رمان عشق صوری پارت 124

5
(1)

شهرام تا این حرفهارو شنید تکیه از دیوار برداشت و چندقدم اومد سمت منی که رو تخت نشسته بودم و بعد هم گفت:

-چرا چرت و پرت میگی؟ من سر تو رو شکستم…؟من کی سر تو رو شکستم؟

گله مندانه و عصبانی گفتم:

-آره…توووو !توی عوضی سر منو شکوندی و کاری کردی تعادل من بهم بخوره و سرم بخوره به دستگیره آهنی در…

چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و گفت:

-کم قصه بساز شیوا‌…تو خودت عین خنگولا دست و پاهات لا به لای هم رفت خوردی به در

چشمامو درشت کردم و با تعجب گفتم:

-عه عه عه….روتو برم که جلوی خودم داری همچی رو انکار میکنی!
واقعا که….تو دیگه کی هستی…

دوباره سرمو برگردوندم سمت پرستار و گفتم:

-لطفا مامور رو خبر کنید.من از این آقا شکایت دارم…این آقا سر منو شکسته من حتما باید ازش شکایت بکنم.

چونه ام رو گرفت تا سرم رو ثابت نگه داره و بعدهم‌گفت:

-باشه….تکون نخور من این چسب رو درست بزنم رو زخمت.
میگم الان سروان مظفری بیاد پیشت شکایتی داری تنظیم کنه برات!

چونه ام رو گرفت تا سرم رو ثابت نگه داره و بعدهم‌گفت:

-باشه….تکون نخور من این چسب رو درست بزنم رو زخمت.
میگم الان سروان مظفری بیاد پیشت شکایتی داری تنظیم کنه برات!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آهان! الان خوب شد…

بهم نزدیکترشد.دلخور و عصبانی پرسید:

-تو دست و پا چلفتی بودی سرت خورده به دستگیره شکسته تقصیر من چیه میخوای از من شکایت بکنی؟ هاااان ؟

دستمو به سمتش گرفتم و گفتم:

-آرههههه! باید از تو شکایت کنم.تقصیر توئه….تو سر منو شکوندی!
تقصیر توی عوضیه.
تو از من متنفری…از من بدت میاد همش دنبال یه بهونه ای تا یه بلایی سرم بیاری.
خیلی ناراحتی که نمردم و هنوز زنده ام آره ؟

پوزخندی زد و گفت:

-تو توهم توطئه داری بابا ! تورو باید ببرم روانپزشک!

دندون قروچه ای کردم و با اشاره به خودم پرسیدم:

-من؟من توهم توطئه دارم؟ تو منو به این روز انداختی….
تو زدی سرمو شکوندی…اصلا الان امکان داره من ضربه مغزی شده باشم….

با تاسف براندازم کرد و بعد دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و زیر لب زمزمه کرد:

” حتما میبرمت روانپزشک…حتما….”

دلم‌میخواست بکشمش.
دلم‌میخواست حالشو بدجور جا بیارم.
دوباره نگاهمو دوختم به پرستار و صدای بلند گفتم:

-پرستااااار….پرستار پس چیشد اون جناب سروان‌مظفری….
یکی نیست به داد من برسه؟
من میخوام از این آقا شکایت کنم….
از این قاتل….
چرا کسی به درخواست من رسیدگی نمیکنه آخه؟

اونقدر سرو صدا یا بقول شهرام کولی بازی درآوردم که بالاخره یه مامور پلیس اومد پیشمون.
واسه شکایت ازش کاملا مصمم بودم.
دیگه رفتارش با من زیادی داشت خصمانه میشد.
باید حالش رو جا میاوردم تا دیگه به خودش اجازه ی همچین رفتارهایی رو نده.
حالا خوبه تا همین چند مدت پیش حاضر بود هر کاری بکنه تا من یه نیم نگاه بهش بندازم و حالا یه جوری رفتار میکرد انگار آویزونش بودم.
پرستار رفت و من از روی تخت اومدم پایین و گفتم:

-جناب سرگرد من از این آقا شکایت دارم !

خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:

-من سرگرد نیستم خانم.مشکل چیه !؟

نگاهی به درجه هاش انداختم.آخرش ما پیر شدیم و نفهمیدیم سرگرد به کی میگن، سروان به کی میگن، سرهنگ به کی میگن… چشم از درجه هاش برداشتم و بعد یه اشاره به سرم کردم و گفتم:

-این آقا سر منو شکسته! منم ازش شکایت دارم.
خشونت ایشون نزدیک بود جون منو به خطر بندازه.

شهرام اومد سمتش مامور پلیس و گفت:

-خواهرمه…

متنفر بودم از وقتهایی که سعی داشت به دیگران من رو خواهر خودش معرفی بکنه.
من اصلا نمیخواستم اون حتی واسه تظاهر هم که شده به کسی بگه من خواهرشم!
من نمیخواستم واسه شهرام مثل خواهر باشم اینو باید به چه زبونی میگفتم !؟
دستمامو مشت کردم و با لحن تندی گفتم:

-من خواهر توام ؟ کی گفته من خواهر توام!من خواهر ناتنیت هم نیستم واسه چی دروغ میگی!؟
جناب سروان این آقا هیچ نسبتی با من نداره…
این آقا سر منو شکسته این آقا…

-من خواهر توام ؟ کی گفته من خواهر توام!من خواهر ناتنیت هم نیستم واسه چی دروغ میگی!؟
جناب سروان این آقا هیچ نسبتی با من نداره…
این آقا سر منو شکسته این آقا…

وسط حرفهای من شهرام دست مامور پلیس رو گرفت و بردش یه گوشه و باهاش مشغول صحبت شد.
نمیدونم چی بهش گفت اما خب هرچی که گفت تهش ماموره دیگه این سمت نیومد و رفت.
متعجب بهش نگاه کردم.
انگار من اینجا قاق بودم!
قاق بودم که نظر و شکایتم اهمیتی نداشت و اون رفت.چنددقیقه بعد خود شهرام اومد پیشم و گفت:

-بیا بریم! بیا….

با لحن تندی پرسیدم:

-چی بهش گفتی که رفت ؟ بهش رشوه دادی آره؟

چپ چپ نگاهم کرد و با گرفتن دستم گفت:

-بس کن شیوا !این کولی بازیا چیه؟ این ادا اطوارها و مسخره بازیا…بیا بریم…
داری کم کم از اینکه اینجا آوردنت پشیمونم میکنی!

هر جور شده بود منو از اورژانس برد بیرون.
تو راه مامان زنگ رد و حالمو پرسید.
یه جواب سرسری بهش دادم و بعد هم تماس رو قطع کردم.
به اونا گفته بودم پام لیز خورده.
یعنی شهرام گفته بود پام لیز خورده و سرم خورده به دیوار!
باهمدیگه سمت ماشینش رفتیم.
یه جا ایستادم و دیگه جلوتر نرفتم. وقتی فهمید دنبالش نمیرم چرخید سمتم و پرسید:

-نیمخوای سوار شی؟

دست به سینه ایستادم و جواب دادم:

-نه! واسه من یه تاکسی بگیر! نمیخوام با توی قاتل بیام …تو دنبال فرصتی یه بلایی سر من بیاری.
من کنار تو امنیت جانی ندارم.

نفسش رو عاجزانه بیرون فرستاد و خسته و بی حوصله گفت:

دست به سینه ایستادم و جواب دادم:

-نه! واسه من یه تاکسی بگیر! نمیخوام با توی قاتل بیام …تو دنبال فرصتی یه بلایی سر من بیاری.
من کنار تو امنیت جانی ندارم.

نفسش رو عاجزانه بیرون فرستاد و خسته و بی حوصله گفت:

-خسته ام کردی شیوا…خسته ام کردی…

اونقدر عاجزانه این حرف زو زد که یه آن دلم به حالش سوخت.
آخه چرا با من بدرفتاری میکرد که تهش کار بکشه به اینجا !؟
به خودم اشاره کردم و پرسیدم:

-من ؟ من اذیتت کردم ؟

با عجز جواب داد:

-آره…تو…تو…با این رفتارهای بچگونه ات.
با اینکارهای مسخره ات که نمیدونم دلیلش چیه.
با این کولی بازی هایی که درمیاری!
انگار بچه ای.انگار یه دختر بچه ی ده ساله ای!

دستهامو پایین گرفتم و قدم زنان به سمتش رفتم.
یه جورایی عذاب وجدان گرفته بودم.
راضی نبودم اون به این حال بیفته برای همین بدون اینکه چیزی بگم در ماشین رو باز کردم و نشستم رو صندلی.
چنددقیقه بعد اونم پشت فرمون نشست.
سرمو برگردوندم سمت شیشه و چشم دوختم به بیرون.
چند دقیقه بعد سکوت رو شکستم و گفتم:

-دیگه هیچوقت به هیچکس نگو من خواهرتم…
من نمیخوام خواهر تو باشم!
حتی خواهر ناتنی!
دیگه نگو…دیگه این حرف رو هیچوقت هیچ جا به هیچکس نگو!

صداش خیلی آروم به گوشم رسید:

-باشه…دیگه نمیگم!

چون اینو گفت سرم رو به سمتش برگردوندم و به نیمرخش نگاه کردم و گفتم:

-بریم یه قهوه بخوریم ؟مهمون من…

نیشخندی زد و گفت:

-تو که الان میخواستی ازم شکایت بکنی.چیشده؟
حالا میخوای دعوتم بکنی به قهوه خوردن…

انگشتهامو توی هم حلقه کردم و سرم رو پایین انداختم.
درست میگفت.اون‌‌زمان خیلی ازش عصبانی بودم.خیلی زیاد اما حالا دلم‌نمیخواست این قهر و دلخوری ادامه پیدا لکنه برای همین گفتم:

-اون موقع ازت عصبانی بودم.الان نیستم…

سرش رو به آرومی جنبوند و گفت:

-عجب

گرچه لحنش معنی دار بود اما نادیده اش گرفتم و پرسیدم:

-بریم !؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

-باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
2 سال قبل

این دختره شیوا خیلی احمقه😑

......
......
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

واقعا از رفتارای این شیوا و شیدا حالم به هم میخوره 😑

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x