میخوام برم ولی صداش اونقد محکم بود که پاهام خشک زمین میشن…
با استرس میچرخم و نگاش میکنم…..
رو به روم قرار میگیره.…با عصبانیت نگام میکنه…..
با مکث چشم میگیره و سرش میچرخه سمت حاج آقا….
تو بدترین شرایط ممکن قرار دارم…
نه دلم میخواد بمونم نه دوست دارم بدون جواب گرفتن برم….مطمعنم آقای رستایی ساره رو شناخت…ولی نمیدونم چرا با دیدنش حالش بد شد!…
باید خوش حال باشم که سرنخی از خانواده ی ساره گیر آوردم…..ولی نیستم…
دلیلش هم همین آدم رو به رومه….اگه رستایی با ساره نسبتی داشته باشه یعنی با منم داره….و کسی که بهش میگه آقا جون حتما با منم نسبتی داره…..و کاش اونشب یادش نیاد….نباید یادش بیاد من خیلی تغییر کرده بودم…..
خدایاااا…..
منکه همونشب پشیمون شدم…..
آخه این انصافه تاوان کار نکرده رو بدم…..
شدم آش نخورده و دهن سوخته….
_ دنبالم بیا…..
با صداش از فکر و خیال بیرون میام….
بهش نگاه میکنم که میگه: کر که نیستی….میگم دنبالم بیا….
عجب رویی داره…..
حتما ضعف رو تو وجودم دیده که اینجوری حرف میزنه…..
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم محکم باشم و میگم: درست حرف بزنید لطفا…من با آقای رستایی کار داشتم نه با شما…..
یه قدم نزدیک تر میشه و من همون یه قدم رو عقب میرم…..
آروم ولی پر حرص لب میزنه: تا پرتت نکردم تو خیابون و آبروتو نبردم دنبالم بیا…
خیره نگام میکنه و با پوزخندی از کنارم رد میشه….
همه ی این حرفا نشون میده که منو شناخته…..
من حالا حال با آقای رستایی کار دارم و دلم نمیخواد با حرفای این آدم ذهنیتش بد بشه نسبت بهم…..
هنوزم سرش رو میزه…..
کاش لااقل یه حرفی میزد…..
جرات اینکه دوباره ازش چیزی بپرسم رو ندارم…
میترسم حالش بازم بد شه….
چشم میگیرم و از اتاق میزنم بیرون….
با دیدنم بهم اشاره میکنه دنبالش برم….
از فروشگاه میزنم بیرون…کنار ماشینی وایساده که میدونم همون ماشین اون شبی هستش…
طرفش میرم….
چند قدم مونده بهش وایمیسم که میگه: سوار شو…..
اخمام از لحن مزخرف و حرف مزخرفترش تو هم میره….
راستی راستی این بیشعور فکر کرده من اینکارم ها….
دستامو به سینه میزنم و میگم: هر کاری دارین همینجا بگین…..
بازم پوزخند میزنه و میگه: یعنی تو خیابونم باشی انجام میدی…آره ؟…کلا هر جا بخوان ازت مشکلی نداری نه؟…
گیج نگاش میکنم و کم کم متوجه حرفاش میشم…..
عوضی….
مغزم قل قل میکنه از حرفاش….
با اخمهای در هم نگاش میکنم و میگم: حرف دهنت رو بفهم و درست حرف بزن….چی میگی برا خودت تو…
تکیه از ماشین میگیره و نزدیکم وایمیسه و با حرص و خشم میگه: ببین هرزه ی خراب….امثال تو رو خوب میشناسم که برا پول هر کاری میکنین…..خیال کردی میتونی به یه پیرمرد نزدیک شی و با تهدید کردنش تیغش بزنی….آره؟…
فقط نگاش میکنم با چشای گشاد و دهن باز…
چی میگه این……
_ حرف دهنتو بفهم عوضی….این مزخرفات چیه به هم میبافی…..
_ مزخرف این هیکلته آشغال….یه بار…فقط یه بار دیگه ببینمت این طرفا بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن…
هر چی هیچی نمیگم بدترش میکنه…
با دندون های کلید شده از عصبانیت میگم: ببین آقایی که نمیدنم چی و کی هستی، من اولین باره اومدم اینجا….نه تو رو میشناسم نه آقاجونتو….پس حرف مفت تحویل من نده…کار من با حاج آقا نه به تو مربوطه نه به هیچ کس دیگه….
میگم و دور میشم ازش….
یابوی به تمام معنا….
وارد فروشگاه میشم…..حالا که تا اینجا اومدم محاله دست خالی برگردم….سمت اتاق حاج آقا میرم و بدون در زدن وارد میشم…..
رو همون صندلی نشسته و خیره شده به میزش…..
با ورودم نگاهش سمتم کشیده میشه….
کنارش وایمیسم….قبل از اینکه دهن باز کنم و حرفی بزنم با صدای آروم ولی محکمی میگه: بشین….
رو صندلی نزدیک میزش میشینم….
_ آقا جون حالتون بهتره؟….
نگاهی که سراسر نفرت و عصبانیته سمتم میندازه و رو صندلی روبه روم میشینه…
حاج آقا: خوبم بابا جان….
رو میکنه سمتم و ادامه میده: این عکسو از کجا آوردی؟….
نگاهی به هر دو نفرشون میندازم و با مکث میگم: برا مادرمه…..
سکوت بینمون رو صدای نفسهای تند حاج آقا پر میکنه……
بلند میشه و سمت حاج اقا میره….
عکسی که تو دستش گرفته رو میگیره و نگاش میکنه….
متعجب یه نگاه به من میندازه و یه نگاه به عکس…
رو میکنه سمت حاج آقا و میگه: آقا جون……..چی میگه این؟…
وقتی اینجوری به جلز و ولز افتادن شکم به یقین تبدیل میشه که اینا رابطه ی نزدیکی با ساره دارن…..
فقط نگاشون میکنم…..
_ این….این….این عکس ساره نیست!!!
پس این یابو هم شناختش….
حاج آقا بلند میشه و میز رو دور میزنه و سمتم میاد….
رو به روم قرار میگیره……سرمو بلند میکنم تا ببینمش…انگار ژنتیکی قدشون بلنده و وقتی کنارت قرار میگیرن برا حرف زدن باهاشون گردنت زاویه ی نود درجه رو رد میکنه….
_ کی هستی تو؟…..از کجا اومدی؟..….
آب دهنمو قورت میدم و بلند میشم….
اجازه نمیده حرف بزنمو بازم میگه: اینجا رو از کجا پیدا کردی؟….
_ من طلوعم…طلوع مشعوف….و مادرم آدرس شما رو بهم داده…یعنی آدرس فروشگاه قبلیتون رو بهم داده بود….اونجا رفتم و آدرس اینجا رو بهم دادن….
_ خودش کجاست؟….چی شده که تو رو فرستاده….
_ میشه شما اول بگین چه نسبتی باهاش دارین؟…
محکم میگه: نه….حرف بزن…
_ آخه م…..
_ بگووووو….
خدای من…
قلبم از دادی که میزنه برا چند لحظه تپیدن یادش میره…
ناخواسته دستام شروع میکنه به لرزیدن….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا اگه مخدر هم میزدیم انقد خمار نمیشدیم هلاکمکن میکنین نویسنده جا 😂 ب والله
تروخدا یه پارت دیگه لطفاااا🥲
وای نویسنده جون توروخدااینطوری توخماری نزارمون دیگ چراجای حساس تموم میکنی اخه
یه پارت دیگه توروخدااااااااا تورو جون هرکسی دوست داری یه پارت دیگه بده