رمان عشق صوری پارت 108

5
(1)

-کی شیوا !؟

بهم نگاه کرد اما جوابی نواد و فقط گفت:

-بخور..قهوه ات رو بخور!

خم شدم و فنجون قهوه رو برداشتم و کمی ازش رو چشیدم.
آی چسبید! اونقدر که فارغ از تمام مشکلات پیش اومده لبخندی روی صورتم نشست.
سرش رو خم کرد و با تاسف به زمین خیره شد.
دود سیگارش توی فضا پیجیده بود و خودش ساکت و آروم نقطه نامعلومی رو نگاه میکرد.
چشمهام مدام روی صورتش به گردش درمیومد.
آرزوی من این بود اون به شیوا برسه نه به ژینوس.
از اون دختره ی پر افاده نه دیگرون رو داخل آدم حساب نمیکرد متنفر بودم.
خیلی آهسته گفتم:

-آقا شهرام میشه به شیوا نگین من اومدم اینجا و …و همچی رو در مورد اتفاقات امروز بهتون گفتم!؟
شاید ازم عصبانی بشه…

پاش رو به آرومی جنبوند و جواب داد:

-باشه…نمیگم!

لبخندعریضی روی صورت نشوندم و گفتم:

-مرسی!

فکر کنم دیگه خیلی هم به صلاح نبود اینجا بمونم.
من اون چیزایی که لازم بود حتما اون بدونه رو بهش گفتم حالا دیگه خودش میدونه و دیاکو دادوند و شیوا ی کله پوک!
نفس عمیقی کشید و گفت:

-با شیوا صحبت کن…راضیش کن از فکر این شغل بیاد بیرون! تو ایران اون چیزی که اون بهش فکر میکنه و رویاش رو داره نهایتش ختم میشه به بلاگری…
برای اینکه یه بلاگر معروف هم بشه باید اول با لودگی معروف بشه…
با کثافت کاری …اینجا ایران نه انگلیس و فرانسه و ایتالیا و اسپانیا…
آنجلینا جولی اگه اینجا دنیا اومده بود فوق فوقش الان کلاسهای میکرو و هاشور و فلان و بهمان برگزار میکرد.
باهاش صحبت کن و بهش حالی کن کجا داره سیر میکنه.
بهش بفهمون به واسطه ی استعدادهاش میتونه تو زمینه های دیگه موفق بشه.راهش چسبیدن به آدمای کثیفی مثل دیاکو دادوند که خلاف کوچیکه شون قاچاق دخترای ایرونیه نیست…

بهت زده پرسیدم:

-قااااچاق !؟

سر جنبوند و جواب داد:

-آره…قاچاق دختر! با رفیقت صحبت کن!

اب دهنمو قورت دادم ودرحالی که تمام فکر و ذهنم شده بود این حرفهای جدیدش گفتم:

-آخه اصلا به حرف من گوش نمیده ولی چشم…

همیشه میدونستم این دیاکو آدم خوبی نیست ولی مگه به خرج شیوا میرفت؟
قهوه ام رو تند تند خوردم و پرسیدم:

-آقا شهرام…من میتونم برم؟

سرش رو جنبوند جواب داد:

-آره! و…ممنون بابت اینجا اومدنت و گفتن حقیقت!

بلند شدم.کیفم رو برداشتم و گفتم:

-خواهش میکنم! خدانگهدارتون!

چرخیدم و خیلی زود درحالی که مدام کلمه ی قاچاق رو باخودم زمزمه میکردم به سمت در رفتم….

*شیوا*

فقط بیخودی داشتم قاشق کوچیک رو توی ظرف عسل میچرخوندم بدون اینکه قصدی برای خوردنش داشته باشم.
کلی خوراکی خوشمزه و متفاوت از روز قبل روی میز بود اما من رغبتی به خوردن هیچکدوم از اونها نداشتم.
احساس میکردم یه آدم مفلوک شکست خورده ام که همه ی رویاها و آرزوهاش رو سوار یه کشتی کرده بود و حالا این کشتی غرق شده و دیگه امیدی به اون آرزوها و آمالها نیست.

صدای مامان مثل یه پارازیت خدشه انداخت به این فکرها:

-تو چه جور مدلی هستی که نمیدونی صبحونه مهمترین وعده ی غذاییه!؟
مدل شدن که همینجوری بیخودی نیست…

آهسته و با صدایی آروم گفتم:

-اشتها ندارم…

با شک و دقت صورتم رو از نظر گذروند و گفت:

-حواسم بهت هستا…کلا این این چند روزه اصلا چیزی نمیخوری.نه صبحونه نه ناهار نه شام…
یه مرگیت شده آره !؟

من تنها چیزی که لازم داشتم این بود که اون دست از سرم برداره ولی بدبختانه اگه به من گیر نمیداد روزش شب نمیشد. سرمو بالا
گرفتم و با عصبانیت گفتم:

-هیچ مرگیم نشده!

سرش رو تکون داد و بعد دسته ای از موهای هایلایت شده اش رو پشت شونه اش انداخت و خیلی خونسرد گفت:

سرش رو تکون داد و بعد دسته ای از موهای هایلایت شده اش رو پشت شونه اش انداخت و خیلی خونسرد گفت:

-چراااا…یه مرگیت شده! کسل و بیحالی ..میدونی عینهو کی؟!
عینهو این دخترای بدبختی که هیچ مردی تو زندگیشون نیست!

کلافه پرسیدم:

-عه !؟ حالا هر دختری که مردی توی زندگیش نباشه بدبخته؟

با قاطعیت جواب داد:

-شک نکن!

با حرص و گله مندانه گفتم:

-ماماااااان!

چشم غره ای بهم رفت و با برداشتن یه تیکه نون بربری داغ گفت:

-یاااامان ! دروغ میگم مگه!؟
دختری که هیچ مردی تو زندگیش نیست یه دختر پژمرده و بی ذوقه که حتی رغبت نمیکنه پشم و پیلاشو اصلاح کنه!
اما برعکس…دختری که یه مرد تو زندگیش باشه هر روز از روز قبل شکفته تر و خوشگلتره…

حوصله حرفهای مامان که بیشتر میشد بهشون گفت ” چرت و پرت” تا حرف حسابی رو نداشتم خصوصا که این حرفها از نیش مار هم بدتر بودن!
قاشق توی دستم رو رها کردم و گفتم:

-میرم تو اتاقم…شما هم نصیحتهات رو بزار واسه خودت بمونه مادر عزیز و گرامی!

با عصبانیت گفت:

-میرم تو اتاقم…شما هم نصیحتهات رو بزار واسه خودت بمونه مادر عزیز و گرامی!

با عصبانیت گفت:

-اولا مامان نه و مستانه.مگه من چند سال از تو بزرگترم که یه جوری بهم میگی مامان انگار دویست سالمه…؟بعدشم…بدبخت…واسه همین حرفها اگه بخوای بری پیش روانشناس واسه ده دقیقه حرف چنان تیغت میزنه که تا آخر ماه جیبت خالی می مونه!

دستامو مشت کردم و گفتم:

-من نه به نصیحتهای شما احتیاج دارم نه به روانشناس…وسلام…

سرم از حرفهاش درد گرفته بود.به اندازه ی کافی دغذغه و مشکل داشتم حالا اون هم شده بود قوز بالای قوز!
از روی صندلی بلند شدم که همون موقع خدمتکار با عجله اومد سمتمون.
یه گوشه ایستاد و خطاب به مامان گفت:

-آقا شهرام اومدن خانم…

اومدن شهرام اونهم این ساعت یکم جای تعجب داشت خصوصا که خیلی کم و به ندرت و گاهی فقط به اجبار پدرش سرو کله اش پیدا میشد.
مامان تیکه نون رو گذاشت دهنش و با تعجب پرسید:

-شهرام !؟ واقعا ؟ شاید با باباش کار داشته باشه…

اهمیت ندادم و بدون اینکه پی این ماجرارو بگیرم راهمو به سمت اتاقم کج کردم.

-شهرام !؟ واقعا ؟ شاید با باباش کار داشته باشه…

اهمیت ندادم و بدون اینکه پی این ماجرارو بگیرم راهمو به سمت اتاقم کج کردم.
از مامان به اندازه ی کافی زخم زبون شنیده بودم نمیخواستم اینجا بمونم که شهرام هم اضافه بشه و به به نگاه به صورتم بفهمه سینه ام پر از درد مدفون شده اس…
دراتاق رو باز کردم و رفتم بالا توی اتاقم.
پرده هارو کنار زدم تا نور به اتاق بتابه.
تخته شاسی و کیف طراحیم رو که خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم رو برداشتم و به سمت پنجره رفتم.
نشستم روی صندلی راحتی کنار پنجره و لم دادم روش و از سر بی حوصلگی و شاید بیشتر واسه پرت کردن حواس خودم از این اتفاقات مزخرفی که واسم افتاده بود شروع کردم به طرح زدنهای بیخودی….
چنددقیقه ای همینطوری سرگرم بود تا اینکه در اتاق باز شد.
سرمو بالا گرفتم و به همون سمت نگاه کردم.
شهرام بود که توی چهارچوب ایستاده بود و منو نگاه میکرد.به حضورش اهمیتی ندادم.
یعنی دیگه به حضور هیچکس اهمیت نمیدادم چون دیگه نه خودم برای خودم مهم بودم و نه بقیه.
اونقدر هیچی نگفتم که خودش اومد سمتم.
یک قدمیم ایستاد.نگاهی به وسایل توی دستم انداخت و بعد از یه یه سکوت کوتاه، بی مقدمه پرسید:

-چرا زد تو گوشت !؟

با اینکه واقعا از این سوالش جاخورده بودم اما هیچی نگفتم.
قطعا در مورد دیاکو حرف میزد اما….
آخه اون از کجا متوجه شد!؟
کی بهش خبر داد اصلا…
لبم رو زیر دندون جویدم و به طرح زدنهام ادامه دادم و گفتم:

-نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی…

همونطورکه من این موضوع رو انکار کردم اون هم حرف من رو نشنیده گرفت و با پا یه لگد به پایه ی صندلی ای که روش نشسته بودم زد و با تشر پرسید:

-با توام…میگم چرا زد توی گوشت!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملکه
ملکه
2 سال قبل

اقااااااا بزارید دیگ. چقد باحال شد یه لحظه هااااا… خورد تو ذوقم

Mahi
Mahi
2 سال قبل

مردم از کنجکاوی هی عاقا درست پارت بزار دیگه اه یه مکالمه کامل نمیزاری همش ده و پونزده خط میزاری اوداااااا جیغغ 😐💫

₺@₺&
₺@₺&
2 سال قبل

بالاخره شهراااااام اومد خلی خوب بود این قسمت.بیبی اگه این نظراتو میخونی لطفا توجه کن پارتارو طولانی تر کن

سوگند
سوگند
2 سال قبل

خیلی عالی بود اگه شیوا با شهرام نره واقعاً خره

رویا
رویا
2 سال قبل

وای یعنی فقط شهراااممم…اونده میگه چرا زد تو گوشت …خوبه مونا گفت نگو به شیوا من بهت گفتم …این الان رفته میگه کی زده تو گوشت ، میخواد بگه کلاغا خبر اوردن؟!😂💔ولی رمانت عالییه خیلی خوبه امید وارم پایانشم خوب باشه😍

شیوا هیتر😂
شیوا هیتر😂
پاسخ به  رویا
2 سال قبل

فقط خاستم بگم که … شیوا خیلییییییی خیلی بیش از حد خره و شهرام راست میگه در این مورد”) عنتر شهرامو ول کرده رفته با دیاکوی عملی ایکه معلومه با هزار نفره و جلوچشش شینا رو میکنه …. انقد اسکل بازی درآورد ک اون تیکه حتی توقع داشتم ب اون مرده بگه باشه برات ساک میزنم😂سورپرایزم کرد با قبول نکردنش😂 شیوا ام بخواد برگرده پیش شهرام من نمیزارم .حیف شهرام نی خدایی؟😔😂ولی خو خ خوشحال شدم فرهاد یکیو پیدا کرد بکنه دس از سر سوراخ شیدا برداش و البت این قضیه عشق شیدا و فرزاد خ داستانو باحال کرده . نویسنده دمت 🔥 معفق باشی

یه بنده خدا
یه بنده خدا
2 سال قبل

لطفا توهین نکنید یعنی هرکسی که صد تا کثافت کاری کنه و لاس و بزنه و… آدم خوش شانس و خوشگل و… هست؟؟؟

N
N
2 سال قبل

👌👌👌

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x