رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 86

 

چشمهام با درد روی هم فشرده شد دیگه واقعا داشت اعصابم رو خط خطی میکرد با عصبانیت از سرجام بلند شدم و گفتم :
_ زنیکه ی روانی یه جوری داری رفتار میکنی انگار شوهر مرده ی من شوهر تو بوده که پسرمون رو واست به ارث گذاشته داری بال بال میزنی واسش
بوسه ساکت شد شوکه شده داشت به من نگاه میکرد بهت زده گفت :
_ چی ؟
_ اصلا نکنه تو قبلا با بهادر سر و سری داشتی که واسه ی پسرش داری جون میدی ؟
بوسه خشکش زده بود ، گیسو خانوم سریع بلند شد به سمتم اومد :
_ بهار کافیه
_ من تمومش میکنم اما یکبار دیگه واسه پسرم بال بال بزنه میرم آمارش رو درمیارم ببینم چ ربطی به شوهر من داشته چون واسم داره عجیب میشه
کیانوش بلند شد
_ بسه بوسه فقط حساس شده بود مگه نه ؟
_ آره
بعدش بوسه گذاشت رفت ، کیانوش بهم چشم دوخت ؛
_ بقیه رو اذیت نکن
پوزخندی بهش زدم ؛
_ من هیچکس رو اذیت نکردم اما بقیه خیلی خوب میتونند من رو اذیت کنند مگه نه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده اما داشت خودش رو کنترل میکرد تا چیزی نگه چقدر واسش سخت بود تحمل حرفایی که بهش زده میشد
_ همچین منظوری نداشتم .
بعدش گذاشت رفت ، سرجام نشستم که بابا خیره به من شد و گفت ؛
_ بهش اهمیت نده
_ احساس میکنم بوسه بهادر رو میشناخته
رنگ از صورت گیسو خانوم پرید :
_ نه
نمیدونست من میدونم بهادر زنده هستش که حالا به من من افتاده بود …
_ پرستو
_ بله
_ تو به بوسه مشکوک نیستی ؟
_ نه ، بوسه چون این مدت بهنام پیشش بوده بهش عادت کرده واسه ی همین این شکلی رفتار میکنه
_ شاید
بد نبود یکم ترس به دلشون بیفته وقتی این همه وقت من رو عذاب دادند …

بوسه اومد پیشم وقتی تنها تو حیاط ایستاده بودم خیره بهش شدم و گفتم :
_ مشکلی پیش اومده
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ نه
_ پس چی باعث شده تو بیای سمت من حتما یه چیزی شده که باعث ترس تو شده
_ نه فقط میخواستم بگم بهت اجازه نمیدم بهنام رو ببری من بزرگش کردم وقتی تو پیشش نبودی
_ تو مسئولیتی در قبال پسر من نداشتی و نداری نمیتونی هم خودت رو دخالت بدی
عصبی شد
_ کاری میکنم پشیمون بشی
با شنیدن این حرفش خندیدم رسما داشت مزخرف میگفت واسه ی خودش
_ ببینم تو دیوونه شدی
_ من ن اما مثل اینکه تو دیوونه شدی همش داری مزخرف میگی
نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی مخش تعطیل شده بود ، انگار عقلش رو از دست داده بود
* * *
_ بهار
به سمتش برگشتم خیره به چشمهاش شدم و با صدایی گرفته شده گفتم :
_ جان
_ یه چیزی واسم خیلی عجیب هستش میخوام درکش کنی و متوجهش شده باشی .
_ چی ؟
_ کیانوش عوض شده
خندیدم :
_ آره عوضی شده
_ اینطوری نگو
_ چرا مگه دارم دروغ میگم اگه خوب بود واقعیت رو به من میگفت
_ شاید یه چیزی شده که ما ازش بیخبر هستیم میشه همچین چیزی
_ آره حتما
_ بهار
_ چیه !
_ تو از دست من عصبانی شدی
_ نه

_ من هر چیزی که میگم همش بخاطر خودت هستش دوست ندارم حالت بد بشه متوجهش هستی ؟
_ آره طرلان میدونم از دستت عصبانی نشدم پس نگران نباش
میدونستم طرلان دوستم داره و واسم یه دوست خوب هستش اما بعضی چیز ها واقعا داشت به من صدمه میزد قصد داشتم فراموش کنم‌ اما نمیشد ، با اومدن آریا بهش چشم دوختم که خیره به من شد و گفت :
_ خوبی
سرد گفتم :
_ ممنون
_ هنوزم نسبت به من جبهه میگیری چرا واقعا خیلی دوست دارم دلیلش رو بفهمم
_ دلیلی نداره
_ یه روزی میفهمم چته مطمئن باش
تا خودم نخوام نمیتونید متوجه حال من بشید ، دوباره صداش بلند شد :
_ شنیدم گیر دادی به بوسه
_ من به بوسه گیر ندادم اما اون به پسر من گیر داده واسه ی همین بهش شک دارم
یه تای ابروش بالا پرید :
_ بهش شک داری !
_ میشه بپرسم دقیقا چرا بهش شک دارید ؟
_ چرا باید پسرم انقدر واسش مهم باشه ؟
_ مشخصه چون وقتی تو نبودی بوسه پیشش بوده هر ثانیه و …
وسط حرفش پریدم :
_ پسرم پیش خانواده ی پدرش بوده بوسه چ ربطی بهشون داره نکنه زن سابق بهادر بوده ؟ یا نکنه کیانوش بهادر هستش و بوسه زنش شده من خبر ندارم ؟
آریا ساکت شده بهم چشم دوخت :
_ چرت و پرت نگو
_ پس دلیلی نداره خودش رو دخالت بده
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد مشخص بود حسابی داره بهش فشار میاد اما داشت خودش رو کنترل میکرد
_ احساس مادرانه داشته نسبت به پسرت و …
_ خیلی بیجا کرده احساس مادرانه داشته مگه من مردم ک اون بخواد واسه پسرم مادری کنه .

_ تو وقتی نبودی بوسه پیشش بوده ازش مراقبت کرده دلیلی نداره انقدر زود عصبانی بشی !
_ واسه ی تو راحت هستش خوب واسه ی همین هستش که داری اینطوری میگی
نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی هم اعصابم خورد شده بود خیلی زیاد
_ بهار دوباره داری اشتباه میکنی !
لبخندی بهش زدم کسی که داشت اشتباه میکرد من نبودم خودش بود
_ به من نگاه کن ببینم
خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ بله
_ چرا انقدر عصبانی هستی !
_ نیستم
_ مشخصه
صدای طرلان بلند شد :
_ آریا پاشو بریم
آریا بلند شد اما قبل رفتن خطاب به من گفت :
_ یادت باشه همیشه حواسم بهت هستش میفهمم چت شده .
میدونستم چرا داره اینطوری میگه اما زیاد واسه ی من اهمیت نداشت ، طرلان اومد بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد ؛
_ زیاد بهشون گیر نده شک میکنند
بعدش گذاشت رفت ، نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم واقعا حالم خراب شده بود
* * *
_ کیانوش
_ بله
_ به زنت بگو دست برداره دوست ندارم باهاش کلنجار برم و وقتی پسرم اومد بهتر هستش این قضیه رو تمومش کنه زود چون حوصله ندارم باهاش سر و کله بزنم متوجه شدی ؟!
کیانوش نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بهش تذکر میدم !
_ ممنون
_ چرا فکر میکنی بهادر با زن من رابطه داشته ؟
گوشه ی لبم کج شد
_ بهادر به زن تو نگاه هم نمیکنه پس بفهم چی داری میگی حالیت شد یا نه
_ چیزی هستش که خودت گفتی !

_ من به زن تو شک دارم شاید تو گذشته عاشق شوهرم بوده باشه وگرنه میدونم بهادر چقدر دوستم داشت من هیچوقت به عشق شوهرم شک نکردم و نمیکنم !
پوزخندی زد و گفت :
_ تو که اینقدر دوستش داشتی خیلی راحت پسرش رو گذاشتی رفتی
_ خفه شو وقتی هیچ چیزی نمیدونی تو …
یهو دردی تو قلبم پیچید دستم رو روش گذاشتم میدونستم باید قرصام رو بخورم خودش متوجه حال بد من شد سریع به سمتم اومد و پرسید :
_ چت شده
به سختی گفتم :
_ قرصام
_ کجاست ؟
_ کیفم
سریع رفت واسم قرص آورد بهم کمک کرد روی تخت دراز بکشم بعدش خیره به من شد و گفت :
_ بهتری ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ اگه اجازه بدی آره
چشهاش رو محکم روی هم فشار داد :
_ ببخشید
_ تقصیر تو نیست من قلبم بی جنبه شده
روی تخت نشسته بود نمیدونم چقدر گذشته بود ک صداش بلند شد :
_ قلبت مشکل داره ؟
تلخ خندیدم :
_ آره
_ از کی ؟
_ وقتی از اینجا رفتم بعدش متوجه شدم قلبم مشکل داره !.
_ واسه ی همین نیومدی دوباره
_ میشه گفت آره چون میدونم خیلی زود قلبم من رو از پا درمیاره اینجا همشون از پسرم مراقبت میکنند
_ بسه
_ میدونی من وقتی بمیرم به آرزوم میرسم اما تنها نگرانی من پسرم هستش !
به سختی گفت :
_ آرزوت چیه !
لبخندی بهش زدم :
_ به بهادر میرسم میتونیم با همدیگه باشیم !
_ دیوونه شدی تو
_ نه

داشتم استراحت میکردم چند ساعت گذشته بود که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
در اتاق باز شد گیسو خانوم و دخترش پرستو جفتشون داخل شدند ، متعجب بهشون چشم دوختم واسه ی چی اومدند نکنه اتفاقی افتاده بود به سختی بلند شدم ک گیسو خانوم سریع به سمتم اومد و گفت :
_ راحت باش نیاز نیست بلند بشی !
نفسم رو لرزون بیرون فرستادم ؛
_ چیزی شده ؟
_ نه
_ پس چ اتفاقی افتاده میشه بهم بگی ؟
_ چیزی نشده دیدیم حالت بد هست اومدیم پیشت ببینیم چیزی لازم نداری ؟
_ نه ممنون !
پرستو با چشمهای پر از اشک داشت به من نگاه میکرد ، معنی این نوع نگاهش چی میتونست باشه
_ چیزی شده پرستو ؟
_ نه
_ پس چرا داری این شکلی به من نگاه میکنی ؟
_ مگه دارم چ شکلی بهت نگاه میکنم که داری همچین چیزی میگی ؟
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد مشخص بود داره بهش فشار میاد اما خودش رو کنترل میکنه
_ چشمهات پر از اشک شده
_ نگرانت شدم همین
یعنی باید باور میکردم نگران من شده بود ، قلبم به درد اومده بود
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که پرسید :
_ چرا نگاهت این شکلی شده ؟
متعجب گفتم ؛
_ چی داری میگی ؟
_ مشخص هستش حالت بد شده باید بریم بیمارستان چکاپ بشی
_ لازم نیستش
_ هست !
_ من خوبم پرستو شلوغش نکن بعدش شما چرا نگران من شدید ؟
_ چون حالت بد هستش نکنه فکر کردی خوشحال میشیم تو حالت بد باشه
_ نه

واقعا نگرانی جفتشون واسم عجیب بود ، هیچوقت فکرش رو نمیکردم تا این حد نگران من بشن و این قضیه واقعا واسم عجیب غریب شده بود چی میشد گفت باید تحمل کرد
شب وقتی حالم بهتر شد واسه ی شام رفتم پایین رفتارشون خیلی عوض شده بود ، بوسه پوزخند صدا داری زد و گفت :
_ نکنه میخواد بمیره انقدر مهربون شدید !
این دختره واقعا بیش از حد داشت پیش میرفت و باید یه جوری جلوش گرفته میشد
_ شاید تو میخوای بمیری مهربون شدند بعد تو من زن شوهرت بشم !
رنگ از صورتش پرید
_ چی
پوزخندی به قیافه ی رنگ پریده اش زدم و مشغول غذا خوردن شدم ، خواست چیزی بگه که کیانوش رو بهش تشر زد :
_ بسه بوسه غذات رو بخور
ساکت شده سرش رو پایین انداخت و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفت :
_ تقصیر من نیستش
_ آره کاملا مشخصه
کاملا مشخص بود تموم اتفاق هایی که افتاده بود و چجوری داشت پیش میرفت
_ کیانوش
نگاهش رو به من دوخت :
_ بله
_ من میدونم زنت مشکل داره با اینجا بودن من من میتونم برگردم خونم و بعدش وقتی پسرم برگشت بیام همیشه دیدنش اون میاد پیشم …
_ نه
ساکت شدم ک ادامه داد :
_ هیچکس با کسی مشکل نداره همینجا میمونی پیش پسرت ، بوسه تو مشکلی داری ؟
_ نه
به سختی گفته بود کاملا مشخص بود مشکل داره ولی وقتی خودش خواسته بود من نمیتونستم چیزی بهش بگم ….

_ من امروز میرم سر قبر بهادر شما با من نمیاید ؟
همشون ساکت شده بودند ، یهو بوسه با عصبانیت بلند شد و گفت :
_ ببینم تو قصدت چیه از این حرفا ؟
چشمهام گرد شد خودم رو متعجب نشون دادم و خطاب بهش گفتم :
_ چی گفتم مگه تو عصبانی شدی ؟ حرف زدن درمورد شوهرم تو رو اذیتت میکنه ؟
با عصبانیت خندید که کیانوش با تشر اسمش رو صدا زد :
_ بوسه
سریع گذاشت رفت ، که نگاهم رو به کیانوش دوختم و پرسیدم ؛
_ من حرف بدی زدم ؟
_ نه
_ پس چرا عصبانی شد ؟
_ بوسه خوشش نمیاد درمورد کسایی که فوت شدند صحبتی بشه
گوشه ی لبم کج شد :
_ مگه دیوونه هستش ؟
_ نه
_ پس چی ؟
_ حساسیت داره
سری واسش تکون دادم ، نمیدونست میدونم خودش بهادر هستش و همشون میدونستند ، به سمت گیسو خانوم برگشتم :
_ شما نمیاید ؟
به سختی لب باز کرد :
_ نه
صدای بابا بلند شد :
_ من باهات میام
لبخندی بهش زدم ک صدای کیانوش بلند شد :
_ عمو شما فردا یه جلسه مهم دارید تو شرکت فراموش کردید ؟
بابا محکم با دست روی پیشونیش کوبید :
_ آره یادم رفته بود
بعدش به سمت من برگشت و ادامه داد :
_ یه روز دیگه من باهات میام .
_ باشه مشکلی نیست
بعدش صدای کیانوش بلند شد :
_ خودم میبرمت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahii
Mahii
3 سال قبل

ترو خدا یکی جواب بدهههههه
کی رمان تموم میشه؟
نویسنده‌اش کیه؟

Mahii
Mahii
3 سال قبل

چرا ادامه رمان دیگه نیست؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x