-نمیخوام دوباره آزارت بدن.نمیخوام باز بهت صدمه بزنن.میفهمی !؟
برو…گور بابای من! درد بی درمون که نگرفتم…رو یه روز دیگه خوب میشم.
از اینجا برو!!!
اون نگران من بود.اون همیشه و توی هر شرایطی نگران من بود این چیزی بود که همیشه احساسش میکردم.
این چیزی بود که میدونستمش اما اون با خشم و عصبانیتهاش سعی میکرد جور دیگه ای به من حالیش بکنه…
از خودش دورممیکرد شاید کمار آسیب ببینم غافل از اینکه لحظه لحظه و روز به روز و بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
فاشق رو تو طرف گذاشتم.
کف دستمو چسبوندم به سمت راست صورتش و گفتم:
-هر بلایی سرم بیارن مهم نیست …تنها چیزی که واسه من مهمه تویی!
پلکهاشو روی هم فشار داد.من احساس میکردم اون دوستم داره و حتی احساس میکردم بهم احساس داره.
احساس میکردم منو میخواد اما …اما یه چیزایی منصرفش میکرد از گفتن و بیان حسش.
شاید متاهل بودن…
آره! قطعا همین…
قفسه ی سینه اش به آرومی بالا و پایین شد.
دستمو گرفتم و از سمت راست صورتش خودش پایین آورد .فکر کردم بازم میخواد پسم بزنه اما رر کمال تعجبم منو کشید تو آغوش خود و سرم رو گذاشت روی شونه اش و دستشو نوازش وار روی موهام کشید!
آااااخ…
چه آرامشی داشت آغوشش.
چه ارامشی….
تو بغلش اونقدر وجودم سراسر آرامش میشد که دیگه دلمنمیخواست ازش جدا بشم.
خیلی آروم و آهسته گفت:
-مننمیخوام تو باز صدمه ببینی…..
چشمامو بستم و حلقه ی دستهام رو به دور بدنش تنگتر کردم و گفتم:
-تنها چیزی که من ازش صدمه میبینم ندیدن توئه…ناخوش احوالیته…
میفهمی !؟
من دوست دارم فرزاد…من شب و روز به تو فکر میکنم.
به وقت فکر نکنی از اینام که راه به راه عاشق میشن.
یه وقت فکر نکنی بی غرورم و واسه به دست آوردن دل آدما حاضرم از این عاشقانه ها تو گوششون بخونن…
من فقط تورو میخوام.
فقط تو…منو از خودت محروم نکن…
بزار لااقل گاهی حتی اگه شده سالی یه بار بیام دیدنت…
بزار قایمکی دوست داشته باشم…
نفس عمیقی کشید و به سکوتش ادامه داد…
نفس عمیقی کشید و به سکوتش ادامه داد.سرش کج شد روی شونه ام و لبهاش دقیقا مماس با گردنم قرار گرفتن.
من برخورد هرم نفسهای داغشو با پوستم احساس میکردم و حتی از این مورد کوچیک هم داشتم منتهای لذت رو میبردم.
چشمهای بسته ام نیمه باز شدن و خمار…
احساس میکردم دارم خواب میبینم که بالاخره خودش بغلم کرد.
احساس میکردم حتی این دم و بازدم و پخش نفسهاش رو پوستم خواب و خیال و واقعی نیست و هر آن قراره فرهاد بیدارم بکنه..
حلقه ی دستهامو به دور بدنش تنگ تر کردم و گفتم:
-من فقط وقتهایی زنده ام که احساس میکنم تو دوستم داری بعدش فرقی با یه مرده ندارم
دستش کمرم رو چنگ زد.آهسته و محزون و حتی کفری گفت:
-تو زن فرهادی…
سرمو به سینه اش فشردم و گفتم:
-تورو خدا اینقدر این جمله ی اوق انگیزو تکرار نکن…من هیچ نسبتی با فرهاد ندارم.
هیچی…هیچی…
بی توجه به خواهشم ، یه تلنگر به من و یه تلنگر به خودش زد و گفت:
-تو و من داریم بهش خیانت میکنیم…
دردمند لب زدم:
-من تورو میخوام.تورو دوست دارم …تورو …من خودمو مال اوننمیدونم پس چه خیانتی؟
انگشتهاش به دور لباسم شل شدن.آه عمیقی کشید و با گرفتن شونه هام سرمو از روی سینه ی خودش جدا کرد و زل زد تو چشمهام و بعداز مکثی طولانی گفت:
-منو فراموش کن…شاید اگه قبل از اینکه زن فرهاد میشدی می دیدمت اوضاع فرق میکرد.
انگشتهاش به دور لباسم شل شدن.آه عمیقی کشید و با گرفتن شونه هام سرمو از روی سینه ی خودش جدا کرد و زل زد تو چشمهام و بعداز مکثی طولانی گفت:
-منو فراموش کن…شاید اگه قبل از اینکه زن فرهاد میشدی می دیدمت اوضاع فرق میکرد.
دنیارو برات بهممی ریختم تا به دستت بیارم…
باهمه بخاطرت میجنگیدم اما حالا…
اونمکث کرد و من با شوقی که حاصل شنیدن احساسات واقعی و خشمی که حاصل پس زدنم بود گفتم:
-قبل از بودن با فرهاد به تو احتیاجی نداشتم الان دارم…الان دوست دارم…الانمیخوامت…
تو هممنو بخوا..منو دوست داشته باش فرزاد…
سرش رو تکون داد و باخم کردن سرش گفت:
-نمیتونم !نمیتونم !
وقتی در برابر ابراز علاقه های عاجزانه ام همچین کلمه ای رو تکرار میکرد وجودم پر از یاس میشد!
کار من اسمش گدایی عشق بود ؟!
آدما وقتی عشق رو گدایی میکنن بابتش از خودشون متنفر میشن اما فرزاد واسه من اونی بود که حتی اگه عشق و محبت رو هم ازش گدایی میکردم باز بیزار و متنفر نمیشدم از خودم یا اون…
هیچوقت !
خیلی آروم از آغوشش جدا شدم و کمی عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم.
زل زدم به نقطه ی نامعلومی و پرسیدم:
-من خیلی خودخواهم نه !؟
من خودخواه و پررو و حقیرم آره ؟!
صداش خیلی آروم به گوشم رسید:
-نه! نیستی!
نمیدونم این رو از ته دلش میگفت یا نه اما با خشم گفتم:
-چرا هستم!من ازدواج کردم…شوهر دارم اما از تویی که مجردی و خوشتیپ و پولدار و مستقلی میخوام که فقط با من باشی درحالی که میتونی بدون هیچ دردسری با هر دختر مجرد دیگه ای باشی…
با یه دختر خوشگل…داف…خوش اندامتر…لوند تر…
-چرا هستم!من ازدواج کردم…شوهر دارم اما از تویی که مجردی و خوشتیپ و پولدار و مستقلی میخوام که فقط با من باشی درحالی که میتونی بدون هیچ دردسری با هر دختر مجرد دیگه ای باشی…
با یه دختر خوشگل…داف…خوش اندامتر…لوند تر…
مکث کردم.
چقدر حسودیم میشد به کسی که روزی بخواد زن فرزاد بشه.
زن این مرد آروم.باهوش، جذاب و….
کف دستهام رو بهم چسبوندم و گذاشتم لای پاهام و خیره به همون نقطه ی نامعلوم ادامه دادم:
-بعضی وقتها از فرهاد و مادرم و حتی پدرم و خانوادت متنفر میشم که چرا با این ازدواج زوری شانس بودن با تورو ازم گرفتن ولی بعدش یادم میاد که شاید اگه پا تو این خانواده نیمذاشتم هیچوقت با تو آشنا نمیشدم.
درواقعع…
تمام بدبختیایی که کشیدم به بودن با تو می ارزه برام
هیچی نگفت.
کم حرف بود.شاید هم فقط در مواجع با من کم حدف میشد و هی منو از شنیدن صدای خودش محروم میکرد!
سرمو چرخوندم سمتش و پرسیدم:
-میشه لااقل دورادور دوست داشته باشم !؟
بهم نگاه کرد.کاش میتونستم ذهنش رو بخونم.
کاش میتونستم از اینکه چی توی قلبش میگذره سردربیارم.
خیلی آروم گفت:
-به من فکر نکن شیدا !بچسب به زندگیت…
اگه مزخرفه اگه روال گهی داره تو خوبش کن!
به اون فرهاد احمق حالی کن کی رو کنار خودش داره…
داشتن تو یعنی خوشبختی.
بزار اینو بدونه و دست از کارای احمقانه اش برداره و یه زندگی خوب برات بسازه
پوزخند زدم و گفتم:
-اون وحشی سادیسمی هیچوقت نمیتونه منو خوشبخت بکنه.
هیچوقت!
مکث کردم و بعد خیلی بی هوا و یهویی پرسید:
پوزخند زدم و گفتم:
-اون وحشی سادیسمی هیچوقت نمیتونه منو خوشبخت بکنه.
هیچوقت!
مکث کردم و بعد خیلی بی هوا و یهویی پرسید:
-با من میخوابی !؟
اول جا خورد از این پرسشم.خیلی هم جاخورد.بعد سگرمه هاش رو زد تو هم و با بیرون آوردن پاهاش از توی تشتش از روی مبل بلند شد و گفت:
-برو شیدا…بهتره بری!
برو پیش خواهرت شیوا.
امشبو همونجا بمون فرهاد بهت شک نکنه…
دیگه هیچوقت هم اینورا نیا.
هیچوقت…
این یوزارسیف بازی هاش واقعا عصبیم میکرد
چرا حتی حاضر نمیشد باهام رابطه داشته باشه ؟
منم بلند شدم و گفتم:
-من میرم…ولی چرا نمیخوای باهام صکص کنی….کی میخواد بفهمه؟ هاااان !؟
دستهاشو با عصبانیت و حالتی کلافه روی صورتش بالا و پایین کرد و گفت:
-شیدا…بس کن دیگه!
دوباره تکرار کردم:
-بیا اینکارو انجام بدیم…هیشکی نمیفهمه
صداشو برد بالا و گفت:
-نزار اون روی سگم بالا بیاد!
خیره به صورتش آهسته لب زدم:
-من باکره نیستم فرزاد…اگه بخوام با تو صکص داشته باشم هیشکی نمیفهمه…هیشکی…
با گفتن این حرف آروم آروم به سمتش رفتم….
نه بابا آخرشم بگو برات بخوره😐😑
دختر ب مادر میره🤣🤣🤣
سلام پارت جدید کی میاد؟؟؟
چه جالب
شیوا و شیدا تا دیروز یقه مامانشون رو میگرفتن و مواخذه اش میکردن که هرزه و هر جائیه حالا چرا خودشون جا پای مستانه گذاشتن
مخصوصا حالم از شیدا داره بهم میخوره که داره به فرهاد خیانت میکنه
این چرا اینجوری کرد ؟! 😐 یه خرده غرور نداره ؟ والا شعورم خوب چیزیه 😑
چقدر این دو تا خواهر خراب هستن اخه تو خود امریکاشم دختراش انقدر هرجایی نیستن
بعد این جنلشون خیلی برام تاثیر گذار بود :<> اره والا اینا از مادرشونم بدترن
هاااااااا😐
چیشد؟؟چرا این دخترا از حیا بویی نبردن😑😒تمام ژن هاشونو از مستانه دریافت کردن😂😂😑😐
حالم از شیدا بهم میخوره درست فرهاد دوست نداره اما نباید با فرزاد هم باشه اول از فرهاد طلاق بگیره بعد هر غلطی خواست بکنه
داره به فرهاد خیانت میکنه اینطور آدم ها باید کشت
به نظرم اگه خیانت کنه حقش بدبختی اونم تا آخر عمرش
خیلی مسخره میشه اگه خیانت کنه و آخرش با فرزاد به خوشی برسه اگه خیانت کنه باید مجازات بشه
امیدوارم خیانت نکنه
اره نظر منم همینه
زر نزن بابا
فرهاد مگ خیانت نمی کنه فقط این باید حضرت مریم بازی در بیاره در مقابل همچین مردی؟
این دیگه خیلی بیشوره عه
این دو خواهر با هم مو نمیزنن 😐