لبخند تلخی روی صورتم نشست.
خبر نداشت هرچی بهش گفتم صرفا یه نقش بازی کردن واسه دور شدن از فرهاد و رفتن پیش فرزاد بود.
دستمو کشید و گفت:
-بیا بریم داخل که کلی باهات حرف دارم!
هزار تا گزارش خوب و بد از خودم…بیا!
چند قدم به جلو برداشت و من رو هم دنبال خودش کشید اما وقتی متوجه شد همراهش نمیرم و یجا ایستادم خودش هم توقف کرد و متعجب سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:
-شیدا…چرا نمیای!؟
پیش از اینکه من جوابی بدم خودش لبخند دندون نمایی زد و گفت:
-خجالت نکش.
هیشکی نیست…یعنی هست ولی فقط خدمتکارا!
آقا رهام که بیرونه…
مامان هم نوبت تزریق بوتاکس داشت!
منم و یه تعداد خدمتکار…
آب دهنمو قورت دادم و چون وقت صحبت نداشتم گفتم:
-من نمیخوام بیام اینجا شیوا.من باید برم جای دیگه ای.یه نفره منتظرمه…
یه نفر که احتمالا حالش خوب نیست.
باید برم کمکش…باید براش دارو بخرم و غدا بپزم.
اگه تلفنی اوت حرفها رو بهت زدم فقط واسه این بود که مجیور بودم جلوی فرهاد نقش بازی کنم.
نه اینکه دلم نخواد پیش تو باشم نه…
مکث کردم.نفس حبس شده تو سینه رو بیرون فرستادم و به عنوان کلام آخر و صد البته به امید اینکه درکم بکنه گفتم:
-ولی اون بیشتر به من احتیاج داره!
اول بهت زده و گیج و سردرگم نگاهم کرد و بعد لبهاش رو از هم باز کرد و گفت:
-اون…
چون حس کردم میدونم قراره چیبگه خیلی تند و سریع گفتم:
-نه! لطفا نپرس کیه فقط بدون که یه دوسته…
یه دوست که واسه من خیلی عزیزه!
چنددقیقه ای بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره فقط بهم خیره موند ولی بعد از اون بدون اینکه سوال پیچم بکنه مثل همیشه شد پایه و گفت:
-بدو! خیالت راحت باشه! حواسم هست اگه کسی سوالی پرسید سوتی ندم!
آخه که چقدر من این خواهر کوچیکه رو دوستش داشتم.
جلو رفتم و محکم بغلش کردم…
آخ که چقدر من این خواهر کوچیکه رو دوستش داشتم.
خوهر کوچیک که نه.در واقع تنها کسی که میشد گفت من دارم.
جلو رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:
-دوست دارم شیوا.
نفس عمیقی کشید و حتی حس کردم چشمهاش رو بست.
چونه اش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-منم…
دستمو نوازشوار روی کمرش کشیدم و گفتم:
-تو تنها کسی هستی که حس میکنم با فکر کردن بهش یادم میفته خیلی هم بدبخت و بی کس و کار نیستم!
دستشو به کمرم فشار داد وآهسته نوازشم کرد.نمیدونم در کل داشت راجبم چه فکری میکرد اما گفت:
-همیشه واسه هرچیزی رو من خیلی حساب باز کن شیدا.
حتی وقتی میخوای بری یه دوست رو ببینی…برای هر چیزی!
از اینکه سوال پیچم نکرد خوشحال بودم.از اینکه حتی سعی نکرد کنجکاوی و فضولی بکنه یا ته و توی اون دوست رو دربیاره هم همینطور.
من واقعا به همین احتیاج داشتم.
به همین که اون بگه پایه است و هرکمکی لازم دارم بهممیکنه.
خیلی آروم گفتم:
-شاید فرهاد گاهی بخواد زنگ بزنه یا شیطنت بکنه که مطمئن بشه من اینجام.حواست جمع هست؟
خیال جمع بود و سعی کرد منم خیال جمع بکنه:
-خیالت راحت…
لبخند زدم و خیلی زود ازش فاصله گرفتم.نگاهی عجولانه و شتاب زده به ساعت مچی روی دستم انداختم و گفتم:
خیال جمع بود و سعی کرد منم خیال جمع بکنه:
-خیالت راحت…
لبخند زدم و خیلی زود ازش فاصله گرفتم.نگاهی عجولانه و شتاب زده به ساعت مچی روی دستم انداختم و گفتم:
-من دیگه باید برم.همین حالاش هم دیر شده…خدانگهدار…
محو تماشام آهسته و آروم لب زد:
-خدانگهدار…
خیلی زود از خونه زدم بیرون.وقت نداشتم.باعجله تا سر خیابون رفتم.اونجا یه تاکسی دربست گرفتم و خودمو رسوندم به بازار و وسایلی که موردنیازم بود رو خریدم و بعدهم به راننده آدرس خونه ی فرزاد رو دادم.
به خودم که اومدم فهمیدم با کلی وسیله جلوی در خونه اش ایستادم.
نمیدونم بعداز دیدنم قراره چه واکنشی از خودش نشون بده اما میدونم که از نظر خودم بهترین کار ممکن رو انجام دادم.
من باید میومدم پیشش چه از اینکارم خوشحال بشه و چه ناراحت.
ترجیح دادم در پشتی خونه اش رو بزنم.
جایی که کمتر تو چشم همسایه ها باشم.
در زدم و چنددقیقه بعد درحالی که ناخوداگاه دچار استرس و اضطراب شده بودم قامت فرزاد توی قاب نمایان شد.
از دیدن من جاخوزد و این جاخوردگی و تعجب همه جوره توی صورتش مشخص بود.
اما چیزی که من رو درگیر خودش کرده بود صورتش بود.
اون صورتی که نشون میداد حالش چقدر بد و خرابه و حتی تو حالت عادی هم مدام سرفه میکرد.
آب دهنمو قورت دادم و با شکستن سکوت و خاتمه دادن به اون نگاه های خیره گفتم:
-سلام
بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسید:
-تو اینجا چیکارمیکنی هااان؟
-سلام
بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسید:
-تو اینجا چیکارمیکنی هااان؟
لبهامو روی هم مالیدم.چند لحظه ای بدون اینکه جوابی بده فقط اون صورت داغون و ملتهب شده اش رو که خبراز حال خرابش میداد نگاه کردم و بعدهم جواب دادم:
-شنیدم حالت بده اومدم پیشت!
اخم کرد و پرسید:
-شوهرت میدونه اومدی؟
بدون اینکه لبهام رو ازهم باز بکنم سرم رو به طرفین تکدن دادم و با یه مکث کوتاه گفتم:
-نه!
درو گرفت که ببندش و همزمان گفت:
– پس بیخود کردی اومدی!برگرد همونجایی که بودی!
دستمو یه طرف در گذاشتم و گفتم:
-من باید میومدم.تو حالت بد بده…
با سرفه ودرحالی که حتی دو کلام حرف رو همنمیتونست درست و حسابی به زبون بیاره گفت:
-گف…تم…از…این….جا برو…
اونقدر سرفه کرده بود که گوشه چشمهاش اشک جمع شده بود و صورتش سرخ و ملتهب شده بود و بماند سینه اش که بدجور به خِس خس افتاده بود. سرمو تکون دادم و گفتم:
-من از اینجا نمیرم…من باید پیشت باشم بزار بیام داخل برات به چیزی درست کم.خواهش کنم
با تشر و سرفه گفت:
-گفتم از اینجااااا برو….همین حالا!
خودش دستمو از روی در برداشت و هلم داد به عقب و گفت:
-دیگه نمیخواماینجا ببینمت
تلوتلو خوردج اما به موقع تعادلم رو حفظ کردم که نیفتم.بهش خیره شدم.
آهسته و بدون اینکه پا پس بکشم گفتم:
خودش دستمو از روی در برداشت و هلم داد به عقب و گفت:
-دیگه نمیخواماینجا ببینمت
تلوتلو خوردج اما به موقع تعادلم رو حفظ کردم که نیفتم.بهش خیره شدم.
آهسته و بدون اینکه پا پس بکشم گفتم:
-اگه میخوای درو ببند.اما من از اینجا تکون نمیخورم…
فهمید جدی ام.جدی و مصمم.نفس عمیقی کشید و سرش رو خم کرد.
چندثانیه ای زمین رو عاجزانه نگاه کرد و بعد درنهایت سرش رو بالا گرفت و گفت:
-از اینجا برو…فرهاد بفهمه اومدی اینجا خونت پای خودته…
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نمیدونه…فکر میکنه پیش خواهرمم.بزار بیام داخل.خواهش میکنم….
درو رها کرد و گفت:
-بفهمه بیچاره ات میکنه
نمیگفت بیچاره میشیم.میگفت بیچاره ات میکنه.اون ترسو نبود.
بزدل نبود و تو هر حالتی فکر منو میکرد.
تو هر حالت و هر شرایطی.
یک قدم اومدم جلو و گفتم:
-نمیفهمه…
با حرص گفت:
-میفهمه و پدرتو درمیاره…
دوباره تکرار کردم:
-نمیفهه..اگه فهمید پای خودم…بزار بیام داخل!
با تاسف سرش رو تکون داد و بعدهم بدون اینکه بیشتر از اون بهم گیر بده هز سر راهم کنار رفت و برگشت داخل تا اینجوری بهم بفهمونه میتونم وارد خونه اش بشم.
تعلل نکردم.
خم شدم و به سختی اون وسایل رو برداشتم و بعدهم وارد خونه شدم و خودم درو ب
راستش حالا که فکر میکنم شیدا باید فرهادو بکشه تو باغچه زیر ۶ متر خاکش کنه بعد بره هر کاری که خواست بکنه این شکلی زندگیشم قشنگ تر میشه🙂🙂🙂❤
خوشی خودش؟کجاش دنبال خوشی خودشه؟کدوم شوهر؟؟؟این اشغالی که تو خونه زندانیش میکنه و دستشم روش بلند شده😑حالا درسته رمانه ، ولی فرهاد اصلا ادمیزاد نیست چه برسه😑😑😑😑😑😑😑😑
لطفا بیشتر از این کشش نده نویسنده جان تا میخواد یه اتفاق جدید بیفته پارت هم تموم میشه 😑😑
من اصلا از این شیدا خوشم نمیاد باز اون شیوا داره کم کم عقل ناقصش سر جاش میاد ولی این شیدا همش دنبال خوشی خودشه انگار نه انگار شوهر داره
شورش دراوردیدپنج خط مینویسددوبارتکرارمیکنیدبعداسمش میزاریدپارت
این شیدا هم شورشو در اورده اگه مجرد بود هرغلطی میخاست میکرد اما الان که متاهله دیگه شوهرش هر چی هم که باشه نباید طرف کسه دیگه ای بره
وقتی راجب شیداس رمان بی مزه میشه://
فرهاد اصن ادم نیست😑💔واقعا نیست😑💔
خودش هم داره میره سمت یه دختر دیگه چی بود رز ،شیرین
زود تر پارت بزارین
بعدم فرهاد میاد پخ پخ میکنه میگه دتی شیدا خوبی
💋👌👌👌👌
چقدر کم☹☹
عالیه♥️
من وقتی با رمانت آشنا شدم از پارت یک شروع کردم به خوندن و در عرض سه روز این صد و چند پارت رو تموم کردم😐
خعلی جذابه😍