبل

خوب بود❤
میشه یه‌کم سرعت بدی؟🥰😉

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x