_ کجا میری امیرعلی؟…
سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: بیمارستان….
_ نیازی نیست….حالم بهتره…میخوام برم نمایشگاه…
بدون نگاه کردن بهم میگه: یه بار دیگه بگی نمایشگاه من میدونم و تو….
این احساس مسولیت های مزخرفش حالمو بهم میزنه چون هیچکدوم رو نمیتونم باور کنم…..
_ قرار نیست برام تعیین تکلیف کنی..
میچرخه سمتم و گیج میگه: چی؟..
_ همین که گفتم….
_ چی میگی میگم…
حرف دیگه ای نمیزنم چون خوب میدونم منظورم رو واضح و شفاف فهمیده…..
حرفاش هیچکدوم برام قانع کننده نبود…..
هیچکدوم….
با فکر به رو به رو شدن با بارمان دلم میخواد دو دستی بکوبم تو فرق سرم…..
میدونم با دیدن بغل کردنم توسط امیرعلی هزار فکر مزخرف تو سرش راه افتاده….
خیال میکردم میاد جلو و داد و هوار راه میندازه و برا مرخصی گرفتنم بازخواستم میکنه ولی هیچکاری نکرد….حتی وقتی از روبه روش گذشتیم و از در رستوران بیرون زدیم هم چیزی نگفت……
با نزدیک شدن به نمایشگاه رو بهش میگم: همینجا نگهدار….
_ طلوع حالت خوب نیست…بذار ببرمت بیمارستان….
_ نیازی نیست….باید برگردم سرکارم….
ناراضی جلو نمایشگاه نگه میداره….
_ من هنوز حرفامو بهت نزدم….
کامل میچرخم سمتش و میگم: میشنوم….
چشم از سر در نمایشگاه میگیره و بر میگرده طرفم….
_ میخوام یه فرصتی برا با هم بودن دوباره مون بدی…..
دلم از حرفش میسوزه و به یاد فرصتی که خودش بهم نداد میفتم…..
انگار ذهنمو میخونه که بازم میگه: اشتباه منو تکرار نکن طلوع…..من عصبانی بودم یه حرفی زدم….تو هم انگار از خدا خواسته بودی که به صبح نکشیده زدی بیرون….
حرصی میگم: واقعا یادت رفته یا خودتو زدی به اون راه…چطور می…
میپره وسط حرفمو میگه: باشه….اصن قبول…اشتباه کردم….اینبار اومدم که باشم…تا آخرشم هستم….
لبهام مثل ماهی باز و بسته میشن و در آخر هم مهر سکوت روشون میخوره…..
چشم میگیرم و میچرخم و به رو به رو خیره میشم….
ساعت از چهار گذشته و من هنوز تو ماشین امیرعلی نشستم….
بین دو راهی فرصت دادن و ندادن گیر کردم….
قطعا اگه بخوام برگردم به خاطر دوست داشتن نیست….فقط و فقط از سر نیازه…..نیازه به پول…به تکیه گاه….به یه کسی که بخوادت….و چه حس خوبیه خواسته شدن…اصن از نظر من بهترین حس دنیاست….ولی نمی تونم احساس و حرفاش رو باور کنم…
دستش که رو پام میشینه از فکر و خیال بیرون میام….
کنار میکشم و دست اونم کنار میره….
_ چی میگی طلوع؟
یعنی اگه بگم نه…چی میشه؟….میره؟…
آب دهنمو قورت میدم و آروم لب میزنم: راستش….دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم…..
_ قسم میخورم اینبار تا تهش هستم…..
بهش زل میزنم….و خیره به چشماش میگم: تهش یعنی تا کجا؟….
_ تا هر جایی که خودت بخوای….
تعللم رو که میبینه با اطمینان و اعتماد به نفس بیشتری میگه: قسم میخورم طلوع….
فضای ماشین برام سنگین میشه….نمیدونم چی درسته و چی غلط…..دوست دارم هر چه زودتر پیاده شم تا یه راهی برا فکرهای درهم برهم ذهنم کنم…
دستگیره رو میکشم و میخوام پیاده شم که صدای ذوق زده ش رو میشنوم که میگه: همینجا منتظر میمونم تا کارت تموم شه….
میچرخم و میگم: نیازی نیست…کارم طول میکشه…
_ هر چقد طول بکشه منتظر میمونم….
اصن دلم نمیخواد منتظر بمونه….اونم وقتی که تا ساعت نه سرکارم ..
_ نمیخواد میگم…امروز کار زیاد داریم ….
ناراضی سر تکون میده و میگه: خیلی خب عزیزم…..پس هر وقت کارت تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت…
سرمو تکون میدم و میچرخم سمت نمایشگاه..
حس میکنم با جواب رد ندادنم یه بار دیگه غرورمو له کردم…..حتی بیشتر از قبل….
با ناراحتی بیش از حدم وارد نمایشگاه میشم…..
طبقه ی پایین آقای اسماعیلی رو میبینم که با یه خانمی در حال حرف زدنه…
از پله ها بالا میرم و خدا رو شکر که بارمان نیست که باهاش رو به رو شم….
وارد آشپزخونه میشم و پشت میز میشینم…..
حالم از دیروز و روزهای قبل بدتره….
حس میکنم سرم در حال ترکیدنه…..
تو حال و هوای خودمم که با صدای آقای سهرابی سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم….
_ سلام آقای سهرابی….
سمت سینگ میره و میگه: سلام دخترم…حالت چطوره؟…
_ ممنونم…آقای سهرابی مسکن داریم؟….
_ مسکن برا چی؟…خدا بد نده….
_ چیزیم نیست سرم یکم درد گرفته….
دستشو دراز میکنه و از کابینت بالای سرش یه بسته قرص در میاره و با یه لیوان آب سمتم میگیره….
بلند میشم و ازش میگیرم و میگم: دستتون درد نکنه….
_ شفات باشه ان شاالله…..قرصت رو که خوردی برو اتاق آقای رستایی….
آب تو گلوم گیر میکنه و شروع میکنم به سرفه کردن….
_ ای بابا…دختر حواست کجاست….
لیوانو رو میز میذارم و دور دهنمو با دستمال تمیز میکنم….
_ مگه آقای رستایی نرفتن هنوز؟….
_ نه….مثل اینکه امروز مونده…..
_ اونوقت خودشون گفتن برم….
_ گفت هر وقت خانم مشعوف اومد بگو بیاد اتاقم….
عجب گرفتاری شدم….
به خیال اینکه نمایشگاه نیست اینهمه نشستم تو ماشین….
از آشپزخونه میزنم بیرون و سمت اتاقش میرم….
چند تقه میزنم و وارد میشم….
پشت میزش نشسته و در حال چک کردن کاغذ های رو به روشه…..
نزدیک میرم و آروم سلام میدم….
نمیدونم دلیل اینهمه استرسم چی هست…..
فقط میدونم بیشتر از این دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه…..
جواب سلامم رو بدون بلند کردن سرش میده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی بیزحمت.لطفا هر روز پارت گذاری کنید