رمان عشق صوری پارت 118

5
(1)

عجولانه و تند تند تو آشپزخونه اش رفت و آمد میکردم.
گاهی چپ گاهی راست، گاهی سمت سینک گاهی سمت میز گاهی گاز…
یه دستم بند سوپ بود دست دیگه ام بند گرفتن آبمیوه و دمنوش و …
نگرانش بودم چون حالش خیلی بد بود.
از توی همون آشپزخونه دررحالی که داشتم کارهام رو انجام میدادم گفتم:

-برات قرص و شربت آویشن هم گرفتم.
خوبه واسه سرماخوردگی .
یادمه همیشه یه شربت آویشن تو یخچالمون داشتیم!

جووابی بهم نداد.
مدام سرفه میکرد و چون این سرفه ها زیاد بودن صداش گرفته و خش دار شده بود و من احساس کردم ترکیب آبجوش و یکم نشاسته میتونه براش خوب باشه.
پشت اپن ایستادم و چند دونه قند تو آب جوش انداختم و همونطور که همش میزدم به سمتش رفتم.
رو به روش ایستادم و لیوان رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-بخورش.برای گرفتگی صدات خوب.
دستگاه بخور رو هم الان راه میندازم یکم بخور هم بگیری!

با دست لیوان رو پس زد و یه سوال تکراری رو برای چندمین بار ازم پرسید:

-برای چی اومدی اینجاااا؟هاااان؟ چرا بیخیال نمیشی ؟ چرا دنبال دردسری …چرا ؟

به هبچکدوم از سوالهاش جوابی ندادم.
اگه این یوالها برای من اهمیت داشتن اصلا اینحا نمیومدم.
نفس عمیقی کشیدم و بازهم فقط دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-بخورش…صدات گرفته اس.واسه گرفتگی صدات خوبه!

کفری و عصبی ودرحالی که بازهم به سرفه ی شدید افتاده بود گفت:

-همین حالا از اینجا برو…برو تا نفهمیدن اینجایی.شهره و فرهاد بفهمن اومدی خونه ی من خودشون سنگسارت میکنن!

کفری و عصبی ودرحالی که بازهم به سرفه ی شدید افتاده بود گفت:

-همین حالا از اینجا برو…برو تا نفهمیدن اینجایی.شهره و فرهاد بفهمن اومدی خونه ی من خودشون سنگسارت میکنن!

لبخند تلخی زدم و با لحن تلخی پرسیدم:

-فکر کردی برای من مهمه که بکشنم؟ فکر کردی برام مهمه بقول تو سنگسارم کنن؟ یا مثلا طلاقم بده؟.یا زجر کشم بکنه؟
با حتی بندارم تو هون خونه خرابه ی ته خونه که از وجود اون جونورا فیض ببرم؟
هان؟ فکر کردی مهمه برام؟
فکر کردی کشته مرده ی اون زندگی ام که خراب نشدنش واسم اهمیت داشته باشه؟

مکث کردم و خیره به اون که نگاهش روی صورتم ثابت مونده بود جواب سوالهای خودم رو خودم دادم:

-نه نیستم …من مشتاق اون زندگی نیستم.
به هر اتفاقی راضی ام.
به هر اتفاقی که تهش ختم بشه به جدا شدنم تز اون مردی که دوست ندارم و مثل یه اسیر تو خونه اش هستم…

اخم کرد و گفت:

-لال که نبودی نتونی از خودت دفاع کنی…دختر 12 ساله هم نبودی نتونی خواسته ات رو بیان نکنی…
تو نشستی تا به عقد فرهاد دربیارنت و دم هم نزدی حالا فیلت یاد هندستون کرده؟
عاشق شدی و واسه معشوقه ات سوپ داغ میپزی و غصه حال بدش رو میخوری!؟

نمیدونم چرا یهو همچین حرفهایی زد.
لیوان هنوز توی دستم بود.
کم کم داشت اون داغیش کم میشد.
به سمتش گرفتمش و گفتم:

-همچی زری بود…خواسته ی من یه درصد هم واسه اونا مهم نبود.
به دلیلی که من نمیدونم پدرم و پدرت قبل مرگ پدرم به این توافق رسیده بودن که من حتما زن فرهاد بشم!

نمیدونم چرا یهو همچین حرفهایی زد.
لیوان هنوز توی دستم بود.
کم کم داشت اون داغیش کم میشد.
به سمتش گرفتمش و گفتم:

-همچی زری بود…خواسته ی من یه درصد هم واسه اونا مهم نبود.
به دلیلی که من نمیدونم پدرم و پدرت قبل مرگ پدرم به این توافق رسیده بودن که من حتما زن فرهاد بشم!
مامانم راست یا دروغ،
میگفت اگه اینکارو نکنم میفته زندون…توضیح بیشتری هم بهم ندادن…فکر میکرد اگه منو بده یه مرد پولدار زندگی خودم و خودش از این رو به اون رو میشه!
آره من نه 12 ساله بودم نه بی رلون و نه کسی که یهو عیلش یاد هندونستون کرده .من فقط یه وادار شده ام…
آدمی که وادار به انجام کاری شده که دلش نمیخواست ….بخورش.داره سرد میشه!

بالاخره حاضر شد اون لیوان رو ازم بگیره.
خودش هم همش زد و بعد سر کشیدش…
دوباره چند بار سرفه کرد و بعد دستشو روی گلوی خودش کشید و لیوان رو کنار گذاشت و بدون اینکه به صورتم نگاه بندازه آهسته و آروم گفت:

-بفهمه اینجایی روزگارتو از این جهنمی تر میکنه!

نزدیک بهش نشستم و پشت دستمو گذاشتم روی پیشونیش تا بفهمم داغه یه نه و همزمان گفتم:

-نمیفهمه نگرانم نباش.بهش گفتم پیش شیوام.
خودش بردم گذاشتم خونه ی مامان…خودش هم امشب هم خونه نمیاد.مهمونیه کاریه…

دستم رو که به پیشونیش چسبوندم حس کردم آتیش گرفته.
اونقدر داغ بود که فکر کنم فرقی با کوره آجرپزی نداشت.
لبخندی زدمو گفتم:

-به تخم مرغ بزارم رو تنت آبپز میشه.خیلی تب داری! خیلی…

چندبار سرفه کرد و بعد گفت:

-یکی از رفقام سرمای بدی خورده بود. باهم رفتیم بیرون.از اون به من سرایت کرد. بعدشم رفتم پیاده روی… هوا سرد بود حالم بدتر شد ولی مهم نیست

خیلی زود از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-چرا مهم…خیلی هم مهمه! ار اجاق گازت معلومه تنها چیزی که این چند روز پختی فقط یکی دوتا دمنوش بوده.
تو سطل آشغالاتم چندتا بسته ی ظرف یک بار مصرفه که غذاهاش تقریبا دست نخورده ان!
این یعنی تو تا الان به خودت نرسیدی…اصلا
باید پاهات رو لااقل خنک نگه دارم…

بلند شدم و رفتم توی حمام.یه تشک کوچیک آوردم و بردمش تو آشپزخونه یکم آب و چند تا یخ انداختم داخل و بعد دوباره برگشتم سمتش.
کنار پاهاش زانو زدم و گفتم:

-پاهات رو بزار اینجا!

کنار پاهاش زانو زدم و گفتم:

-پاهات رو بزار اینجا!

نه تنها اینکارو انجام نداد بلکه حتی پاهاش رو کشید عقب و گفت:

-بس کن دیگه! سوپت رو پختی دمنوشتم درست کردی آبمیوه ات رو هم آماده کردی آب داغ و نشاسته هم به خوردم دادی…حالا دیگه بس کن.
وسایلتو جمع کن و برو خونه تون!

خم شد و دستمو گرفت و هلم داد به عقب و دوباره برای اینکه از خودش دورم بکنه گفت:

-همین حالا هم برو!

نه تنها ناراحت نشدم و پا پس نکشیدم بلکه دوباره هم رفتم سمتش.
من نیومده بودم که برم.
از خشم و غضبش هم نمی ترسیدم.
اونقدری هم کتک خورده بودم که دیگه حتی از کتک خوردن هم واهمه ای نداشتم.
تشت رو گرفتم و با بلند کردن سرم و خیره شدن تو چشمهاش گفتم:

-پاهاتو بزار اینجا…

عصبی شد و با گرفتن چونه ام و فشار دادنش گفت:

-تو اصلا میشنوی من بهت چیمیگم؟ دارم‌میگم از اینجاااا بروووو…

بدون اینکه نگاهش کنم آهسته و آروم لب زدم؛

-تا وقتی پاهاتو نزاری اینجا نمیرم!

چونه ام رو رها کرد و دوباره کمرش رو به عقب تکیه داد.چندبار سرفه کرد و بعد سرش رو به آرومی تکون داد.
معلوم بود از دستم کفری و عاجز و خسته اس.
زمزمه کنان گفت:

چونه ام رو رها کرد و دوباره کمرش رو به عقب تکیه داد.چندبار سرفه کرد و بعد سرش رو به آرومی تکون داد.
معلوم بود از دستم کفری و عاجز و خسته اس.
زمزمه کنان گفت:

“حرف حالیت نمیشه…نمیشه ”

آره من حرف حالیم نمیشد.تا وقتی بهش نمی رسیدم و تا وقتی اون جون نمیگرفت من حاضر نبودم پامو از اینجا بزارم بیرون و تنهاش بزارم.
شروع کردم پاشویه کردنش.
باید تب بدنش میومد پایین.
یکم پاهاش رو خنک نگه داشتم و بعد بلندشدم و رفتم تو آشپزخونه.
سوپ آماده شده بود.
زیر اجاق رو خاموش کردم و توی یه کاسه براش ریختم و برگشتم پیشش.
کنارش نشستم و گفتم:

-باید یکم از این بخوری! نباید ضعف کنی

راه گلوش کمی بخاطر اون دمنوش وا شده بود.
سرش رو چرخوند سمتم و بهم خیره شد.
خشمگین بود.
هم خشمگین و هم عصبی !
قاشق رو تو ظرف فرو بردم و بعد اونو به دهنش نزدیک کردم و گفتم:

-وا میکنی!؟

چند بار سرفه کرد و بعد با تاسف خندید و گفت:

-تو چه مرگته شیدا ! من یه بچه ی ده ساله ام ؟ واقعا من شبیه بچه هام؟
از اینجا برو…
واقعا بهت احتیاجی ندارم.
پاشو و قبل از اینکه متوجه اینجا بودنت بشن از اینجا برو…

سرمو تکون دادم و خسلی اهسته گفتم:

-من نمیرم…من با این حال تنهات نمیزارم…

اینبار نه با خشم و عصبانیت بلکه آروم و نگران گفت:

-نمیخوام دوباره آزارت بدن.نمیخوام باز بهت صدمه بزنن.میفهمی !؟
برو…گور بابای من! درد بی درمون که نگرفتم…رو یه روز دیگه خوب میشم.
از اینجا برو!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RaHa
RaHa
8 ماه قبل

ولی من رابطه فرهاد شیدا رو دوس دارمم

Storm Girl
Storm Girl
2 سال قبل

سارا جان خیلی خیلی رمانت خوب هست♥️🔥

سارا
سارا
2 سال قبل

یه بارم که یکم پارت رو زیاد میکنین همش تکراره این دفه پیش تر از همه تکرار داش خو چرااااا؟؟؟ 😐😐😐
همون وقتی که میزاری اینارو تکرار مینویسی بجاش یکم ببر جلو تر رمانو

Storm Girl
Storm Girl
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

مشکل از سایت من رمان خلسه رو هم از این سایت میخونم اونم تکراری هست بعضی جاهاش🖤⛓️✨

سارا
سارا
پاسخ به  Storm Girl
2 سال قبل

چه خنک 😐😑

Storm Girl
Storm Girl
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

مشکل از سایت من رمان خلسه رو هم از این سایت میخونم اونم تکراری داره داخل جمله خاش🖤⛓️✨

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x