رمان عشق صوری پارت 113

3.5
(2)

حالا عین چس از پس زدنش پشیمون بودم و نادم!
عین کشتی به گل نشسته ها والبته بعداز یه مکث خیلی طولانی جواب دادم:

“نه! از من دعوت نکرد باهاش بیام…”

اون هم ناراحت شد و بدون اینکه خشم و نفرتش رو پنهون بکنه گفت:

“پس قراره با کدوم جنده/ ای بره!؟”

سرم رو پایین انداختم.مغموم و مخزون در حالی که حتی فکر کردن بهش هم حالم رو بد میکرد جواب دادم:

“فکر کنم قراره باهمون ژینوس جونش بره.خب دیگه اگه کاری نداری خداحافظ”

واقعا حس حرف زدن نداشتم.دلم میخواست قطع کنم و اونقدر راه برم تا سبک بشم.
دلم‌میخواست اصلا شهرامو از سرم بندازم بیردن و بشم همون شیوایی که این بشر پشیزی براش ارزش نداره اما
اما قبل از انجام اینکار مونا با شیطنت گفت:

“میگم…میخوای تو با من بیا !”

پوزخندی زدم و گفتم:

“شر نگو مونا…پاشم بیام اونجا که چی بشه؟اونم بی دعوت؟”

خندید و با شیطنت گفت:

“خب تو همراه من میای…دوتایی باهم حال اون ژینوسو میگیریم”

غرورم اجازه نمیداد شهرام حتی احساس کنه دلم میخواد بجای ژینوس کنارش باشم خصوصا بعداز اونهمه رفتار بدو تلخ…
از پیشنهادش استقبالی نکردم و گفتم:

“برام مهم نیستن…هردوتاشون برن به درک!”

غمگین شد و پرسید:

“یعنی نمیایی؟”

بی دعوت کجا میرفتم؟
محفل شادی شهرام و ژینوسی که کمتر از آینه ی دق نبودن !؟
نه‌…نمیخواستم غرورمو بشکنم
بزای همین یه نه محکم تحویلش دادم و بعد هم تماس رو قطع کردم و دوباره به راه افتادم

اینکه توی اتاق بشینم و یه گوشه کز کنم و مدام به چیزای پیش اومده فکر کنم اونقدر برام اذیت کننده بود که ترجیح دادم بیام پایین و یکمم با آدمای این خونه وقت بگذرونم.
هرچند آدمای این خونه تنها چند نفر بودن و هر کس غرق دنیای خودش…
آقا رهام طبق معمول این زمان خونه نبود اما مامان خانم چرا !
دزست مثل یه شاهزاده خانم جوان فقط میخورد و میخوابید و به خودش می رسید و خوش میگذروند!
اینبار هم درحالی که لباسهای زیبای فاخری به تن داشت لم داده بود روی کاناپه و حین خوردن تیکه های آناناس پا میجنبود و فیلم تماشا میکرد.
با کمی فاصله کنارش نشستم و سلام سردی تحویلش دادم:

-سلام…

نگاهم نکرد چون چشمهاش همچنان خیره بود به صفحه نمایش خانگی…
خیلی خونسردانه تیکه ی دیگه ای از آناناس رو دهن خودش گذاشت و بعد هم جواب سلام رو داد و پرسید:

-چه عجب تو تصمیم گرفتی چنددقیقه ای روهم با ما بگذرونی!

اسم حالتی که اون لحظات دچارش بودمو نمیدونم.
غمگین، عصبی، افسرده، کلافه…نمیدونم دچار کدوم یک از اونا بودم اما میدونم که نه حوصله ی موندن و تنهایی سر کردن تو اتاق رو داشتم و نه اعصاب سوال و جواب شدن ، برای همین گفتم:

-اگه خیلی ناراحتی میتونم برگردم اتاقم!

دست از خوردن کشید و جواب داد:

-نه! خیلی هم خوب کردی اومدی.تو که نباید شب و روزتو توی اون اتاق بگذرونی…ببینم.با شهرام کجا رفته بودی!؟

وقتی هین سوال رو پرسید کاملا سرش رو برگردوند سمتم و خیره شد به نیمرخم تا جوابشو بگیره.انگار میخواست با اون نگاه های سنگینش اونقدر تحت نظرم بگیره که جرات نکنم دروغ تحویلش بدم و من توی اون لحظات کوتاه هی تو سرم دنبال یه جواب قانع کننده گشتم که با یه حالت خونسرد تحویلش بدم و اون باورش بکنه:

وقتی هین سوال رو پرسید کاملا سرش رو برگردوند سمتم و خیره شد به نیمرخم تا جوابشو بگیره.انگار میخواست با اون نگاه های سنگینش اونقدر تحت نظرم بگیره که جرات نکنم دروغ تحویلش بدم و من توی اون لحظات کوتاه هی تو سرم دنبال یه جواب قانع کننده گشتم که با یه حالت خونسرد تحویلش بدم و اون باورش بکنه:

-جای خاصی نرفتیم.فقط منو با یکی دوتا از دوستاش تو زمینه کاریم آشنا کرد
خودم قبلا ازش خواسته بودم!

آهانی گفت و نگاه سنگینش رو از روی نیمرخم برداشت.
گمونم باور کرد چون خیلی زود صحبتش از شهرام کشیده شد به سامان:

-نظرت در مورد سامان چیه!؟

بی حوصله پرسیدم:

-چرا باید نظر من در این مورد این آدم مهم باشه !؟

لبخندی معنی دار روی صورتش نشوند و جواب داد:

-مهمه!و اگه نظر تو هم خوب باشه من دلم میخواد با اون بیشتر ارتباط داشته باشیم.حالا بگو نظرت در موردش چی هست!؟

پوزخندی زدم.آخ که شیطون جلو مامان من لنگ مینداخت و تعظیم شاگردی میکرد.
حتی من مطمئن یودم مامان اگه ده دختر کچل و کور داشت هر ده تا رو به ده مرد ثروتمند خوشتیپ غالب میکرد!
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:

-مرد خوبیه! یه مرد خوب از یه خانواده ی خوب…

سرش رو با رضایت تکون داد
نگاهش رو به کل از تلویزیون گرفت و چرخید سمتم و گفت:

-آفرین شیوا! منم نظرم با تو یکیه! اون واقعا یه پسر خوب از یه خانواده ی خوبه! خب…با یه پسر خوب از یه خانواده ی خوب باید چیکار کرد!؟

اخم کردم و جواب دارم:

-متاسفانه جواب این یکی سوالتون رو نمیدونم!

لبخندی طمعکارانه روی صورت نشوند و نفت:

-اما من میدونم…باید تو مشتش گرفت.باید بکشونیمش سمت خودمون و نزاریم کس دیگه ای صیدش کنه!

-اما من میدونم…باید تو مشتش گرفت.باید بکشونیمش سمت خودمون و نزاریم کس دیگه ای صیدش کنه!

وای! وایی که گاهی دلم میخواست از دست مامان و عقایدش سر به بیایون برارم.
انگار هیچ کاری تو دنیا نداشت جز به قول خودش صید مردای پولدار و خوشتیپ!
سرم رو به عقب تکیه دادم و گفتم:

-لطفا رو من حساب نکن!

-چرا ؟

با خشمی کنترل شده جواب دادم:

-چون اون هرچقدر هم عالی باشه من نظری بهش ندارم

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-اما من برای ناهار دعوتش کردم و احتمالا الاناس که سر برسه!درضمن…تو بیخود میکنی نظری بهش نداری…
قرار نیست که من اینجا ترشیت بندازم!

تا تکیه از کاناپه برداشتم و خواستم بابت اینکاراش ازش گله کنم و حتی برگردم به همون اتاق صدای زنگ تو کل ساختمون پیچید.
نی نی چشمهاش درخشید.
دستش رو آورد بالا و با تکون انگشتش گقت:

-سامان یه جنتلمن پولدار حلالزاده اس!

اینو گفت و خطاب به خدمتکاری که داشت سمت آیفن می رفت گفت:

-تو وایسا! برو به کارای آشپزخونه برس.شیوا درو باز میکنه!

خدمتکار مطیعانه چشمی گفت و راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد.
چون میدونستم چی توی سرش میگذره دندون قروچه ای کردم و گفتم:

-تورو خدا وقتی میخوای شاه ماهی صید کنی دختراتو طعمه نکن!

چشم غره ای بهم رفت و گفت؛

-اینو بفهم که من فقط خوشبختی تورو میخوام…حالا برو بیرون و در حیاط رو براش باز بکن.اینجوری بهتره

پوزخندی زدم و به طعنه گفتم؛

-هه! نمردیم و معنای خوشبختی رو هم فهمیدیم.لطفا به این باور برس دخترات نیازی به اینکه بگردی و واسشون مخ زنی بکنی ندارن
شیدا رو بدبخت کردی من یکی رو دیگه بیخیال شو…

براق شد تو چشمهام و گفت:

-پاشو برو درو براش باز کن!

نگاه سراسر گله مندانه ای به صورتش انداختم و از کنازش بلند شدم.
خوشبختی برای اون تنها در یک کلمه خلاصه میشد.
پول !
پول و پول و پول….

درو براش باز کردم و همونجا تو چهارچوب ایستادم.
پیرهن خوش رنگ و اتو زده ی سبز لجنی رنگی پوشیده بود که وفتی نور میتابید به طرز جالبی با رنگ چشمهاش یکی میشد و یه شلوار مشکی که به ظاهرش حالتی مرتب و رسمی میداد.
بوی ادکلنش توی فضا پیچید.
لبخند بر لب داشت و دسته گلی توی دست.
چشم تو چشم که شدیم کنج لبهاش بیشتر از قبل کش پیدا کرد و گفت:

-سلام بانو !

زورکی لبخندی روی صورتم نشوندم.سامان به نظرم پسر خوبی بود و دلم نممخواست به بهانه ی بودن و رسیدن با من بازیچه ی دست مامانم بشه.
آخه از مامام همچین کاری بعید نبود.
حتی خیلی وقتها خیلی هارو با قول رسیدن به من با شیدا سر کیسه میکرد.
کنار رفتم و گفتم:

-سلام! خوش اومدی…تنهایی!؟

اومد داخل و جواب داد:

-آره! چه خوب که تو درو باز کردی! فکر میکردم قراره درو از داخل برام باز کنن یا لااقل با خدمتکار مواجه بشم!

دستهامو پشت کمرم بردم و قفل کردن انگشتهام توی هم من من کنان گفتم:

-اممم…راستش داشتم قدم میزدم متوجه شدم یکی پشت در گفتم بیام درو باز کنم!

نمیدونم دروغی که بخاطر کار و مامان مجبور شده بودم به زبون بیارم رو باور کرد یا نکرد اما در هر صورت لبخندی زد و دسته گل خوش رنگ توی دستش رو به سمتم گرفت و گفت:

-برای تو !

اونقدر مودبانه اون دسته گل خوشگل رو به سمتم گرفته بود که نتونستم روی خوش بهش نشون ندم.
آخه تا پبش از این باخودم گفتم سر لج با مامان هم که شده باید اونقدر باهاش بداخلاقی کنم که نیومده بره اما حالا…
این پسر خوب بود و ای کاش…ای کاش شهرام قد کله ی مورچه هم که شده به این پسر عموی خوبش می رفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
K
K
2 سال قبل

عالیه هم زود زود پارت میزاری هم عالی نوشتی

رها
رها
2 سال قبل

کی پارت جدید میزارید

S.s.m
S.s.m
2 سال قبل

واایی تازه داره هیجانی میش …
چرا ب جا اینکه بیشتر بزارید کوتاه ترش کردین ؟ لطفا زود ب زود پارت گزاری کنید خیلییی عالی داره پیش میره داستان ..
ممنونم

F
F
2 سال قبل

لطفا زیادش کنید 👌👌

Faty
Faty
2 سال قبل

مرسی ولی خیلی کم بود لطفا پارت هارو بیشتر کنین بازم مرسی👍👍👊

star
star
پاسخ به  Faty
2 سال قبل

پشمام فکر کنم شیوا با سامان میره مهمونی 😭😂
لطفا هر شب پارت بزاریددد خیلییی ممنون رمان فوق العاده است

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x