اونقدر مودبانه اون دسته گل خوشگل رو به سمتم گرفته بود که نتونستم روی خوش بهش نشون ندم.
آخه تا پبش از این باخودم گفتم سر لج با مامان هم که شده باید اونقدر باهاش بداخلاقی کنم که نیومده بره اما حالا…
این پسر خوب بود و ای کاش…ای کاش شهرام قد کله ی مورچه هم که شده به این پسر عموی خوبش می رفت!
نه به این که اینفدر جنتلمن و مهربون بود و نه به شهرام که با ثدمن عسل هم نمیشه قورتش داد.
لبخند زدم و با بو کردن گلها گفتم:
-خیلی خوشگلن! واقعا ازتون ممنونم!
قدم زنان و دوشا دوشا هم توی اون حیاط درندشت سرسبز به راه افتادیم.
سرش رو کج کرد و گفت:
-اختیار داری خانم! ناقابله!
حین قدم زدن نگاهش رفت پی تابی که میون چمنزارها بود وبا گذر از یه مسیر سنگرش میشد به سمتش رفت.
ناخوداگاه مکث کرد و ایستاد.سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:
-نظرت چیه بجای اینکه بریم داخل بریم اونجا رو تاب بشینیم!؟
یکم فکر کردم و با دنبال کردن مسیرش جواب دادم:
– باشه بدیم!
خیلی هم پیشنهادش بد نبود.
خصوصا واسه منی که خسته ی روحی بودم و تمام فکر و ذهنم شده بود شهرام و ژینوس و هی از خودم ناباورانه میپرسیدم یعنی الان اونا کنار همن !؟
دارن چیکار میکنن؟ به جی مشغولن و هزار جور فکرو خیال دیگه.
سرگرم شدن واسه من خوب بود توی اون شرایط…
هردو کنار هم و با کمی فاصله روی تاب نشستیم.
دسته گل رو گذاشتم مابینون و گفتم:
-مادرم تورو خیلی دوست داره!
لبخند زد و سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
-عه جدا! مامانت خانم خوبیه! ای کاش دخترشم منو دوست داشته باشه!
هردو باهم زدیم زیر خنده.
-عه جدا! مامانت خانم خوبیه! ای کاش دخترشم منو دوست داشته باشه!
هردو باهم زدیم زیر خنده.
سامان پسر خوبی بود اما من نمیتونستم به چشم یه کیس بهش نگاه کنم.
من دلموهمون شهرامو میخواست.
همون آدم گه و بداخلاق و عصبی بددهنی که همیشه عین سوپر من تو لحظات سخت به دادم می رسید!
دلم میخواست دوباره برگرده سمتم و باز برای به دست آوردن دلم همه کاری بکنه اما ..
اما میدونم که خبری نیست و دیگه مثل قبل احساسی بهم نداره و حالا تره هم برام خورد نمیکنه !
تو فکر شهرام بودم که گفت:
-حیاط خونه ی عمو عضای سبز خوشگلی داره!
آدمو مجاب میکنه عاشق بشه! یا لااقل از یه نفر خوشش بیاد!
به صورتش خیره شدم و پرسیدم:
-شما از کس خاصی خوشتون میاد!؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-آره..ای بگی نگی.تو چی!؟
فکر کنم امیدوار بود بگم نه که دلش خوش بشه به وعده وعیدهای احتمالی مادرم اما…اما من نمیخواستم اونو امیدار کنم به خودم درحالی که میدونم هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بین ما پیش بیاد برای همین جواب دادم:
-آره…یه نفرو فکر میکنم خیلی دوست دارم !
لبخند روی لبش ماسید!
آخه این اون چیزی نبود که دلش میخواست بشنوه.
یکم که به خودش اومد
نفس عمیقی کشید و پرسید:
-فکر میکنی !؟
سرم رو آهسته تکون دادم و گفتم:
-آره فکر کنم…آخه فبلا ازش بدممیومد اما الان نه…
صداش خیلی آهسته به گوشم رسید:
-پس یه نفرو دوست دارین!
چشمهامو بازو بسته کردم و جواب دادم:
-آره.ولی فکر نکنم اون منو دوست داشته باشه!
خیلی سعی داشت همون آدم قبل باشه ولی نتونست.
با صدای آرومی پرسید:
-چرا ؟
سرم رو به دسته ی تاب تکیه دادمو همونطور که با انگشتهام ور میرفتم جواب دادم:
-چون من خیلی اذیتش کردم!
سنگینی نگاهش رو کاملا روی خودم احساس میکردم.
یه جوری مابوس شده بود.
انگار با اینکه دلش نمیخواست خیلی در موردش حرف بزنه اما گفت:
-اگه دوست داشته باشت میبخشت!
سرم رو بالا گرفتم.بهش نگاه کردم و با زدن به لبخند تلخ گفتم:
-نه! ازممتنفره…یعنی متنفر شده.بعید بدونم دیگه حتی بخواد بهم فکر کنه!
این یکی جوابم دلخواهش بود چون برق امیدواری رو تو چشمهاش دیدم….
این یکی جوابم دلخواهش بود چون برق امیدواری رو تو چشمهاش دیدم.
انگار خوشحال شده بود که کسی که من ازش خوشم اومده روی خوش بهم نشون نمیده و دیگه دوستم نداره.
دستهاش رو دو طرف کف تاب گذاشت و گفت:
-آدما باید برن دنبال کسی که دوستشون داره نه کسی که دوستش دارن!
آه! با این جمله اش کاملا موافق بودم.
شهرام دنبال من بود و من دنبال دیاکویی که خودش یه تنه دنبال هزارنفر بود.
اونقدر بهش اهمیت ندادم تا آخرش شد این!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره! باهات موافقم!
سرش رو کاملا به سمتم برگردوند و رک و صریح گفت:
-پس دیگه به اونی که دوستش داری و میگی دیگه دوست نداره فکر نکن!
یه آدم جدید رو وارد زندگیت کن!
من دیگه حوصله ی هیچ آدم جدیدی رو نداشتم.
هیچ آدم جدیدی!
چه شماتت بشم چه نشم باید اعتراف بکنم دلم همون شهرام رو میخواد.
دوست داشتم بازم باهام مهربون بشه.
بازم بشه همون شهرامی که گرچه بهم می توپید اما هوام رو داشت.
شونه هام رو بالا و پایین کردم و گفتم:
-فکر نکنم دیگه بتونم ماشینی رو به اتوبان دلم راه بدم
خندید ولی بعد خیلی جدی و بی مقدمه پرسید:
-حتی من !؟
اونقور یهویی همچین حرفی زد که جا خوردم.
فکرش رو نمیکردم بخواد به این زودی بقول معروف بره سر اصل مطلب!
میدونستم که دوست داره بهم نزدیک بشه اما نمیدونستم که اینقدر زود و بی صغری کبری بره سر اصل مطلب دلش.
متعجب پرسیدم:
اونقدر یهویی همچین حرفی زد که جا خوردم.
فکرش رو نمیکردم بخواد به این زودی بقول معروف بره سر اصل مطلب!
میدونستم که دوست داره بهم نزدیک بشه اما نمیدونستم که اینقدر زود و بی صغری کبری بره سر اصل مطلب دلش.
متعجب پرسیدم:
-تو !؟
لبخند محوی روی صورت نشوند و گفت:
-آره من! البته…مادرت بهم گفت ممکنه شانس داشتن تورو داشته باشم.
گفت تو هم خیلی از من بدت نیماد.
خب…من میتونم شانسمو باتو امتحان کنم !؟
دهنم وا مونده بود.مونده بودم اصلا چیبگم!؟
مامان…آخ مامان …آخ که هرچی میکشیم از تو میکشیم!
آخه واقعا چطور تونست به خودش اجازه بوه از طرف من همچین حرفهایی به اون بزنه!؟
بعداز یه مکث کوتاه گفتم:
-ولی تو که خیلی نیست منو میشناسی…چرا فکر میکنی من ممکنه همونی باشم که میخوای!؟
خیره به چشمهام جواب داد:
-از اونجایی که من روزانه با هزار تا آدم سرو کار دارمو از این هزار نفر خیلی هاشون دخترن ولی من حسی که به تو دارم رو به اونا ندارم…
آب دهنمو به آرومی قورت دادم و گفتم:
-شاید اشتباه کنی!
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-نه من اشتباه نمیکنم.این احساس من به توئہ…میتونم بپرسم احساس تو چیه ؟!
خواستم جوابش رو بدم که مامان قدم زنان به سمتون اومد و گفت:
-شما چرا اینجا نشستین!؟ چرا نمیایین داخل !؟
ولی مثل اینکه اینجا خیلی بهتون خوش گذشته !
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-نه من اشتباه نمیکنم.این احساس من به توئہ…میتونم بپرسم احساس تو چیه ؟!
خواستم جوابش رو بدم که مامان قدم زنان به سمتون اومد و گفت:
-شما چرا اینجا نشستین!؟ چرا نمیایین داخل !؟
ولی مثل اینکه اینجا خیلی بهتون خوش گذشته !
شروع کرد خندیدن!
خنده های شیطانی ای که بند بند وجود منو دچار خشم میکرد.
سامان لبخند زنان گفت:
-آره اینجا عالیه! البته همه جا با شیوا عالیه!
جوابش درخشش چشمهای مامانمو بیشتر از قبل کرد.
کف دستهاش رو طمع کارانه بهم مالوند و گفت:
-خب البته که دختر من حرف نداره!
سامان نگاهی عاشقانه حواله ی من کرد و گفت:
-اصلا شکی توش نیست!
با خشم مامانمو که میدونم احتمالا از طرف من کلی قول و قرار به سامان داره رو نگاه کردم.
چرا همیشه ما دو تا دخترش رو به چشم به کالا می دید؟
به چشم یه شانس واسه وصل کردن خودش به آدمای کله گنده و پولدار…چرا آخه !؟
بی توجه به نگاه های من گفت:
-من یه شام عالی تدارک دیدم! میدونم غذا خوردن وقتی میچسبه که آدم دور و برش خیلی شلوغ باشه و خیلی باشن
به رهام گفتم یه زنگ هم شهرام بزنه شب رو پیشمون باشه البته همراه با ژینوس!
بی هوا گفتم:
-اون نمیاد! منتظرش نباشین!
جواب من باعث شد هردو باهم سرشون رو به سمتم برگردنن و اون لحظه بود که فهمیدم چه گافی دادم.
سلام عزیزم میشه لطفا هرشب پارت رو بزارین واقعا رمان عالی هست 👏🌹
سلام نویسنده
کی پارت جدید میزارید؟
کاملِ این رمان جایی منتشر نشده ؟
خیلی قشنگ بود وایی واقعا من اگه شیوا رو تو دنیای واقعی میدیدم زیر لاستیک تریلی لهش میکردم دختره ی استغفرالله
نویسنده میدونم زحمت میکشی دمت گرم عشقی ولی خو من خداوکیلی 2 سال گیر همین رمانم البته تازه شمارو پیدا کردم قبل اون توی سروش یه آشغال بود که هفته یبار پارت میذاشت آدم رو دیوانه میکرد …
رمان فوق العاده است ولی حداقل هر روز پارت بزار چون داره هیجانی میشه
این رمان کامل شده ؟ یا در حال تایپِ ؟
نه در حال تایپه
سلام نویسنده
کی پارت جدید میزارید؟
سلام فردا
بابا چرا اینطوری پارت میزاری روزی یه پارت حداقل بزار
نویسنده میدونم زحمت میکشی دمت گرم عشقی ولی خو من خداوکیلی 2 سال گیر همین رمانم البته تازه شمارو پیدا کردم قبل اون توی سروش یه آشغال بود که هفته یبار پارت میذاشت آدم رو دیوانه میکرد …
رمان فوق العاده است ولی حداقل هر روز پارت بزار چون داره هیجانی میشه
نویسنده جان چرا میخوای منو دق مرگ کنی جان عزیزت زیادش کن پوکیدم به خدا
سلام نگاه کنید من خودم نویسنده هستم می دونید همین یه پارتی که برای شما می فرستند چقدر زحمت می خواد؟ چقدر زمان می خواد؟ خیلی از نویسنده ها متاهل هستند و فرزند کوچک دارن..همینی هم که می نویسند مطمئن باشید از استراحت خودشون می زنن پس لطفآ یکم درک داشته باشید و به جای غر غر کردن بهشون روحیه و انرژی مثبت بدید..