رمان عشق تعصب پارت 19 - رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 19

 

_رویا!
با شنیدن این حرف آرسین بهت زده بهش خیره شدم یعنی واقعا رویا رو دوست داشت پس چرا کتکش زده بود و اون رو به این حال و روز انداخته بود نمیتونستم باور کنم متعجب بهشون خیره شده بودم که صدای سرد آریا بلند شد:
_ببرش اما خدا شاهده بیام ببینم حتی یه خش رو صورت یا بدن خواهر من افتاده زندگیت رو تباه میکنم میدونی اینکارو میکنم آرسین منو میشناسی ، از آرام هم فاصله میگیری اون فقط خواهر زن تو همین نه بیشتر نه کمتر.
بعدش به سمت رویا برگشت و گفت:
_برو وسایلت رو جمع کن باید همراه شوهرت بری
رویا بدون اینکه هیچ اعتراضی کنه به سمت اتاقش رفت و بعد از گذشت چند دقیقه حاضر و آماده اومد همراه آرسین رفت به سمت آریا برگشتم و خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_چطور اجازه دادی اون بره !؟
آریا با شنیدن این حرف من به سمتم برگشت و گفت:
_آرسین شوهرش اون باید میرفت
_اما اگه دوباره باهاش …
_نمیکنه!
خیلی محکم این حرف رو زد
_از کجا انقدر مطمئن هستی اون همچین کاری نمیکنه !؟
آریا نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
_چون آرسین دوستش داره کتک زدنش هم از روی عشق بوده چون حرف هایی که رویا زده اون رو تحریک کرده ، من هیچ عشقی نسبت به آرام تو چشمهاش نمیبینم اون اگه آرام رو دوست داشت لحظه ای تردید نمیکرد و به سمتش میرفت اما اینکارو نکرد و اومد دنبالش زنش
_خیلی مطمئن داری حرف میزنی آریا شاید حق با تو باشه ، اما اون کاری که با رویا کرد اصلا قابل بخشش نیست!
_تو عشق همه چیز قابل بخشش
پوزخندی روی لبهام نشست
_عجب
آریا بهم خیره شد و گفت:
_میدونی من خیلی رفتار های بدی با طرلان داشتم شکنجه اش کردم بارها از دست من کتک خورد حسادتش رو تحریک کردم و کار هایی که نباید کردم اما طرلان من و بخشید
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم
_دروغ میگی
به چشمهای ناباور من خیره شد و گفت:
_نه
_باورم نمیشه تو همچین کار هایی کرده باشی آخه چجوری پس چرا طرلان هیچوقت درموردش حرف نمیزنه !؟
_چون نمیخواد گذشته رو زیرو رو کنه اما همینو بدون اون خیلی منو دوست داره!
با شنیدن این حرفش اه تلخی کشیدم دوست داشتن گاهی باعث میشد آدما بی رحم میشن اما بخشش تو عشق زیاد بود مخصوصا با کار هایی که گاهی شبیه شکنجه میشد!

با دیدن اون دختره که کنار بهادر ایستاده بود نفس عمیقی کشیدم من نباید کم میاوردم و جا میزدم
اومدم به سمت اتاق کار خودم برم که آریا از اتاق بهادر اومد بیرون و اسمم رو صدا زد:
_بهار
با شنیدن صداش ایستادم به سمتش برگشتم لبخندی زدم
_آریا تو اینجا چیکار میکنی
با شنیدن این حرف من لبخند محوی روی لبهاش نشست
_مثل اینکه یادت رفته من یکی از شریک های کاری اینجام
_جان با من کاری داشتی !؟
_آره
آریا به سمت من اومد همراهش داخل اتاق من شدیم آریا در رو بست و خیره به چشمهای من شد و گفت:
_میخوام یه چیزی بهت بگم اما قول بده آروم باشی نمیخوام از دهن کس دیگه ای بشنوی داغون بشی
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم چیشده بود مگه من بخوام داغون بشم ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خوب میشنوم !؟
_بهادر نازیلا رو عقد کرده
با شنیدن این حرفش خشکم زد به گوش هام اعتماد نداشتم ناباور بهش خیره شده بودم که صداش بلند شد:
_آروم باش تو نباید کم بیاری
با شنیدن این حرفش پوزخندی روی لبهام نشست من نباید کم میاوردم اما مگه میشد عشق من با کسی جز من نامزد کرده بود قطره اشک تلخی روی گونه هام چکید چقدر عوضی بود بهادر من ذره ای براش ارزش نداشتم پس چرا باید بشینم گریه کنم با حرص اشکام رو پس زدم
_مهم نیست
_بهار
سرد جوابش رو دادم
_بله
_غصه نخور من …..
وسط حرفش پریدم و خیلی محکم گفتم:
_من و بهادر طلاق گرفتیم پس اصلا مهم نیست اون با کی رابطه داره یا زن گرفته ، اون الان یه مرد مجرد حقش بود که دوباره ازدواج کنه درست مثل من که الان مجرد هستم و میتونم دوباره ازدواج کنم
صدای بهت زده ی آریا اومد:
_بهار
به سمتش برگشتم بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_دیوونه شدی چی داری میگی این حرفات یعنی چی !؟
شمرده شمرده گفتم:
_یعنی اینکه دیگه هیچی برای من مهم نیست
با شنیدن این حرف من سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_نمیخوای عاقل بشی بهار ، دیوونه بازی درنیاری خیلی خطرناک شدی
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_بهادر حتی ذره ای ارزش نداره برام که بخوام کاری انجام بدم آریا
آریا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_مواظب خودت باش بهار کارت تموم شد میام دنبالت برم خونه ی ما نمیخوام امشب تنها باشی
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم
_میترسی خودکشی کنم !؟
با شنیدن این حرف من چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_نه

_پس من امشب میتونم تنها باشم
آریا با جدیت بهم خیره شد و گفت:
_میدونم میتونی تنها باشی و انقدر عاقل هستی که کار احمقانه ای انجام ندی اما طرلان هم مثل تو اصلا حالش خوب نیست نمیدونم چش شده میخوام امشب کنارش باشی فکر میکنم پیش هم باشید حال جفتتون بهتر باشه شما زن ها بهتر همدیگر رو درک میکنید
با شنیدن این حرف آریا نگران بهش خیره شدم و گفتم:
_طرلان چرا حالش خوب نیست نکنه اذیتش کردی !؟
نگاه جدی به من انداخت و پر از تحکم اسمم رو صدا زد:
_بهار
_خوب چیه تو همیشه اون رو اذیت میکنی
بدون توجه به این حرف من گفت:
_بعد تموم شدن ساعت کاری جلوی شرکت منتظرت هستم
_باشه
بعدش بدون هیچ حرف دیگه ای رفت ، روی میز وا رفته نشستم و به فکر فرو رفتم حالا که بهادر با یکی دیگه نامزد شده بود من باید چیکار میکردم من هنوز عاشقش بودم لعنتی نتونسته بودم فراموشش کنم.
* * * * *
وقتی داشتم سوار آسانسور میشدم بهادر هم همزمان با من اومد سوار شد ساکت ایستاده بودم که صدای بهادر بلند شد:
_خوش میگذره
با شنیدن این حرفش سرم و بلند کردم پوزخندی کنج لبهام نشست و ناخوداگاه لحنم تلخ شد
_به شما بیشتر
با شنیدن این حرف من اخماش رو توهم کشید و گفت:
_این مدت زبونت خیلی دراز شده
_آخه دیگه شوهری ندارم که بخواد بهم زور بگه هر کاری دوست داشتم انجام میدم من الان یه زن آزاد هستم
با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید و گفت:
_بلبل زبونی نکن
_بازم میگم بهت مربوط نیست من هر کاری دوست داشته باشم انجام میدم و هر طوری که دلم بخواد رفتار میکنم
بعدش لبخند حرص دراری بهش زدم که به سمتم اومد و تقریبا چسپیده بود به من و خیره به چشمهام شد
_خوب میشنوم
با شنیدن این حرفش یه تای ابروم بالا پرید و گفتم:
_چی رو میخوای بشنوی !؟
_همون حرف های قشنگی که داشتی میزدی
_برو کنار بهادر من هیچ حرفی با تو ندارم
_تا الان که خوب داشتی بلبل زبونی میکردی چیشد موش زبون تو خورده
زبونم رو در آوردم و گفتم:
_نه ببین سرجاش هست اما به وقتش حرف میزنم حالا برو کنار دارم خفه میشم مثل اینکه زن گرفتی پس چرا چسپیدی به من !؟
_حسودیت شده !؟
_چرا باید به زن زشت و بیریخت تو حسودی کنم آخه !؟
با شنیدن این حرف من به خنده افتاد که حرصی گفتم:
_برو کنار بهادر وگرنه جیغ میزنم
خونسرد گفت:
_نمیرم
_باشه خودت خواستی
دهن باز کردم جیغ بزنم که با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام خفه خون گرفتم با چشمهای گشاد شده بهش خیره شده بودم که چشمهاش رو بسته بود و داشت اروم من رو میبوسید کثافط!

شروع کردم به مشت زدن تا دست از بوسیدن من برداره اما مگه بیخیال میشد خسته دست از تقلا کردن برداشتم ، وقتی دید دارم نفس کم میارم ازم جدا شد نفس عمیقی کشیدم با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_عوضی چجوری جرئت کردی به من دست درازی کنی هان تو فکر کردی کی هستی هر وقت دلت خواست من رو ببوسی آشغال هوسباز تو زن داری
پوزخندی کنج لبهاش نشست و گفت:
_من هر وقت دلم بخواد تو رو میبوسم و هیچ غلطی نمیتونی بکنی فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_نشونت میدم میتونم چه کار هایی انجام بدم که تو حتی به فکرت هم نمیرسه
با باز شدن آسانسور بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم با حرص گذاشتم رفتم دستم رو محکم روی لبم کشیدم نمیخواستم هیچ اثری روی لبهام باشه ، با دیدن ماشین آریا به سمتش رفتم و سوار شدم که صدای متعجب آریا بلند شد:
_چرا انقدر عصبی هستی حالت خوبه !؟
_وقتی یه بیشعور عین بهادر تو شرکت کنارت باشه اصلا نمیشه اعصابت آروم باشه و حالت خوب باشه
آریا با شنیدن این حرف من به خنده افتاد که چشم غره ای بهش رفتم و حرصی گفتم:
_خنده داشت !؟
_نه
_پس برای چی داری میخندی !؟
آریا شونه ای بالا انداخت و گفت:
_همینجوری بی اعصاب حالا تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بهادر که عادتش شده حرص تو رو دربیاره
_گوه خورده بره حرص زنش رو دربیاره ن من و
آریا بدون اینکه دیگه هیچ حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد به روبروم خیره شده بودم اصلا حال درست درمونی نداشتم واقعا از دست بهادر عصبی بود و توقع نداشتم باهام اون شکلی رفتار کنه
با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم نباید بیشتر از این بهش فکر میکردم تا اعصابم خورد بشه پیاده شدم همراه آریا به سمت خونه حرکت کردم که ایستاد و اسمم رو صدا زد
_بهار
ایستادم متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_جان چیزی شد !؟
کلافه دستی داخل موهاش کشید میخواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد چون گفت:
_بیخیال چیز مهمی نبود
فقط سری تکون دادم و حرکت کردم اما میدونستم حتما یه چیزی شده که آریا میخواست بهم بگه اما چرا پشیمون شد خدا میدونست بهتر بود فعلا صبر میکردم اگه چیز مهمی بود و به من مربوط میشد آریا خودش بلاخره میگفت.
* * * * *
_طرلان داری گریه میکنی چیشده آخه !؟
به جای اینکه جوابم رو بده شدت گریه اش بیشتر شد که نگران بغلش کردم و سعی میکردم آرومش کنم وقتی آرومتر شد اون رو از خودم جدا کردم به چشمهای قرمز شده اش خیره شدم و گفتم:
_طرلان حرف بزن داری نگرانم میکنی

_ سه روز پیش رفته بودم بیمارستان برای چکاپ میدونی که دارم به ماه آخر نزدیک میشم دکتر بهم گفت ممکن بعد زایمان زنده از اتاق عمل بیرون نیام من …
ساکت شد اشکاش صورتش رو خیس کرده بودند شکه بهش خیره شده بودم باورم نمیشد یعنی واقعا همچین اتفاقی افتاده بود و ممکن بود که بعد از بدنیا آوردن بچه جونش رو از دست بده اما چطور ممکن بود اگه همچین چیزی بود باید قبلش میفهمیدند پس چرا الان که داره به ماه آخر نزدیک میشه به صورتش خیره شدم و گفتم:
_ببین طرلان همچین چیزی اصلا امکان داره فردا با هم میریم پیش یه دکتر دیگه من ….
وسط حرفم پرید و گفت:
_فایده نداره بهار من به همه ی دکتر هایی که فکرش رو بکنی رفتم وقتی فهمیدم حامله بهم گفتند اما من دوست نداشتم بچه ام رو سقط کنم اون قلبش شکل گرفته بود چجوری میتونستم از دستش بدم
ناباور بهش خیره شده بودم
_تو چیکار کردی طرلان !؟
تا خواست چیزی بگه صدای عصبی آریا تو اتاق پیچید
_بگو حرف هات فقط یه دروغ بوده !؟
وحشت زده به عقب برگشتم آریا تو چهار چوب در ایستاده بود و با خشم داشت به طرلان نگاه میکرد ، طرلان بی وقفه داشت گریه میکرد با صدای گرفته ای گفت:
_من فقط ….
_باتوام طرلان !؟
با شنیدن صدای عربده ی آریا بهش خیره شد و ترسیده گفت:
_من فقط دوست نداشتم بچه ام بمیره من ….
_به چه قیمتی به قیمت از دست دادن جونت ما که بچه داشتیم چرا همچین کاری کردی طرلان !؟
_دوستش داشتم من
_من و چی دوست داشتی !؟
_آریا
_هیس کافیه فردا میریم پیش دکتر باید مشخص بشه این قضیه بعدش حساب تو رو میرسم فکر نکن به همین راحتی از این قضیه میگذرم من نمیزارم اون بچه بدنیا بیاد و جون تو رو بگیره میفهمی من اون بچه رو بدون تو نمیخوام
طرلان با بغض اسمش رو صدا زد
که آریا عصبی تر از قبل بهش خیره شد و گفت:
_بسه نمیخوام دیگه چیزی بشنوم به اندازه کافی حرفات رو شنیدم فهمیدم چقدر برات بی ارزش بودم
طرلان سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد
آریا عصبی فریاد کشید
_چطور تونستی همچین مسئله مهمی رو از من پنهون کنی فکر نمیکنی من باید تصمیم میگرفتم ما دو تا بچه دیگه هم داریم به اونا فکر نکردی چطور تونستی انقدر بی رحم و سنگدل باشی هان جواب بده !؟
_قلبش داشت میتپید آریا من چجوری میتونستم کاری کنم که اون قلبش وایسته و بمیره اون بچه ی ماست!
_اما بخاطرش تو باید بمیری فکر کردی اگه همچین چیزی بشه من اون بچه رو میخوام بدون تو اون و نمیخوام اینو شک نکن طرلان فردا هم میریم پیش دکتر تا دیر نشده هر کاری لازم شده باید انجام بدند نباید تو رو از دست بدم حتی شده به قیمت از دست دادن اون بچه!

🍁🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sima
5 سال قبل

کی پارت جدید و میزارین ؟؟؟؟

sima
5 سال قبل

سلام خسته نباشید ممنون از پارت گذاریتون ****

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x