بدون اینکه سر برگردونم جواب دادم:
-هم جام راحته هم لباسم به تو هم ربطی نداره!
عصبی شد و گفت:
-شیطونه میگه…
نه! دیگه ادامه نداد.
جمله اش فقط تا همینجا ادامه پیدا کرد.
با صدای گریه آلود و تو دماغی شده ای پرسیدم:
-چیه ؟هاااان؟ هم اومدی که درشت بارم بکنی…؟!
که بهم بگی اومدم اینحا تا دممو واسه اینو اون تکون بدم ؟
تو که هرچی دلت خواست گفتی الان هم بگو به درک…
دیگه مهم نیست واسم!
بدون اینکه جواب این گله مندی هام رو بده اومد سمتم و بهم نزدیک تر شد.
پشتم ایستاد و بعد هم لباس تن خودش رو درآورد و انداحت رو شونه های من و گفت:
-گریه کردی !؟
احساس کردم اون لحظه این شهرام اون شهرامی که من میشناسم نیست.
شهرامی که من میشناختم اصلا اهل پرسیدن همچین حرفهایی نبود.
نه اینکه حرفش حرف خیلی خاص باشه نه.
فقط من حس میکردم حتی در این حد رو هم اون اهلش نیست.
اولش عصبی بود اما بعد که فهمید اینجا اومدم تا آروم بشم و گریه کنم از اون حالت عصبی خودش دیر شد.
در هر صورت بعد از یه سکوت کوتاه صدامو خشن کردم و جواب دادم:
-آره گریه کردم و میخوای بدونی کی اشکمو درآورد !؟
مکث کرد.با چشمهای خیسم زل زدم تو چشمهاش و خودم جواب سوال خودم رو دادم:
-تووووووو
تو اشکمو درآوردی توووووو….توی لعنتی!
بکی دو قدم اومد جلو و کنارم ایستاد.بازوی عریونم رو گرفت و منو به آرومی چرخوند سمت خودش و بعد هم به صورت خیس اشکم خیره شد.
از اونجایی که ظاهرا دستمالی همراهش نبود خودش با انگشتهای شستش اشکهای زیر پلکهام رو کنار زد و بعد هم گفت:
یکی دو قدم اومد جلو و کنارم ایستاد.بازوی عریونم رو گرفت و منو به آرومی چرخوند سمت خودش و بعد هم به صورت خیس اشکم خیره شد.
از اونجایی که ظاهرا دستمالی همراهش نبود خودش با انگشتهای شستش اشکهای زیر پلکهام رو کنار زد و بعد هم گفت:
-من هر چی میگم واسه خود لامصبت اینو بفهم!
با بغض و گریه گفتم:
-دعواها و حرفهای بدتت هم واسه خودم بود ؟
حرفهایی که ناحق بودن..
جری شد و با روی هم سابیدن دندوناش غضب آلود گفت:
-ناحق بودن ؟ تو رسما داشتی واسه اون پسره دم تکون میدادی…تا نخ داد گرفتی!
اشکم سرازیر شد.دستمو زدم به سینه اش و گفتم:
-دست از سرم بردار…
نفس عمیقی کشید و گفت:
-من نمیخوام تو بازیچه بشی لعنتی…
اینو گفت و در کمال ناباوریم کاری رو انجام داد که هرگز و ابدا تصورش رو هم نمیکردم یک روز از اون بربیاد و بخواد اینجوری عین عاشقانه و شیفته ها بغلم بکنه.
هیچوقت منو اینجوری محکم به خودش نفشرد و هیچوقت اینجوری سعی نکرد آرومم بکنه!
اون زمان، اون به من احتیاج داشت و من به یکی دیگه و حالا من به اون احتیاج دارم و اون…
بغلش با بودن تو آغوش ابرها فرقی انگار نداشت فقط حیف…حیف که موقت بود.
لعنت به تمام چیزای موقت.
به آدمای موقت، به لحظه های خوش موقت به خود کلمه ی موقت!
دستش رو گودی کمرم نشست.
آهسته گفت:
-شیوا … نزار مادرت تبدیلت کنه به طعمه! نزار وصلت کنه به قلاب ماهیگیریش و هی پرتت کنه اینور اونور! نزار…
راس میگفت.مامانم منو تبدیل کرده بود به همچین چیزی.ب یه طعمه واسه شکار شاه ماهی.
چقدر هم که شاه ماهی هاش خوب بودن.چقدر عالی بودن!
خیلی آروم ازش جدا شدم و بعد نگاهی گذری به لباس تنم انداختم.
پس اومده بود که فقط ازم بخواد که بقول خودش بازیچه ی دست مادرم نشم.
چشم از سرشونه ی لختم برداشتم و با بالا گرفتن سرم گفتم:
-تو نگران من نباش…در نهایت هر دختری باید ازدواج کنه! چه فرقی داره.بزار مادرم منو به قلابش وصل کنه و بندازه پیش هر کی که دوست داره!
بهم خیره شد.به صورت آب از سر گذشته ام اما فرصت اینکه چیزی بگه پیدا نکرده چون درست همون زمان مامان که ظاهرا خیلی وقت بود به دنبالم میگشت از همون فاصله با دیدنم خصمانه و عصبی گفت:
-کدوم گوری هستی شیوا
هم من هم شهرام همزمان باهم سرمون رو به سمتش چرخوندیم.
پایین لباسش رو گرفت و با اون کفشهای پاشنه ده سانتیش پا تند کرد سمتمون.
پایین لباسش رو گرفت و با اون کفشهای پاشنه ده سانتیش پا تند کرد سمتمون.
مشخص بود بدجور از من کفری و عصبانیه.
نزدیک که شد جواب سوالش رو دادم:
-میبینی که…اینجام!
اول یه لبخند معنی دار تحویل شهرام داد و بعد هم سرش رو چرخوند سمت من و با غیظ و غضب گفت:
-پسره یه ساعته داره سراغ تو رو میگیره!
اونقدر هیچ خبری ازت نبود که فکر کردیم گم شدی!
دستهامو آوردم پایین و گفتم:
-من فقط اومدم بیرون همین!
اینبار بدون اینکه حتی ملاحظه ی شهرام رو هم بکنه مچ دستم رو گرفت و گفت:
-خیلی بیخود کردی! بیا برو گمشو داخل…
شاهد خیلی وقت منتظرته!
نگاهی خیلی تلخ به شهرام انداختم و بعد هم بدون اینکه خودم دخلی در موندن یا نموندن داشته باشه دنبال مامان کشیده شدم.
سرمو برگردونم و نگاهی به شهرام انداختم.
همچنان همونجا ایستاده بود و با تاسف نگاهم میکرد.
مامان هم که تند تند میگفت:
-آخه تو پیش شهرامچیکار میکردی؟! تو مگه خودت کار و بار نداری؟
مامان هم که تند تند میگفت:
-آخه تو پیش شهرامچیکار میکردی؟! تو مگه خودت کار و بار نداری؟
شاهد رو ول کردی اومدی اینجا؟
آخه اصلا کدوم خری همچین تیکه ای رو بیخیال ول میکنه و میره…پسره دنبالت بوده…
احمق! دختر احمق!
یه جوری شاهد شاهد میکرد انگار صدسال بود میشناختش.
اصلا هول شده بود. هول و دستپاچه سر اینکه مبادا از دستش بپره!
دستش هنوز مچ دستم رو سفت گرفته بود.
گویا میترسید فرار کنم.
گاهی اونقدر سرعت قدمهاش زیاد بودن که پام کج میشد و تا مرز کله معلق شدن هم پیش میرفتم.
با دلخوری گفتم:
-چیکار میکنی مامان !؟ دستمو شکوندی! نزدیک بود بیفتم!
منو همراه خودش برد داخل و همزمان گفت:
-رهام میگه اگه بتونی مخ شاهد رو بزنی و اونو بکشونی سمت خودت آینده ات تضمین!
میگه خیلی ها دنبال اینن بهش نزدیک بشن.تعجب کرد که از بین اون خیلی ها با تو گرم شده…
آبروی منو نبریااااا…میخوام هرجور شده امشب شماره رد و بدل کنین و رابطتتون گرم بشه!
میفهمی!؟ میخوای گل بکاری دختر!
وقتی قرار نبود با اونی باشم که دلم میخواد پس دیگه چه فرقی داشت !؟
چه فرقی داشت با کی باشم!
به کی لبخند بزنم و برای کی دلبری کنم.
از یه جایی به بعد زندگی دیگه مزه ای برات نداره و من فکر کنم دقیقا توی همون موقعیت بودم.
جای مشخصی ایستاد.باید مسیرش رو با من عوض میکرد .ایستاد و گفت:
-من میرم تو جمع خانومها.تو هم برو پیش شاهد.
دختر یکی از رفقهای رهام هی واسه شاهد موس موس میکرد!
دست نجونبونی قاپیدشن! بدو…بدو ببینم چیکار میکنی!
با حرص گفتم:
-یه جوری حرف میزنی انگار اینجا جنگله و منم شکارچی!
چشمکی زد و گفت:
با حرص گفتم:
-یه جوری حرف میزنی انگار اینجا جنگله و منم شکارچی!
چشمکی زد و گفت:
-عزیزم اتفاقا اینجا جنگل و اتفاقا تو هم باید شکارچی باشی…
رفت و من سرم رو خم کردم و دوتا انگشتم رو به آرومی زیر چشمهام گرفتم تا نم اشکهام رو گرفته باشم و بعد هم یه نفس عمیقی کشیدم و قدم زنان به سمت شاهد رفتم.
یه دختر رو به روش بود و داشت باهاش حرف میزد.
راستش یه لحظه مکث کردم و حتی اولش نخواستم به سمتش برم ولی…
ولی اونوقت کی حریف مامان میشد !؟
نفس عمیقی کشیدم و اون چند قدم باقیمونده رو هم به سمتش رفتم و بعد برای اینکه متوجه حضورم بشه گفتم:
-دوباره سلام!
به محض اینکه سرش رو چرخوند سمتم و دیدم خیلی زود بحث و صحبت رو با اون دختر رها کرد و اومد سمتم و گفت:
-شیواااا…کجا رفتی بودی؟ غیبت زد یهو…من خیلی دنبالت گشتم
دختری که رو به روش ایستاده بود و شاهد وسط صحبتهاش ولش کرد و اومد سمت من نگاه پر تنفری بهم انداخت.
چشم ازش برداشتم و رو کردم سمت شاهد و گفتم:
-آ…راستش..بخاطر رد قلیون یکم آلرژیم فعال شد رفتم بیرون نفسی تازه کنم!
دستم رو گرفت و گفت:
-اوه عزیزم! پس آلرژی داری!
نداشتم ولی نیشخندی زدم و جواب دادم:
-اهوم دارم..
لبخند زد و خیلی دوستانه دستش رو دور گردنم انداخت و تقریبا من رو به خودش فشار داد و پرسید:
-اهل نوشیدن مشروب هستین؟ بریم بزنیم بر بدن؟!
تو خودم جمع شدم و با زدن یه لبخند تصنعی و زورکی خواستم جوابش رو بدم که همون موقع باز سرو کله ی شهرام پیدا شد.
دست شاهد رو از دور گردن من برداشت و گفت:
-واسه شراب خوردن کس دیگه ای رو انتخاب کن!
چرخیدم سمت شهرام.از حضورش جاخورده بودم چون فکر کردم که قراره بیخیالم بشه ولی انگار نشده بود.
اومد سمت من.
شاهد متعجب پرسید:
-چه خبره اینجا !؟
جوابی نگرفت.شهرام مچ دستم رو گرفت و به دنبال خودش برد سمت دیگه ای.
درحالی که تند تند دنبالش میرفتم سرمو برگردوندم سمت شاهد.
هنوز هم داشت منو نگاه میکرد منتها با عصبانیت و دلخوری.
دوباره رو کردم سمت شهرام.
در اتاقی رو باز کرد و برم داخل و با بستن و قف کردنش چسبوندم به دیوار و روبه روم ایستاد.
نفس نفس میزدم و تو همون حالت هم پرسیدم:
-چیکار کردی شهرام !؟
به جای اینکه جواب سلامم رو بده گفت:
-گفتی میخوای با من باشی؟ گفتی دوستم داری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا نمیزاری خواهرم پارت بعدی رو ، چشمم به صفحه خشک شد 😂😶💔
پارت جدید رو فردا میزارید؟؟
آره عزیزم
ممنون♥️
پس چرا نمیزاری ؟
ساعت ۹گذاشتم که😕
سلام
رمان فوق العاده خوبه بعد میشع خواهش کنم زود زود پارت بذارید 🙏🙏
آهان این شد رمان درست و حسابی یعنی ۲۰ 👌😍
لطفاً هر روز پارت بزارین ممنون میشم
من تا پس فرداد هزار بار فکر می کنم که ادامه چی میشه
ولی این پارت عالی بود😘😘😘
میشه خواهش کنم پارتارو طولانی تر کنی؟🙂
پارت ها خیلی کوتاهه دقیقا هم سر بزنگا تموم میشه ، جون به لب شدیم … ://
واااااییییییی دارم دیوووونه میشم یکم ببر جلو پارت هارو
نویسنده جان گل کاشتی 😉😊🌹
👍