-شهرام بیا بریم…خواهش میکنم…جون مادرت…
دستمو به زور از بازوی خودش جدا رد و گفت:
-کنار گوشم زر نزن شیوا …
نه! اصلا بهم اهمیت نمیداد و همون کاری رو انجام میداد که خودش میخواست.
آخ! آدم از دست آدمای لجباز و یک دنده پیر میشد!
تا وقتی رسید جلوی در داشتم التماسش میکردم اما مگه اصلا اهمیت میداد!؟
فکر کنم با گوشهاش کاری کرده بود که تا صدای من رو میشنیدن خودکار کیپ میشدن و دیگه حرفهام رو نمیشنید!
درو باز که نه….تقریبا با لگد کنار زد و رفت داخل…
به مال خودش هم نیمخواست رحم کنه !؟
ولی از نحوه ی ورودش مشخص بود بد سر جنگ داره و فقط خدا امروز مارو به خیر بگذرونه!
مضطرب و پشیمون پشت سرش به راه افتادم.
میدونستم امروز از اون روزاست که قراره بد خاتمه پیدا بکنه !
یکی دونفر که نمیشناختش اومدن سمتش و گفتن:
-یعنی چی آقا ؟! این چه طرز داخل اومدنه….؟ چرا به در لگد میرنی!؟
یکی دیگه اش گفت:
-راس میگه…مگه طویله اس…
محل بهشون نداد و یع راست به سمت دفتر دیاکو رفت.
نزدیک به وردی اتاق منشی بازهم با پا درو هل داد و راه رو برای خودش باز کرد.
منشی فورا بلند شد.
اول یه نگاه به من انداخت و بعد رو به شهرام پرسید:
-سلام آقای…
مشخص بود شهرام رو میشناسه اما قبل از اینکه جمله اش رو کامل بکنه اون گفت:
-یرو بهش بگو بیاد دست بوسی…بدو…
منشی من من کنان و احتمالا به دروغ گفت:
-جلسه دارن آخه..نمیتونن…
شهرام خونسرد اما ترسناک پرسید:
-میخوای اینجا رو سرت خراب شه!؟
آب دهنشو فورت داد و گفت:
-نه!
با چشم و ابرو به در یه اشاره ی ریز رفت و گفت:
-پس بدو برو بهش بگو بیاد خدمتمون!
خودکار توی دست رو گذاشت روی مبز و گفت:
-چشم
بلافاصله بعداز رفتن منشی خودمو بهش نزدیک کردم.
دستشو گرفتم و با ترس و نگرونی و حتی عجز و التماس گفتم:
-شهرام..جون من بیا بریم…
از گوشه چشم نگاهم کرد و به طعنه گفت:
-جون تو بی ارزشترین چیزیه که تو این دنیا سراغ دارم.بکش کنار…
همین جمله ی سرد و تلخ باعث شد خیلی آروم دستشو رها کنم و عقب برم…
همین جمله ی سرد و تلخ باعث شد خیلی آروم دستشو رها کنم و عقب برم.
من پشیزی براش اهمیت نداشتم و اون اگه اینجا اومده بود قطعا بخاطر این بود که از دیاکو بدش میومد.
میخواست بهش بفهمونه کت تن کیه و حق نداره با کس و کاراش بد رفتاری کنه و گرنه حرف راست رو که خودش زد.
من یه مثقال هم براش اهیمت نداشتم!
در اتاق که باز شد سرم رو بالا گرفتم.
دیاکو باهمون ژست و سیس مغرورانه اش از قاب در گذر کرد و اومد سمتی که ما بودیم .
پیرهن سفیدی تنش بود که چسبون و فیت بدن عضله ایش بود و یه شلوار طوسی روشن که کوتاه بود و مچ پاهاش مشخص به پاش بود یه جفت کفش مارک ورساچه!
یه راست اومد سمت شهرام و با دیدنش یه لبخند مصنوعی و مغرورانه روی صورت خودش نشوند و بعدگفت:
-سلام .خوش اومدین….
با گفتن این حرف رو به روی شهرام ایستاد و نیم نگاهی هم به من انداخت.
نگاهی که جنسش اصلا خوب نبود و رنگ و بوی اخم و تخم و نفرت میداد!
چشمم کشیده شد سمت صورت شهرام.
نه میشد گفت جدیه و نه حتی میشد گفت خندونه…چیزی مابین این دوحالت بود.
خیره شد به دیاکو و اون با زدن یه لبخند مغرورانه پرسید:
-پس اومدین پا درمیونی کنید شیوا برگرده….من بهش گفتم که نباید بره و حق نداره سر خود اینجارو…
حرفش تموم نشده بود که شهرام خیلی غیر منتظره گفت:
-نه! اومده که بزنه تو گوشت!
من که هیچ حتی خود دیاکو هم ناجور جا خورده و متعجب نگاهش کرد.
احساس کردم خیلی ها دارن مارو تماشا میکنن.
منظورم همون کارمندهایی بودن که کم کم گرد ما جمع شده بودن.
از اونحالت متعجب و جاخورده که بیرون اومد کنج لبش رو داد بالا و پرسید:
منظورم همون کارمندهایی بودن که کم کم گرد ما جمع شده بودن.
از اونحالت متعجب و جاخورده که بیرون اومد کنج لبش رو داد بالا و پرسید:
-چ…چی !؟دارین شوخی میکنین؟
شهرام سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نه اصلا…گفتم که…اومده که بزنه تو گوشت!
وقتی این جواب رو تحویل دیاکو که فکر کنم حسابی با حرفهای شهرام گیج و ویج شده بود داد سرش رو به آرومی چرخوند و
رو کرد سمت من و پرسید:
-زد کدوم ور صورتت !؟
واقعا نیازی به این کارها و این نوع تلافی ها نمیدیدم برای همین به چشمهاش خیره موندم و اون چون سکوتم رو دید اینبار با تشر تکرار کرد:
-گفتم زد کدوم ور صورتت؟ چپ یا راست…؟
لبهای روی هم افتاده ام رو به آرومی باز کردم و جواب دادم:
-شهرام من…من نمیخوام که…
براق شد تو چشمهام و تکرار کرد:
-کدوم طرف ؟!
برای اینکه من هم مورد خشم و غضبش قرار نگیرم جواب دادم:
-راست…
بازوم رو گرفت و از اونجایی که ایستاده بودم کشیدم جلو و مجبورم کرد رو به روی دیاکو بایستم و بعدهم گفت:
-بزن همون طرف صورتش.دقیقا سمت راست…
چون اینو گفت باز دوباره از اضطراب زیاد قلبم به تپش افتاد.واقعا فکر نمیکردم ازم همچین چیزی بخواد.
جاخورده بودم.نه تنها من بلکه همه ی آدمایی که اونجا بودن.
زمزمه کنان پرسیدم:
-شوخی میکنی!؟
-شوخی میکنی!؟
برخلاف من نه آروم و یواش بلکه بلند و با صدایی رسا جواب داد:
-نه شوخی نمیکنم! بزن تو گوشش…زودباش!
دیاکو که بدجور این حرفها بهش برخورده بود اخم پررنگی روی صورت نشوند و رو به شهرام پرسید:
-چی میگی اقا شهرام…؟من فکر کردم اومدی اینجا که پادر میونی کنین برگرده!
صدای داد شهرام مهر سکوتی نشوند روی لبهاش:
-خفه شو الدنگ ! تکون بخوری گردنتو میشکنم!
و دوباره سرش رو برگردوند سمت من و تکرار کرد:
-بزن تو گوشش…
دستم بالا نمیومد چون می لرزید.یک درصدهم فکر نمیکردم شهرام همچین چیزی ازم بخواد.
اینکه جلوی همه ی کارمندای دیاکو بزنم تو گوشش…
خودش دستم رو بالا آورد و گفت:
-بزن تو گوشش…زودباش!
تحت تاثیر اصرارهاش بالاخره زدم تو گوشش اما نه محکم بلکه آروم…اونقدر که اون ضربه بیشتر به یه نوازش شبیه بود تا ضربه.
خب این رو خوب متوجه شد.اینکه عمدا اینقدر آروم زدم واسه همین
با جدیت نگاهم کرد و گفت:
-محمکم..محکمتر…بزن زودباش…
حس میکردم ار اضطرب نفس کم آوردم.
برای چندمینبار پیاپی آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:
-کافی نیست !؟
جواب داد :
-نه نیست بزن! حقشه….بزن…
سرمو برگردوندم سمت دیاکد و بهش نگاه کردم.
به اون چشمهای لعنتیش که همیشه روی بدن دخترها به گردش درمیومد…
به چشمهایی که من عاشقانه دوستشون داشتم.
من بخاطرش همه کار کردم اما اون چیکار کرد !؟
هیچی…ازم خواست با یه مرد همخواب بشم و بهش تن بدم تا بشم نردبامی واسه بالا رفتن خودش.
من بخاطرش قید شهرام و حتی کلاس درس رو رو زدم و اون باهمه دخترا لاس میزد و خدا میدونست تو خفا چه کارها که نمیکرد!
اصلا چرا نباید میزدم؟
باید به تلافی تمام کارهایی که باهام انجام داد میزدمش…باید جراتشو پیدا میکرد.
صدای شهرام دوباره به گوشم رسید:
-بزنش…یالا…
دستمو بالا بردم و اینبار با تمام توان زدم به گوشش
به تلافی تمام نامردی هایی که در حقم کرد…
دستمو بالا بردم و اینبار با تمام توان زدم به گوشش.
به تلافی تمام نامردی هایی که در حقم کرد.
به تلافی تمام بی مهری هاش…
سواستفاده گری هاش….
زدم که خنک بشم و الحق که شدم!
قفسه ی سینه ام تند تند بالا و پایین میشد و قلبم با ریتمی سریع تر از همیشه تو سینه ام تالاپ و تلوپ میکرد!
سیلی رو خورد اما دربرابر شهرام حتی جرات نکرد لام تا کام چیزی بگه!
فورا دستمو پایین گرفتم و خودمو کشیدم عقب.
دیگه ناراحت نبودم.
دیگه حتی مضطرب هم نبودم برعکس،
خیلی هم خوشحال بودم.
حسی داشتم بی نهایت شیرین و دلچسب…
احساس میکردم سبک شدم.
احساس میکردم اون خشمی که تاحالا داشتم باهاش دست و پنجه نرم میکردم رو دیگه ندارم و از روی شونه هام پایین افتاده.
اصلا چه حسی میتونست شیرینتر از این باشه که آدم یه مرد قلدر مثل یه محافظ کنارش باشه که تا کسی بهش گفت بالا چشمت ابدوئہ چنان حالش رو بگیره که از درون سبک سبک بشی!
آب دهنمو قورت دادم.
سرمو چرخوندمسمتش و پرسید:
-این خوب بود؟
چشمهاش روی صورت سرخ دیاکو به گردش دراومد و خیلی آهسته و آروم جواب داد:
-آره بد نبود…
به سمت دیاکو رفت.براق شد تو چشمهاش و گفت :
-سگو یه تیکه استخون بندازی جلوش تا ابد بهت وفادار می مونه تو از سگم کمتری که اینهمه لطف از طرف ما دیدی و باز لاشی بازی درمیاری…
کارد میزدن خونش در نمیومد.
از خشم زیاد برافروخته و سرخ و آتیشی شده بود.
دستشو روی صورتش کشید و به وضوح دندونهاش رو روی هم سابید و گفت:
-این رسمش نبود آقا شهرام.من کاری باهاش نکردم…
شهرام زد تخت سینه اش و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این بده که پارت هاش کوتاهه و دیر به دیر میزارین.یکم پارت هارو طولانی تر بزارین
فردا پارت جدید میاد؟
بله
لطفا زودترررر بقیش رو هم بزارید
سلام چرا فقط تاپارت 110رو گذاشتید؟؟؟
چرا بقیش رو نمیزارید؟؟؟
ولی تا اینجاش که خوندم عااااالی بود ❤
اگه بقیش رو هم بزارید
عالی بوداین پارت
جیغ قشنگ بود ولی کم ک اونم به کیفمه😐💫
یکی منم ببره بزنم تو گوش شیوا😂😂😂
شاید آدم شد😂
من این رمانو از اول نخوندم میشه یه توضیحی بدید که شیوا چجوریه و چیشده بین شیوا وشهرام
ببین شیوا برای اینکه بره و وارد شرکت دیاکو بشه از طریق امیر(دوست پسر مونا) با شهرام آشنا میشه
شهرامم ی آدم کله گنده و با نفوذه و از شیوا از خیلی وقت پیشا خوشش میاد و شیوا رو وارد شرکت دیاکو میکنه
دیاکو هم برای استفاده از شیوا بهش نخ میده و الکی میگ دوستت دارم و اینا
بعد دیاکو ب شیوا میگ شهرام رو راضی کن ک ی سری محصولات و ب شرکت بده شهرامم ک ب شدت از شیوا کفریه شرط رابطه میزاره و شیوا اسکول قبول میکنه
شهرامم ک میبینه این چقدر …. است کلا قیدشو میزنع و سگ محلش میکنه…
حالا نمیدونم از پارت چند خوندی بگو تا کجا خوندی ک بهتر بتونم راهنماییت کنم 😂😐😂
😍👌👌👌
بچه ها تو این سایت فقط رمانای مثبت ۱۸ رو پارتی میزارن
نه همه جور رمانی هست😐😂
میشه اسم رمان های سکس رو بگی 😹
پیداکردی به منم بگو😘
اها ممنون
ببخشید شما رمان صیغه استاد رو هم تو این سایت میزارین
بله
چند روز چند روز میاد دقیقا چرا اینقدر نامرتبه
سلام چرا فقط تاپارت 110رو گذاشتید؟؟؟
چرا بقیش رو نمیزارید؟؟؟
ولی تا اینجاش که خوندم عااااالی بود ❤
اگه بقیش رو هم بزارید
سلام انلاینه یک روز در میون پارت میزاریم
عالی رمانش بی نظیره
عالییییی دلم خنک شد یهو الان دیگه شهرام و شیوا باهم میمونن
یعنی همه ی قسمتهای داستان که خوندم یک طرف این پارت هم یک طرف .
باید نوبل داد به این شهرام و بنظرم شیوا رکورد حماقت را زد بابت از دست دادن این ادم.
اخه احمق این تعریفهایی که از ظاهر وباطن دیاکو میکنی خر هم نباید عاشقش میشد اما تو شدی