_ سیصد و پنجاه….
_ برا یه شب؟…
_ بله خانم….
_ آقا خیلی زیاده…نمیشه کمتر حساب کنین….
_ نه نمیشه…
میگه و دوباره مشغول حرف زدن با یه نفر دیگه میشه…
ای خداااا….
این چهارمین مسافرخونست که قیمت میگیرم…
تماس و قطع میکنم و موبایل رو میذارم رو تخت….
سمت سرویس میرم و صورتمو میشورم…
اینجوری نمیشه…من باید یه فکر درست و حسابی کنم…
دار و ندارم پونزده میلیون پول بود که قرار شد باهاش یه خونه جور کنم که نشد…سمت هر بنگاهی با این پول رفتم کم مونده بود فقط بهم بخندن که البته بعضی هاشون هم خندیدن…..
حالا از اون پول سه تومنش که شد آزمایش دی ان ای…یه تومنش هم خرت و پرت خریدم برا ساره خانم که یخچالش خالی نباشه….یه تمنش لباسام شد…پانصد هم که دیشب خرج اجاره ی مسافرخونه شد ….
این مسافرخونه بهترین جایی هست که میتونم باشم….فقط حیف که اجاره ش خیلی زیاده…..
کاشکی روش رو داشتم به پری خانم زنگ میزدم و ازش میخواستم یه پادرمیونی کنه بلکه یکم کمتر ازم اجاره بگیرن…..
اووووف خدا…گیریم روشو هم داشته باشی طلوع…مگه تو شماره ای ازشون داری که بخوای بهشون زنگ بزنی…..
سمت لباسام میرم و دونه دونه میپوشمشون….
برا امشب هم باید به مسولش بگم همینجا میمونم….فقط کاشکی راضی بشن از کرایه کم کنن…
*
روزنامه رو میذارم کنار و موبایل رو دست میگیرم…..هر چی برنامه ی دیوار رو بالا پایین میکنم هیچ کاری گیرم نمیاد…. همش یا مدرک میخوان…یا کاراهایی هستن که من از پسشون برنمیام…..
ساعت چهار و نیم عصر و من امروزم فقط دور خودم چرخیدم….
ساره….ساره…..اسمت هم که یادم میاد دلمو آتیش میزنه….
چقد دنبالت گشتم تا رسیدم بهت…. با اینکه فهمیدم یه زن بدبخت معتادی که از پس خودت هم برنمیای ولی اومده بودم که باهات زندگی کنم…با خودم میگفتم مگه قراره همیشه مادرا واسه بچه هاشون فداکاری کنن…..گفتم کار میکنم و خرج زندگی دو نفرمون رو با هم در میارم….میبرمت کمپ ترک میکنی…تو میشی همه کس من…من هم میشم همه کسه تو……نشد…نخواستی….کدوم مادری یه مرد رو میفرسته سراغ دخترش که تو فرستادی!!…..
با نگاه خیره ی پسر جوونی که از کنارم میگذره به خودم میام و میفهمم که خیلی وقته که دارم بی صدا گریه میکنم….
_ این اشک ها رو حروم نکن خوشگله…هر کسی باهات نموند لیاقت نداشت…بلند شو و بگو گور بابای باباش….
میگه و از کنارم رد میشه…..
لبخندی که از صد تا گریه بدتره میاد رو لبهام…. چه خوش خیالی…. کاشکی درد من اینایی بود که تو میگفتی…کاشکی منم عاشق پسری بودم و حالا ولم میکرد…..
از رو نیمکت بلند میشم و راه مسافرخونه رو در پیش میگیرم….
صبح که میخواستم صحبت کنم برا کم کردن اجاره مسولش نبود…خدا کنه الان باشه تا بهش بگم….
کرایه رو حساب میکنم و از تاکسی پیاده میشم….
وارد حیاط مسافرخونه میشم و سمت اتاقی که برا خودمه حرکت میکنم….
با شنیدن اسمم از زبون کسی میچرخم و با تعجب به پری خانم نگاه میکنم…
شوکی که از دیدنش بهم دست میده باعث میشه نتونم قدم بردارم و سمتش برم….
خودش جلوتر میاد و بهم نزدیک میشه…
لبهامو تکون میدم تا حداقل تو سلام کردن پیش قدم شم….
_ سلام پری خانم…
با خوشرویی جوابمو میده….
_ سلام عزیزم….خوبی طلوع جان…
_ ممنونم ازتون…شما خوبین؟…
_ چشمت چطوره عزیزم؟…
چشمم!…..یعنی اگه پری خانم بهم نمیگفت کی قرار بود یادم بیاد دیشب به خاطر چشمم بیمارستان بودم….
_خو..خوبم…مرسی…
_ کجایی دختر جان…چند ساعت منتظرت اینجا نشستم…..بهت گفته بودم شمارتو برام بزن ولی هر چی گشتم تو گوشی پیدا نکردم که…
تعجبم چند برابر میشه و میگم: منتطر من!….چرا من؟….چیزی شده؟…
با کج کردن سرش میگه: تو حیاط جای حرف زدن نیست بریم داخل تا برات توضیح بدم….
*
_ میشنوی چی میگم؟…طلوع جان؟…
نه نمیشنوم….یعنی چی..باور کردنش سخته…برم خونشون…..ولی آخه مگه منو میشناسن یا من اصلا مگه اونا رو میشناسم…..
چشم از طرح و نقش های فرش میگیرم و به صورت خندون و مهربونش نگاه میکنم….
_ پری خانم…آخه مگه همچین چیزی میشه!…
اخم مصنوعی میکنه و میگه: ببین عزیزم، من خونم اصفهانه…هم خودم هم همه ی پسرها و دخترهام…این امیرعلی که میبینی هم نوه ی بزرگمه….اونم قراره انتقالی بگیره برگرده اصفهان…منم تا وقتیکه انتقالی بگیره پیشش زندگی میکنم….هم خیلی دوسش دارم هم اینکه برا درمانم اومدم اینجا و الانم دارم باهاش زندگی میکنم…از تو هم میخوام تا وقتیکه ما اینجاییم بیای پیش ما…هم اینکه یه کمکی به من میکنی…هم خودت از تنهایی در میای هم اینکه یه حقوقی داری….
با ناراحتی ادامه میده: راستش رو بخوای من حرفاتو تو قبرستون شنیدم….میدونم کس و کاری نداری…میفهمم که چقدر تنهایی……
از رو تخت بلند میشه و یه کاغذ و یه خودکار برمیداره و چیزی روش مینویسه و سمتم میگیره….
_بگیر عزیزم…شمارم رو برات نوشتم…هر وقت قبول کردی زنگ بزن بهم...
با قدم های آهسته سمت در میره و میزنه بیرون….
به شماره ی تو دستم نگاه میکنم…..
حس میکنم خوابم…..
به همین زودی….
آخه مگه میشه…..
یعنی هنوزم همچین آدمایی وجود دارن….
برام عجیبه که به این سرعت بهم اعتماد کردن….
شایدم خدا حرفای دلم رو شنیده….
اگه برم اونجا دیگه هیچ نگرانی برا جای خواب و خورد و خوراک ندارم…
لبخندم کم کم رو صورتم پهن تر میشه…..
شاید این بهترین موقعیت باشه برام…..
ولی شاید فقط از طرف خودش گفته باشه…شاید نوه ش راضی نشده باشه…یا اصلا خبر نداشته باشه…..
الان چند ساعته که رو تخت درازم و به حرفای پری خانم فکر میکنم…اینقد فکر میکنم که احساس میکنم مغزم هنگ کرده دیگه…..
ترجیح میدم امشب رو هم همینجا باشم تا فردا که بهش زنگ بزنم….
اگه پسره مشکلی نداشته باشه که خدا کنه نداشته باشه حتما قبول میکنم….
درسته که پری خانم به صورت کاملا محترمانه ازم خدمتکار بودنشون رو خواست ولی خوب فعلا چاره ی دیگه ای ندارم…اونا هم که من رو نمیشناسن…منم که نمیخوام برا همیشه خدمتکارشون بمونم….یه چند وقت پیششون میمونم…تو این مدت هم میگردم یه کار برا خودم پیدا میکنم….آره…آره..خودشه….
واااای خدا رو شکرت….
امروز با انرژی خیلی بیشتری نسبت به این چند ماه بیدار شدم….
همه ی وسایلم رو میذارم تو کولم و از مسافرخونه میزنم بیرون…
موبایل رو از تو جیبم در میارم و شماره ای که دیشب ذخیره کرده بودم رو میگیرم…
از استرس شروع میکنم به ناخن جویدن….
احساس میکنم خیلی زوده که زنگ زدم…..نکنه فکر کنن از خدام بود که برم خدمتکارشون شم…با همین فکر میخوام قطع کنم که تماس وصل میشه و صدای پری خانم رو از اون ور خط میشنوم….
_ الو؟…
چیزی که نمیگم بازم میگه: الو…
آب دهنم رو قورت میدم و میگم: سلام پری خانم….منم طلوع…
صداش با مکث به گوشم میرسه…
_ عه….سلام طلوع جان….تویی دختر؟….
_ بله خودمم…خوبین شما؟..
_ قربونت عزیزم…از دیشب منتظر تماست بودم….الان کجایی؟….آدرس رو که داری؟….آره؟….
خدا رو شکر خودش رفت سر اصل مطلب و نیازی به توضیح دادن من نیست...
نفس عمیقی میکشم و میگم: راستش نه…اونشب خیلی توجه نکردم که آدرس رو یاد بگیرم…اگه می….
میپره وسط حرفم میگه: باشه عزیزم،..الان برات میفرستم…..
قطع میکنه و من راه میفتم سمت خیابون اصلی تا یه ماشین بگیرم…..
*
آسانسور تو طبقه ی پنج وایمیسه و من تو دلم برا هزارمین بار دعا میکنم که پری خانم تنها باشه و نوه ش خونه نباشه…
از آسانسور بیرون میام و کنار در وایمیسم….
زیر لب بسم الله میگم و زنگ رو میزنم…..
بعد از چند ثانیه در به روم باز میشه و برعکس آرزوی تو دلم هیکل امیرعلی تو چهارچوب قرار میگیره…..
نمیدونم چرا ولی خجالت تمام وجودم رو میگیره…شاید چون حس میکنم غرورم خدشه دار میشه….حالا هر اسمی که بخوام به کارم بدم ولی هیچی از ماهیتش کم نمیشه و واقعیت اینکه من برا خدمتکاری پا به این خونه گذاشتم….
_ سلام طلوع خانم…
به خودم میام و لب های خشکمو تکون میدم..
_ سلام اقا امیرعلی….
کنار میره و میگه: بفرمایین….اتفاقا مامان پری خیلی وقته منتظرته…..
با قدم های آروم داخل میرم…کفشامو درمیارم و با یه جفت دمپایی که همون جلو در بود عوض میکنم…
صدای پری خانم رو میشنوم که بلند میگه: طلوع جان بشین من الان میام…..
نمیدونم تو این چله ی زمستون اینهمه عرق چیه که از سر و صورتم میباره….
سمت مبل های گوشه ی سالن میرم و روشون میشینم…..
امیرعلی از کنارم میگذره و وارد اتاقی میشه….وقتی بیرون میاد کیفی دستشه و رو به روم میشینه و به ظرف میوه ای که رو میز هست اشاره میکنه و میگه: از خودتون پذیرایی کنین طلوع خانم….
_ بله چشم…مرسی….
معذب تو جای خودم جا به جا میشم و با نگاه کردن به اطراف سعی میکنم کمتر باهاش چشم تو چشم شم…..
خونه ی بزرگیه...
سالن بزرگی هم داره که سه دست مبل توش گذاشته شده…..سمت چپم آشپزخونه شیک و تر تمیزی قرار داره….کنارش دو تا در هست و کنار اون در یه در دیگه هم هست که احتمالا برا امیرعلیه….چون دیدم که از اونجا بیرون اومد..سمت راستمم دیواره که پر شده از قاب های بزرگ و زیبا….مجسمه و گلدون های قشنگ….رو به رو هم یه اتاق دیگه است که به احتمال زیاد برا پری خانمه چون صداش از اون جا میومد… یه اتاق دیگه که تقریبا میشه گفت پشت اتاق پری خانم و از اینجا فقط دستگیره ی درش مشخصه و دید دیگه ای بهش ندارم….
_ بفرمایین طلوع خانم….
بهش نگاه میکنم که با سرش به میز و برگه های روش اشاره میکنه…
یه نگاه به خودش و یه نگاه به میز میکنم و میگم: اینا چیه؟….
به مبل پشت سرش تکیه میده و میگه: قرارداده….
_ قرارداد؟…
_ بله…قرارداد بین ما و شما…..
آخه مگه خدمتکاری هم قرارداد داره…..
اصلا بهتر اینجوری برا خودمم بهتره….
دستمو دراز میکنم و برگه ای که گفته بود رو برمیدارم….
تایپش هم کرده….قرارداد کاری….
نمردیم و یه قرارداد کاری هم جلومون قرار گرفت…
میخوام شروع کنم به خوندش که میگه: اگه میخوای برات بخونمش……
حس بدی از همه ی وجودم میگذره….درسته دانشگاه نرفتم ولی همیشه بهترین نمره ها رو داشتم…اصلا به قول مهشید یکی از دوستام که هم همکلاسیم بود هم قبلا همسایمون : ما فقیر فقرا به تنها چیزی که باید فکر کنیم درس خوندن و قبول شدن تو رشته های خوبه وگرنه تا همیشه بدبخت میمونیم….برا اون شد….ولی برا من نه….چون اونا روی خط فقر بودن و ما خیلی زیر خط فقر….نشد که بعد از گرفتن دیپلم حتی به دانشگاه رفتن و کنکور دادن فکر کنم…نشد….
چیزی نمیگم و انگاری خودش متوجه ناراحتیم میشه که میگه: منظوری نداشتم…..
بی توجه بهش مشغول خوندن قراردادیم که حس میکنم زیادی دیگه شلوغ و پلوغه….
_ این قرارداد به مدت پنج ماهه…چون تا اونموقع بعید میدونم ما تهران باشیم…..حالا اگه بودیم برا اون موقع هم یه فکری میکنیم…
سرمو تکون میدم و با برداشت خودکار زیرش رو امضا میکنم….
_ سلام طلوع جان….
با شنیدن صدای پری خانم بلند میشم….
چقد بدون روسری و با این لباس آستین کوتاه خوشگلتر شده….اصلا به نظرم مامان بزرگا بایدم تپل باشن…من همیشه تو تصوراتم مامان بزرگم رو همینجوری میدیدم…
نزدیکمون میشه و باهام دست میده….
_ چطوری عزیزم…
_ ممنونم…شما خوبین؟…
رو میکنه سمت امیرعلی و میگه:تو چرا هنوز نرفتی؟…نگفته بودی مگه کار واجب داری و باید زود بری….
بلند میشه و میگه: چرا….الان دیگه میرم….
سمت اتاقش میره و طولی نمیکشه که اماده بیرون میاد و با خداحافظی کردن از خونه میزنه بیرون….
_این چیه تو دستت؟…
سمتش میگیرم و میگم: قرارداده….
میگیره و آروم میگه: از دست تو امیرعلی….
بهم نگاه میکنه و ادامه میده: از بچگیش همینجور بوده….هر چی هم که بهش گفتم فایده نداره…میگه هر چیزی باید تو کاغذ ثبت بشه….
لبخندی میزنم و میگم: حق با ایشونه….اینجوری بهتره بنظرم….
_میخنده و میگه: چی بگم والا…..خب، دختر خوب اول بریم اتاقت رو نشونت بدم و بعدم بیایم تو آشپزخونه…..
حدس میزدم که اتاق کنار اتاق خودش رو بهم نشون بده و میده….وارد اتاق میشم و وسایلم رو میذارم رو تخت…..لباسام رو با یه تنیک و شلوار خونگی عوض میکنم و شالم رو رو سرم میذارم و بیرون میام…
پری خانم تو آشپزخونه پشت میز نشسته…و مشغول زیر و رو کردن داروهاشه…..
_ ببخشین پری خانم، میخواستم دستامو بشورم…جای سرویس و بهم میگین…..
بدون بالا اوردن سرش میگه: پشت سرته عزیزم….همون در آخریه….
میچرخم و سمت سرویس میرم……الان متوجه این در شدم…
واردش میشم و با شستن دستام بیرون میام……
پری خانم: بیا اینجا عزیزم.. بیا تا هم با جای وسایل آشنا شی و هم برا ناهار هم یه فکری کنیم….چون این شازده ساعت ورود و خروجش منظم نیست…بعضی وقتا بیشتر از اون که باید بیمارستان بمونه میمونه بعضی وقتا هم زودتر میاد….
سمت آشپزخونه میرم و نمیدونم چرا این حس بد ول کن من نیست….
من که فکرامو کرده بودم….میدونستم قرار نیست برا خانمی بیام اینجا….پس دیگه چه مرگمه…
از همون پشت میز جای وسایل رو یکی یکی بهم میگه…
به دقت همه رو گوش میدم و با تموم شدن حرفاش سمت سینگ میرم و چنتا ظرفی که برا میوه ست رو میشورم….
میچرخم و میگم: برا ناهار چی درست کنم پری خانم؟….
_ هر چی بلدی عزیزم…امیرعلی زیاد گیر نمیده به غذاها…..خودت ببین چی دوست داری همونو درست کن….
لبخند قدرشناسی بهش میزنم و میگم: ممنونم ازتون……تقریبا همه چی بلدم که درست کنم..حالا هر چی که شما میگین همونو میپزم…..
بلند میشه و همزمان که لنگون لنگون سمتم میاد میگه: حالا که اینقده کدبانویی یه قرمه سبزی درست کن ببینم دستپختت به مهربونی و خوشگلی و خوشمزگی خودت هست یا نه……
میخندم و میگم: چشم درست میکنم….
جواب خندم رو با لبخند زیبایی میده…از آشپزخونه میزنه بیرون و من متوجه درد زیادی که موقع راه رفتنش تحمل میکنه میشم…..
میچرخم و دلم میخواد دو دستی بزنم تو فرق سرم…
واااای….. حالا این و چیکارش کنم…آخه قرمه سبزی….
کاشکی شیرین بازی در نمیاوردم….من فقط چند بار قرمه سبزی درست کردم اونم همیشه با نق زدن و اعتراض خاله سوگل همراه بود….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای ولللل عالیه
سلام چقد دیر پارت میذاری تا بخواین پارت بذارین موضوع یادمون میره
طلوع خیلی گناه داره🥺🥺
به نظرم اینا آخرش فامیلای پدریش از آب در میان.
امیدوارم همین طور باشه
خدایا شکرت حداقل یکی به این طلوع جا داد