رمان عشق تعصب پارت 67 - رمان دونی

 

_ فردا باید بریم خونه ی عمو گویا باهامون کار داره !
متعجب شده بودم چون بابا بهم گفته بود نباید بیام پس چیشده بود ، سئوالی که به ذهنم اومده بود رو به زبون آوردم :
_ بابا از من خواسته بود نیام پس حالا چیشده ؟!
خیره به چشمهام شد :
_ حتما کار مهمی باهات داره که خواسته بیای !
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم چه کار مهمی میتونست داشته باشه واقعا عجیب بود
_ بله
_ با بوسه دعوا راه ننداز
چشمهام گرد شد چی داشت واسه خودش میگفت ، چند دقیقه که گذشت بلاخره به خودم اومدم و جوابش رو دادم :
_ ببینم کیانوش من چرا باید با بوسه دعوا کنم دیوونه هستم ؟
پوزخندی زد :
_ شاید حسودیت شده باشه
این بشر رسما قاطی کرده بود یا زیادی خودش رو دست بالا گرفته بود که داشت همچین حرفی میزد
_ من عاشقت نیستم که بخوام به بوسه حسادت کنم ، من از ادمای دروغگو و خودخواهی مثل تو و بوسه اصلا خوشم نمیاد چه برسه به اینکه بخوام باهاشون دهن به دهن بشم !.
بعدش خواستم برم که اسمم رو صدا زد :
_ بهار
_ چیه ؟
_ تو عاشقم شدی همین که نسبت به بوسه عصبانی هستی نسبت به من خشمت بخاطر عشقت هست
جا خورده بودم من مطمئن بودم هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم پس چی باید بهش بگم ، سری با تاسف واسش تکون دادم و به سمت اتاقم راه افتادم داخل شدم در رو پشت سرم بستم رسما دیوونه شده بود
* * * *
پرستو با پوزخند بهم خیره شده بود ، نگاهش واسم مهم نبود هر طوری دوست داشت نگاه کنه نمیتونستم که اعصابم رو باهاش خراب کنم ! پرستو از همون اولش نسبت به من تنفر داشت پس این کارش همش بهانه بود
_ بهار
خیره به بابا شدم و گفتم :
_ بله
_ میخوام بیاید اینجا زندگی کنید !
با چشمهای ریز شده خیره بهش شده بودم اصلا متوجه نمیشدم چی داشت واسه خودش میگفت !

_ چرا میخواید من بیام اینجا دوباره زندگی کنم ؟
اینبار مامان گیسو جواب داد :
_ بخاطر بهنام میخوایم تو همراه شوهرت و زن دوم شوهرت بوسه بیاین اینجا زندگی کنید !
پس مامان گیسو و پرستو هم میدونستند بوسه زن دوم کیانوش هست یجورایی همه میدونستند خیلی احساس بدی بهم دست داد انگار همه قصد داشتند باهام بازی کنند ، اسمم رو صدا زد :
_ بهار
با شنیدن صدای بابا از افکارم خارج شدم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ چیشد تصمیمت رو گرفتی ؟
_ آره
_ خوب ؟
_ نه
بعدش بلند شدم که صدای مامان گیسو بلند شد :
_ خیلی خودخواه هستی
با عصبانیت بهش چشم دوختم :
_ من خودخواه نیستم شما اگه به فکر بهنام بودید همون موقع من رو پرت نمیکردید بیرون شماها همیشه نسبت به من احساس تنفر داشتید و فقط دنبال بهانه بودید
بعدش گذاشتم رفتم خداروشکر که بهنام رو با خودمون نیاورده بودیم اینطوری راحت میشد رفت …
_ بهار وایستا
داخل حیاط ایستادم کلافه به سمت کیانوش برگشتم و بهش توپیدم :
_ چیه چی میخوای ؟
لبخند قشنگی روی لبهاش نقش بست و پرسید :
_ داری کجا میری ؟
_ جهنم میای ؟
خیلی قشنگ خندید :
_ نه متاسفانه
_ ببین داری باعث میشی دیوونه بشم پس برو داخل پیش زنت باش اعصاب من و خورد نکن
اینبار جدی شد :
_ تو هم زن من هستی الان بگو ببینم کجا میخواستی بری ؟
_ میخواستم برم جایی که شماها نباشید و باعث بشید حال من بد بشه
_ ما باعث نشدیم حالت بد بشه ، عمو میخواد بیایم اینجا زندگی کنیم منم باهاش موافقت کردم
_ خواسته ی من مهم نیست ؟
_ نه

با عصبانیت راه افتادم وقتی خواسته ی من واسش مهم نبود پس چی میتونستم بهش بگم همش داشت باعث عصبانیت من میشد ، بازوم رو گرفت و با جدیت گفت :
_ وایستا با هم میریم
_ دوست ندارم باهات همراه بشم از تو و همه کسایی که باعث شدید من بدبخت بشم متنفرم
سرد داشت بهم نگاه میکرد هیچ احساس خوبی بهم القا نمیکرد چشمهام رو با درد روی هم فشار داده بودم که صداش بلند شد :
_ برو سوار ماشین شو
ناچار رفتم سوار شدم زیاد طول نکشید بوسه و کیانوش اومدند سوار شدند
ماشین راه افتاد ساکت شده نشسته بودم که با ایستادن ماشین پیاده شدم داشتم میرفتم داخل که بوسه من رو مخاطب قرار داد :
_ عاشق کیانوش شدی ؟
ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم :
_ چی باعث شده همچین فکر احمقانه ای بکنی که من عاشق شوهرت هستم ؟
_ نیاز نیست چیزی باعث بشه من خودم دارم میبینم عاشق شوهرم هستی
نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم رسما یه دیوونه زنجیری بود پس ترجیح میدادم ساکت باشم در برابر حرفاش خواستم برم که بازوم رو گرفت :
_ وایستا ببینم
_ چیه ؟
_ انقدر از خودت ادا درنیار از شوهرم فاصله بگیری شنیدی ؟
با تمسخر جوابش رو دادم :
_ چشم فقط منتظر حرفای شما بودم
بعدش یهو بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و بهش توپیدم :
_ بهتره حد و حدود خودت رو بفهمی داری باعث میشی اعصاب من خراب بشه
_ چخبره ؟
به سمت کیانوش برگشتم :
_ بهتره به زنت حالی کنی من عاشقت نیستم که بیخود نیاد سمت من
کیانوش به سمتش برگشت و گفت :
_ چیکار کردی ؟
نفس عمیقی کشید :
_ میخواستی چیکار کنم دارم عین روت بهت واقعیت رو میگم اما قصد نداری بفهمی
به سمت داخل رفتم چون دوست نداشتم شاهد بحثشون باشم ، بوسه دیوونه بود من که نبودم بیخود وقتم رو تلف کنم داخل اتاقم شدم لباسم رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم سردرد بدی داشتم بخاطر اتفاقات امشب !

صبح با سردرد بدی بیدار شدم بعد اینکه به خودم رسیدم ، رفتم سمت اتاق بهنام نبود با خیال اینکه شاید پایین هست به سمت پایین رفتم اما خبری نبود وحشت زده کیانوش رو صدا زدم که همراه بوسه اومدند خیره به من شد و گفت :
_ چیشده ؟
با گریه گفتم :
_ پسرم نیست تو خونه کجاست من …
دستاش رو دو طرف بازوم گذاشت و اسمم رو صدا زد :
_ بسه
ساکت شده که ادامه داد :
_ نیاز نیست نگران باشی بهنام پیش عمو هست حالش کاملا خوبه
با شنیدن این حرفش نفس راحتی کشیدم به سختی رفتم نشستم دستام به وضوح داشت میلرزید
_ چرا به من نگفتی ؟
بوسه پوزخند صدا داری زد :
_ اگه اجازه میدادی قصد داشت بهت بگه اما خودت شورش رو در آوردی !
_ مخاطب من تو نیستی پس دهنت رو ببند خفه خون بگیر شنیدی ؟
نفس عمیقی کشید :
_ مخاطب شوهرم هست منم به جای کیانوش جوابت رو دادم چیه زورت میاد چون …
_ کافیه
با شنیدن صدای داد کیانوش ساکت شد ، کیانوش خیره بهم شد :
_ دیشب قصد داشتم بهت بگم چیشده اما حالت بد بود فرصت پیش نیومد
چشمهام با درد بسته شد واقعا واسم سخت بود شنیدن حرفاش اما چی میتونستم بهش بگم ، بلند شدم میخواستم برم که دستم رو گرفت ایستادم خیره بهش شدم که با صدایی خشک و خش دار شده گفت :
_ نیاز نیست حال خودت رو بد کنی شک نداشته باش درست میشه !
چشمهام با درد روی هم فشرده شد چی میتونستم بهش بگم وقتی این همه فشار داشت به من میومد
_ من فقط ترسیدم
بعدش قطره اشکی روی گونم چکید ، طاقت نیاورد من رو تو آغوشش کشید :
_ نباید انقدر گرفته باشی بهنام حالش خوبه من مواظبش هستم مطمئن باش بهم اعتماد داشته باش …

🍁🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x