واسه شام هممون دور هم نشسته بودیم رو به سمت فاطمه خدمتکار خونه برگشتم و گفتم :
_ بهنام کجاست ؟
_ تو اتاق رعنا خانوم هست !
_ ببرش اتاق من مراقبش باش بعد شام میرم پیشش
صدای رعنا خانوم بلند شد :
_ من میخوام تا موقعی که اینجا هستم بهنام پیش من باشه پس نیاز نیست ببریش اتاق بهار باشه
با حرص دندون قروچه ای کردم
_ بهنام پسر منه پس پیش من میمونه
صدای مامان بلند شد :
_ بهار تو حالت خوب نیست لجبازی نکن بزار پیش رعنا باشه .
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم مثلا الان با این حرفش داشت از من حمایت میکرد یا داشت من رو تخریب میکرد اصلا متوجه نمیشدم چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_ مامان
_ بله
_ من و پسرم میریم خونه من خیلی وقت اینجا بودیم ذاتا انگار وقتش رسیده بریم .
بعدش بلند شدم که صدای رعنا خانوم بلند شد :
_ خودت هر گوری خواستی میتونی بری اما اجازه نداری پسر بهادر رو جایی ببری
_ ببخشید اما بهادر با دختر شما ازدواج نکرد بهنام پسر منه نه پسر دختر ترشیده شما که بخواید واسش تصمیم بگیرید با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ درست حرف بزن
_ مثلا درست حرف نزنم میخوای چیکار کنی ؟
ساکت داشت بهم نگاه میکرد عصبی شده بود اولین قدم رو برداشتم که صدای مامان بلند شد :
_ بهار وایستا
ایستادم بهش خیره شدم که گفت :
_ من بهت اعتماد ندارم تو نمیتونی مراقب بهنام باشی پس اجازه نداری جایی ببری با خودت
_ خفه شو
با شنیدن صدای فریاد بابا ساکت شد ، این اولین بار بود که بابا داشت سرش داد میزد ، مامان ترسیده بهش خیره شد :
_ چرا داری داد میزنی ؟
_ چون تو کاری انجام دادی که باعث عصبانیت من بشه نمیتونم اصلا درکت کنم .
_ چرا نمیتونی درک کنی من دارم حرف درست رو میزنم بهار نمیتونه از پسرش مراقبت کنه ، بهنام امانت بهادر هست پس …
کیانوش وسط حرفش پرید :
_ شک ندارم اگه بهادر الان اینجا حضور داشت خیلی از دست شما عصبی میشد اگه به خودتون اجازه دادید و باعث شدید زنش ناراحت بشه تا تصمیم بگیره از این خونه بره بعدش شما با کمال میل بهش اجازه میدید و تحقیرش میکنید کاش بهادر اینجا حضور داشت اون وقت میدید شما چه رفتار زننده ای با همسرش دارید
با شنیدن این حرفش چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_ بیخیال کیانوش مهم نیست مامان این اولین بارش بود که اینطوری باعث شد قلب من شکسته بشه من از این خونه میرم اما پسرم هم با خودم میاد خیلی دوست دارید بهنام رو داشته باشید شکایت کنید دادگاه تصمیم میگیره .
بعدش خواستم برم که صدای رعنا خانوم بلند شد :
_ شک نکن همینکارو میکنیم اما تو بخاطر اینکه بیماری داشتی ، اعصاب داری شک نکن بهنام به خانواده باباش داده میشه
دستام از شدت عصبانیت مشت شد هیچوقت فکرش رو نمیکردم مامان باهاشون همدست بشه هیچوقت هم نمیتونم درک کنم چرا همچین رفتاری از خودش نشون میده !.
خواستم چیزی بگم صدای مامان بلند شد :
_ بهار قرار نیست جایی بره اون و بهنام یادگاری های بهادر هستند من تا آخرین لحظه ی عمرم مراقبشون هستم بعدش رعنا نیاز نیست بهنام پیش تو باشه مادرش خیلی خوب میتونه ازش مراقبت کنه
با چشمهای گشاد شده بهش خیره شده بودم چرا حرفش عوض شد واقعا گاهی تو کار های مامان میموندم که چرا همچین واکنشی نشون میداد ، صدای عصبی رعنا خانوم بلند شد :
_ چرا حرفت و عوض کردی !؟
مامان خونسرد به سمتش رفت و گفت :
_ چون تو مثل همیشه با ظاهر فرشته مانند اما باطن شیطان مانندت باعث شدی من گیج بشم واسه و ذهنم مسموم بشه تا حرفای زشتی به بهار بزنم که الان شرمنده اش هستم .
_ بسه
بابا به سمت رعنا خانوم اومد و گفت :
_ بهتره همین امشب وسایلت رو برداری یه تاکسی واست میگیریم میری خونه اون یکی خواهرت یا هتل بیشتر از این نمیتونم اجازه بدم خونه من باشی و باعث بشی بین اعضای خانواده من مشکل پیش بیاد .
رعنا خانوم به سمتم اومد و گفت :
_ زیاد طول نمیکشه از این خونه پرتت میکنند بیرون جای کسی مثل تو اینجا نیست
بعدش رفت سمت اتاقش که مامان به سمتم اومد اشک تو چشمهاش جمع شده بود ، طاقت نداشتم ناراحت ببینمش واسه همین قبل از اینکه چیزی بگه محکم بغلش کردم که صدای گریه اش بلند شد وقتی آرومتر شد ازش جدا شدم نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :
_ حالت خوبه ؟
با شنیدن این حرف من شرمنده بهم خیره شد :
_ ببخشید بهار من …
وسط حرفش پریدم :
_ اصلا نیاز نیست به معذرت خواهی شما بخاطر حرفای خواهرتون نمیدونستید چی درسته چی غلط واسه همین من از دست شما ناراحت نیستم .
_ بهار
به سمت بابا برگشتم و گفتم :
_ جان
_ من همیشه سر قولی که بهت دادم هستم تو یادگار پسر من هستی به هیچ عنوان اجازه نمیدم کسی باعث ناراحتیت بشه و اذیتت کنه .
لبخندی باش زدم :
_ ممنون
با اومد رعنا خانوم با چمدونش کیانوش به سمتش رفت و گفت :
_ من میرسونمت
رعنا خانوم با اخم بهش خیره شد :
_ نیاز نیست تاکسی میاد
کیانوش بیتفاوت شونه ای بالا انداخت ، زیاد طول نکشید که اون زن رفت و چه خوب که مدت زمان زیادی داخل خونه نموند وگرنه شک نداشتم از دستش دیوونه میشدم !. هممون نشسته بودیم که پرستو گفت :
_ وای خداروشکر از دستش راحت شدیم داشتم دیوونه میشدم همش داشت نقشه میکشید و ذهن بقیه رو مسموم میکرد
کیانوش سرد و خشک گفت ؛
_ شماها نباید میترسیدید و خیلی بدتر از این به حساب اون زن میرسیدید ، بهادر زن و بچش دست شما امانت هست این رفتار در شایسته شما نبود
_ اما اون خواهرم بود من …
کیانوش وسط حرفش پرید :
_ خواهری که سعی داشت بچه هات رو اذیت کنه !
مامان سرش رو پایین انداخت چون میدونست حق با کیانوش هست بین حرفش پریدم و گفتم :
_ مهم نیست حالا تموم شد و دیگه اثری از اون زن نیست
_ اون زن همیشه هست
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ تا وقتی که زن عمو اون زن واسش مهم باشه همیشه هست ، زن عمو همین الانش ناراحت هست که خواهرش رفته یه جورایی تو واسش مهم نیستی ، مهم خواهرش و پسرت هستند .
با بهت به کیانوش خیره شده بودم چی داشت میگفت مامان که تا همین چند دقیقه پیش داشت از من طرفداری میکرد با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم :
_ تو میفهمی چی داری میگی ؟
سرش رو تکون داد :
_ آره خیلی خوب میفهمم چی دارم میگم
صدای مامان بلند شد :
_ من بهار رو دوستش دارم !.
_ خواهرت که ذهنش کثیف هست همش نقشه داره رو دوست داری یا بهار که صادقانه دوستتون داره ؟
مامان اشک تو چشمهاش جمع شد و بدون جواب دادن به سئوال کیانوش گذاشت رفت چند تا نفس عمیق کشیدم اصلا حال درست حسابی نداشتم نمیتونستم درست تصمیم بگیرم یعنی حرفای کیانوش واقعیت داشت ؟.
صدای بابا بلند شد :
_ چرا باعث شدی زن من ناراحت بشه ؟
کیانوش نگاهش رو بهش دوخت و گفت :
_ دوست نداشتم ناراحت بشه اما همشون واقعیت داشت خودتون هم خیلی خوب میدونید
بعدش به سمت من برگشت و مخاطب قرارم داد :
_ بهتره بری مستقل زندگی کنی !
بعدش گذاشت رفت هاج و واج به مسیر رفتنش خیره شده بودم که دستی روی شونم قرار گرفت به عقب برگشتم بابا بود
_ حق با کیانوش هست
_ یعنی شما هم میگید باید برم ؟
سرش رو تکون داد :
_ با اینکه دوست دارم همیشه کنار خودم باشید اما این بهترین تصمیم هست من نمیتونم سر زندگی شما دوتا ریسک کنم دخترم نمیتونم باعث عذاب پسرم باشم
_ باشه میریم !.
بعدش به سمت بیرون رفتم تا هوایی تازه کنم که کیانوش رو دیدم خواستم از کنارش رد بشم که صدام زد :
_ بهار
ایستادم زل زدم تو چشمهاش و گفتم :
_ بله
_ حرفای من بخاطر خودت بود !.
_ میدونم کیانوش من از دستت ناراحت نیستم من فقط از دست خودم عصبانی هستم که چرا همش سعی میکردم تو این مدت به خودم بفهمونم خانواده بهادر خانواده منم هستند ، شاید بخاطر عشقی هست که نسبت به بهادر دارم .
به چشمهام زل زد :
_ هنوز بهادر رو دوست داری ؟
لبخندی روی لبهام نشست
_ خیلی زیاد بیش از اون که فکرش رو بکنی دوستش دارم اونقدری که نمیشه تصورش کرد
سرش رو تکون داد :
_ خوب هست این که هنوز عاشق شوهری هستی که فوت شده
اخمام بشدت تو هم فرو رفت و با صدایی که عصبانی شده بود گفتم :
_ شوهر من زنده هست میفهمی ؟
_ از کجا انقدر مطمئن هستی شوهرت زنده هست
_ میدونم زنده هست چون من احساس میکنم ، احساس من هیچوقت بهم دروغ نمیگه دیگه هیچوقت پیش مم نگو شوهرت مرده چون باعث میشه ازت متنفر بشم .
_ بهادر خیلی خوش شانس هست !
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_ چرا همچین چیزی میگی ؟
_ چون تو دوستش داری
با شنیدن این حرفش لبخندی گوشه ی لبهام نشست و گفتم :
_ من بیشتر خوش شانس هستم چون عاشق کسی مثل امیربهادر شدم و صاحب یه فرزند شدم ازش پسری که نتیجه ی عشق من و بهادر هست .
_ اما اینطور که من شنیده بودم بهادر دوستت نداشت
غمگین بهش خیره شدم :
_ شاید اون من و دوست نداشت اما من دوستش داشتم حاضر نبودم از دستش بدم .
به سمتم اومد روبروم ایستاد و گفت :
_ نمیتونم درکت کنم !
متعجب بهش خیره شدم و گفتم :
_ چرا نمیتونی من و درک کنی ؟
_ کسی رو دوست داری که دوستت نداشته صاحب بچه شدی ازش فوت شده همه میگن بازم اعتقاد داری زنده هست دوستش دای و منتظرش هستی چرا ؟ یعنی انقدر در حد تو خوب بوده ؟
_ شاید بدترین آدم دنیا هم برای من بوده باشه اما عشقی که نسبت بهش دارم باعث شده تو ذهنم تصور کنم اون بهترین آدم دنیا هست
_ خیلی عجیب هستی بهار نمیتونم بفهممت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدیدو نمیزارین؟؟؟
چراع همش این پسره میپرسه بهادر دوس داری😂😂
خوع به توچه😂😐
گو خور دختره ای🙀😂
حس میکنم بهادر زندس ربطی به این پسرعموش داره
خسته نباشی تنهایی فک کردی😂😐
از اول معلوم بود رمان جالبی نیست ولی از روی بیکاری نشستم خوندم الان خیلی پشیمونم😣😣😣
از همون موقع که بهادر مرد نباید رمان رو ادامه می دادم چون هم چرت شد هم معلوم بود تهش مزخرف تموم میشه اگر هم قرار بود خبری از بهادر بشه بعد از دوسال حتما میشد الانم که بابای بهادر خیلی راحت داره به بهار میگه مستقل باش چطور می تونن تنهاش بزارن…
خوب مشخصه کیانوش همون بهادره دیگه
خیلی مسخره شده واقعا
رمان از همون اولش قلم ضعیفی داشت الانم که دیگه داره خیلی بی مفهوم نوشته میشه😤😒
داره پچه گونه بی نمک میشه
خیلی هم کمه!!!!!!
خوبه دیگه با همین فرمون پیش برید هی هر پارت رو کوتاه تر پارت قبلی کنید 😐😐