سکوت و خیره شدنش به چشمهام اونقدر طولانی شد که مجبور شدم دوباره خودم ازش بپرسم:
-نمیخوای جواب سوالم رو بدی…!؟
اینبار دیگه خیلی ساکت نموند.تکونی به خودش داد و گفت:
-بهتره بری بخوابی!
در کمتر از چند ثانیه فاصله ی ابروهام ازهم کم شد.
اونقدر بهم نزدیک شدن که مطمئن بودم چسبیدن به چشمهام و شدن یه خط صاف.
با لحن محکمی گفتم:
-ولی من جوابتو نشنیدم…
عبوس نگاهم کرد و گفت:
-من جوابی واسه سوالت ندارم!
پوزخند زدم.اول پوزخند و بعد هم….هه!
بعدش خندیدم.
من جوابم رو گرفتم.
عقب عقب رفتم و گفتم:
-این خودش جوابه! مرسی! مرسی که جواب سوالمو دادی…حالا خوشحالم که اینو میدونم.خوشحالم جواب سوالی که واسم به علامت سوال گنده شده بود رو میدونم…
لبخند عریضی زدم و بعد رو پاشنه پا چرخیدم و خواستم سمت در برم که حس کردم دنبالم اومده و بعدهم که صداش رو از پشت سر شنیدم :
لبخند عریضی زدم و بعد رو پاشنه پا چرخیدم و خواستم سمت در برم که حس کردم دنبالم اومده و بعدهم که صداش رو از پشت سر شنیدم :
-من هیچ جوابی به تو ندادم…
نرسیده یه در اتاقش ایستادم.دستمو به لبه در تکیه دادم و سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
-چرا دادی!
چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:
-چی رو میخوای اثبات کنی شیدا…
با همون لبخند هیستریک جواب دادم:
-اینکه امشب هم یه مسئله ی تاریک برام روشن شد… تو باهمون جمله ات جواب منو دادی…وقتی که ازت پرسیدم جواب میخوام و تو گفتی بهتره برم بخوابم…گفتی جوابی واسه سوال من نداری.
تجربه و خیلی چیزای دیگه اثبات کردن وقتی آدم ها از جواب دادن به یه سدال طفره میرن یا مستقیما ازش فرار میکنن فقط یه دلیل داره…
نمیخوان دروغ بگن چون اگه راستشو بگن به مذاق طرف مقابل خوش نمیاد!
مکث کوتاهی کردم.با انگشتهای لرزونم که نمیدونم چرا دچار اون حالت شدن،موهام رو پشت گوش جمع نگه داشتم و ادامه دادم:
-میدونی…من خیلی وقته که فراموشت کردم.
و رویای من اینه یه روز این شهر و همه ی آدمهاش رو ترک کنم و برم.
حالا خوشحالم…
خوشحالم که قبل از اینکه این اتفاق وقت و زمانش برسه جواب سوال گنده ای که همیشه باهاش درگیر بودم رو گرفتم!
ودر آخر لبخند محوی زدم و خطاب به اون که بی حرف تماشام میکرد آهسته گفتم:
-بابت امشب ممنون! شب بخیر…
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.همینکه بستمش و احساس کردم حالا تنها هستم اشکام روی صورتم سرازیر شدن.
احساس میکردم یه موجود غریب و تنها و بی کَسم…
یه موجود که ناخواسته طالب محبت کسی شده که حتی نمیخواد جدیش بگیره.
فرزاد که بهممحبت میکرد من هوایی میشدم غاقل از اینکه همچی از سر دلسوزی و ترحم بود.
و کیه که از اینکه دیگران براش دل بسوزونن خوشحال میشه مگه گدایات که محتاج این حس بودن!
دراز کشیدم روی تخت…سرم رو توی نرمی بالش فرو بردم و با روی هم فشار دادن چشمهام عطر تنشو که میشد جای جای اون رو تختی حس کرد بو کشیدم.
کاش لااقل قلب لعنتیم بعداز دیدنش نمی لرزید که درد نداشتنش به دردهای دیگه ام اضاف بشه.
پس کی این شرایط تموم میشه ؟
کی روزهای خوب من هم سر میرسن و کی میتونم از این شهر برم !
رو تختی رو تو مشتم جمع کردم و شروع کردم گریه کردن.
صدای گریه هام رو تو بالش خفه میکردم که از این اتاق بیرون نرن و به گوش اون نرسن که بازم واسم دل نسوزونه!
بختی کج تر از بخت من هم آخه وجود داشت !؟
بختی سیاه تر از بخت من !؟
چرا خدا دوستم نداشت!؟
چرا همه جوره داشت آزارم میداد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا میخوام بدونم آخر این رمان چی میشه آیا این شیدا به فرزاد میرسه یا نه ولی احساس که نه چون اون فرهاد کله خر تر از این حرفاست بیایین بهتون بگم پارت بعدی رو شیدا به اجبار میخواد بره عمارت ولی فرزاد مانعش میشه و تا و تا پارت بعدی خدا یار و نگهدارتان 😂😂😂 البته اینی که من گفتم مال چند پارت بود آخه تا صبح بشه فرزاد بره نون بگیره بیاد صبحونه درست کنه بعد شیوا بیدار بشه بره یه دوش بگیره بیاد با فرزاد صبحونه بخوره دو سه تا متلک بهش بپرونه و بعد بره حاضر شده جلو در فرزاد مانعش میشه . نمیزارتش😂😂😂😂
سلام…پارتتون خیلی کمه اونقدریکه اشتیاق ادمو واسه خوندن از بین میبرین…لطفا یا پارت رو زیاد کنید یا زود ب زود بگذارید یا خلاصه اش کنید ماهمه درگیریم الان ازشیوا بی خبر موندیم…از شیدا ک میخواد آخرش چکار کنه …از فرهاد ک بازن جدیدش در چه حالیه
من دیگه واقعا میخوام این رمان حداقل یه 10 روز نخونم
تابلکه این شیدا از خونه فرزاد بیاد بیرون و یه دست دیگه گریه کنه تا بلکه بلکه به شیوا هم داستان برسه
یه پیام دارم برای نویسنده عزیز:کییییییییییییی از پشت لباستو میبنده😑👊
وژدانن چرا همش شیدا بدبخته😐
حداقل تو این همه بدبختیش یه اتفاق خوب و جدیدی اضافه کن😑
بابا من ریدم تو بختت شیدا ولمون کن
چرا انقدر کم حداقل در روز 3 تا یا بیشتر پارت بزار یا پارت ها را زیاد کن نویسنده عزیز😐😐😐😐😐
چرا زندگی شیدا همش رو دور تکراره بابا فهمیدیم خیلی بدبخته حالا یا اتفاق جدیدی به زندگیش اضافه کن یا کلا بی خیالش شو چقدر همش با خودش فکر میکنه بدبخته خستمون کردی.
خیلی کم بود که جمعا شد فرهاد جواب نداد شیوا گریع کرد😑
خب نمیشع به نظر خواننده هات احترام بزاری وبیشترش کنی؟🧑🦯
برای حال بد دل من هم دعا کنید زود خوب بشه ک دارم داغون میشم😓😓
فرزاد جواب نداد شیدا داشت به بخت سیاهش فکر میکرد خیلی کم میزارین باوااااااا😐😐😐😐😐😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
خلاصه ی این پارت: فرزاد جواب شیوا رو نداد، شیوا گریه کرد
نویسنده جونم دستت درد میگیره ی وقت اینقد مینویسی همینو مینوشتی هم کافی بود
😊
مچکرم!
خیلی کم بود
هر پنج دقیقه ای که تو خونه فرزاد میگذره میشه یه پارت روزانه واسه خواننده بدون اینکه هیچ اتفاقی بیفته