هووووف!چقدر نگاه هاش نافذ بودن لامصب.
به طرف مقابل که خیره میشد آدم دیگه زبونش بند میومد و چشماش ثابت میومد رو قیافه ی جدی و قرص و محکمِ پر ابهتش!
ای کاش شیوا اینجا بود تا منم یه توگوشی محکم بهش میزدم بابت اینکه واقعا چطور تونست از خیر آدمی با این جذبه و این قیافه و ابهت و این ثروت بگذره !؟
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-یعنی بگم الان!؟
دود سیگارشو بیرون فرستاد و با تکون سر گفت:
-بگو…
لبهامو روی هممالیدم و با بیرون فرستادت نفس حبس شده تو سینه ام گفتم:
-من امروز بعداز دانشگاه رفتم پیش شیوا آخه نیومده بود…وقتی ربتم فهمیدم که اصلا حالش خوب نیست…حس میکردم از یه چیزی ناراحته ولی خب درموردش حرفی بهم نزد.بعدش دیاکو دادوند باهاش تماس گرفت وازش خواست بره شرکت…
نمیخواست بره.مشخص بود یه مشکلی بینشون پیش اومده اما درموردش به من حرف نزد …
چشماشو ریز کرد و بدون حرف درحالی که خونسردانه از سیگارش کام میگرفت به حرفهام گوش سپرد.
آب دهنمو قورت دادم و با یه مکث کوتاهش دوباره ادامه داد:
-منم باهاش رفتم اونجا…بعدش شیوا رفت داخل و منم پشت شیشه موندم.صداشون رو نمیشندیم اما مشخص بود دیاکو داشت داد و بیداد میکرد. آحه خیلی عصبانی بود ازش…همش سر شیوا دا میکشید بعدشم نمیدونم چیشد که زد تو گوشش!
وقتی داشتم حرف میزدم تقریبا با بیتفاوت تربن حالت ممکن داشت به حرفهام گوش میداد اما وقتی تیکه ی آخر حرفم رو به زبون آوردم دیگه اونقدرها هم خونسرد نبود!
سیگارشو پایین گرفت و جاخورده پرسید:
وقتی داشتم حرف میزدم تقریبا با بیتفاوت تربن حالت ممکن داشت به حرفهام گوش میداد اما وقتی تیکه ی آخر حرفم رو به زبون آوردم دیگه اونقدرها هم خونسرد نبود!
سیگارشو پایین گرفت و جاخورده پرسید:
-چی!؟ زد تو گوشش! ؟
سرم رو بالا و پایین کردم و جواب دادم:
-آره…زد تو گوشش و سرش داد و نعره کشید که اگه قراردادشو فسخ کنه روزگارشو سیاه میکنه اینو البته وقتی شنیدم که شیوا درو وا کرده بود و اومده بود بیرون…
دیگه اونقدرها هم بیتفاوت نبود.حتی از سیگارش هم کام نگرفت.
عصبی شده بود و من به طرز واضح و آشکاری بیرون زدگی رگهای گردنش رو می دیدم.
چنددقیقه ای ساکت بود و من خودم اون سکوت رو شکستم و گفتم:
-آقا شهرام من…من نمیدونم اینجا اومدنم درست یا نه….حتی نمیدونم که کارخوبی کردم این موضوع رو به شما گفتم یا نه…
فقط احساس کردم دیاکو دادوند داره از شیوا به عنوان یه وسیله واسه اهداف خودش استفاده میکنه.
شیوا دختر بدی نیست…بخدا نیست…من دوست خودمو میشناسم.شیطون و بازیگوش و بلندپرواز هست ولی بد نیست.اون فقط درگیر یه دوست داشتن اشتباه شده…
یه عشق پوشالی الکی…
احساس کردم اصلا حرفهام رو نشیند چون پرسید:
-گفتی زد تو گوشش!؟
فکر کنم این دومین باری بود که این سوال رو ازم پرسید!اینکه واقعا دیاکو زد تو گوش شیوا…
سرم رو تکون دادم و جواب دادم:
-آره…یلی محوم زد توی گوشش و سرش داد کشید
احساس کردم اصلا حرفهام رو نشیند چون پرسید:
-گفتی زد تو گوشش!؟
فکر کنم این دومین باری بود که این سوال رو ازم پرسید!اینکه واقعا دیاکو زد تو گوش شیوا…
سرم رو تکون دادم و جواب دادم:
-آره…یلی محوم زد توی گوشش و سرش داد کشید
مثل اینکه اصلا حرفهای قبلیم رو نشنید چون بازهم فقط در همین مورد سوال پرسید وگفت:
-چرا !؟
خیلی زود جواب دادم:
-نمیدونم.خود شیوا هم چیزی بهم نگفتم…یعنی هرچقدر اصرار کردم حرفی بهم نزد.فقط با گریه از اونجا زد بیرون …حالش خیلی خیلی بد بود…
سیگاری که ناکسترش خیلی یاد شده بود رو بالا آورد و بعداز اینکه ازش کام گرفت پرسید:
-گریه کرد!؟
متاسف و غمگین لب زدم:
-آره خیلی آخه اون نامرد خیلی ناجور زدش…کلی هم سرش داد و بیداد کرد چراش رو نمیدونم شیواهم حرفی بهم نزد!
یعنی حالش خرابتر از این بود که بخواد چیزی بگه!
سیگارش رو به لبهاش نزدیک کرد و ازش کام گرفت.دود رو بیرون فرستاد و آهسته و با صدایی که سخت به گوش می رسید گفت:
“دختره ی احمق….حرف گوش نمیکنه”
لب برچیدم و با کمی ترس پرسیدم:
-من نباید اینجا میومدم و اینارو بهتون میگفتم؟
اخم کرد و جواب داد:
-نه….خوب کردی گفتی…
چرخید و درحینی که تند تند به سیگارش پک میزد شروع کرد قدم رو رفتن….
چرخید و درحینی که تند تند به سیگارش پک میزد ، شبیه به آدمهای بیقرار شروع کرد قدم رو رفتن.
پس هنوز هم دوستش داشت.
دوستش داشت که تا همچین حرفهایی درمورد شیوا شنید اینقدر بهم ریخت.
عصبی شده بود و خشمگین اما سعی میکرد این رو به روی خودش نیاره
دست کم جلوی من نیاره حالا اگه این اسمش دوست داشتن نبود پس چی بود!؟
با اینحال راستش منتظر بودم بگه حقشه که این بلارو سرش آورده، حقشه که کتک خورده و هزار نهیب و سرکوفت دیگه ولی نگفت…
نگفت به درک که کتکش زد.نگفت به درک که سرش داد کشید و تهدیدش کرد که شاید اگه من بودم میگفتم.
بعداز چند دقیقه ای قدم رو رفتن ایستاد و پرسید:
-الان کجاست !؟
خیلی زود جواب دادم:
-خونه شون! یعنی خونه پدرتون! جز اونجا جایی رو نداره که بره…
سیگارش رو پایین گرفت و نفس آه مانندی کشید.
من تاسف رو تو صورتش می دیدم.
انگار از درون میسوخت بابت اینکه یه نفر همچین رفتاری با عشقش داشته.
البته عشق سابقش چون میدونستم جدیدا حسابی با ژینوس جونش گرم گرفته!
با ترس و نگرانی پرسیدم:
-نباید میومدم اینجا و اینو میگفتم !؟
ایستاد و دیگه قدم نزد.از سیگارش کام گرفت و بعد سرش رو به آرومی جنبوند و جواب داد:
-نه! خوب کردی…خوب کردی…
ایستاد و دیگه قدم نزد.از سیگارش کام گرفت و بعد سرش رو به آرومی جنبوند و جواب داد:
-نه! خوب کردی…خوب کردی…
خم شد.ته مونده سیگارش رو توی جاسیگاری له و مچاله کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گذاشت لای لبهاش و بعداز چندثانیه پرسید:
-گفتی بهت توضیح نداد چرا اون مرتیکه زد تو گوشش !؟
عجیب شده بود این شهرام.عجیب شده بود!
با همه نامهربونی هایی که شیوا درحقش کرد و با همه کم محلی ها اما همچنان دلش هواخواهش بود و اونقدر ذهنش درگیر اون قسمت کتک خوردن شیوای اسکل شده بود که اصلا مابقی حرفهایی منو نمی شنید و هی فقط همین سوال رو تکرار میکرد.عین آلزایمری ها!
سرم رو به آرومی به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه! گریه کرد و یه تاکسی گرفت رفت خونه!
همون موقع یه نفر به در زد.سرمو چرخوندم.ابدارچی سینی به دست اومد داخل و گفت:
-خسته نباشید آقا …
شهرام اونقدر تو فکر بود و درگیر شیوا که فکر کنم حتی صدای آبدارچی رو هم نشنید.
اومد سمت میز.خم شد و فنجونهای قهوه ای که بوی خوبشون جگر رو حال میاوردنو گذاشت روی میز و بعدهم رفت.
شهرام اشاره ای به مبل کرد گفت:
-بشین!
مطیعانه روی میل نشستم.اون هم چنددقیقه بعد رو به روم نشست و سیگار توی دستش رو تو جاسیگاری خاموش کرد و با روشن کردن یه سیگار دیگه گفت:
-دوستت خیلی الاغه!
ابروهام رو دادم بالا و چون دقیقا نمیدونستم داره راجع به کی حرف میزنه پرسیدم:
-کی شیوا !؟
بهم نگاه کرد اما جوابی نواد و فقط گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیز جیگر جون تو را به هر کی میپرستی اییی پارت رو یا طولانی بکن خو چهار روزه ای مونا رفته اونم داره کام میگیره خو زله شدیم عزیزم فداتبشم همش حرف های تکراری حتی مرده چند تا پلک زده هم گفتی تو راه خدا اینو یه جور درست کن
کل پارت بعد دوروز نصف صحبتای شهرام و مونا هم نشد..
نصفشم که تکراری بود..
خرابش نکنید حیفه.. لطفا اندازه پارتا رو بیشتر کنید یا حداقل دو پارت دو پارت بذارید.. اینجوری امثر مخاطباتون میپرن
چرا انقد تکرار داره خیلی داره کش میاد مسخره میشه اینجوری پیش بره دیگه هیچ مخاطبی نداره😑
چرا اینقد کوتاه و تکراری میزاری اخه؟
یکم تند تر پارت گذاری کن من یکی که دیکه خسته شدم اینجور پیش بره دیگ نمیخونم خیلیای دیگه هم مث من ولش میکنن
از ما گفتن بود…
هردوروز یبار پارت گذاری میشه؟
خیلی تکرار بود جملات
پارتم خیلیی کم بود
خیلییی کوتاهه همش تکراری های کام گرفت نگرفت راه رفت نشست عه
نویسنده چرا لجبازی میکنی؟؟؟؟؟؟طولانی تر کن پارتارو عححححح😑😑
من جای شهرام بودم فکر نکنم دیگه اصلا طرف برام مهم بود اونکه اونو به من ترجیح داد
لطفا پارت ها رو هم طولانی تر کنید
اکثر داستان تکرار جملات بود.
حیف داستانتون هست که اینطور آبکی بشه والکی بخواد کش بیاد.
لطفا خرابش نکنید.واقعا حیفه.