اینکه اون منو به همه ترجیح داد.
دستمو بلند کردم عین اون وقتهایی که تو سرمون بود اگه دستمونو سمت آسمون دراز کنیم میتونیم ماه رو بگیریم.
اینبار ماه من دیاکو بود.
بلند بلند باخودم خندیدم.
البته شومبول دیاکو….کمربندشو باز کرد دستمو خم کرد و کنارم نشست…
دو طرف شلوارمو گرفت و تا روی زانوم کشیدش پایین وگفت:
-به چی مبخندی عروسک….؟
من بخاطر زیاده روی تو استفاده از مشروب حتی به ترک روی دیوارهم میخندیدم برای همین جوابی واسه سوالش نداشتم و فقط گفتم:
-به هیچی…
لبخند زد و بعد هرجور شده پیرهنم رو از تنم درآورد و بعد خیره شد به بدنم.
کف جفت دستهاشو از رو سینه هام تا شکم تختم پایین آورد و گفت:
-اوممممم….تو بی نظیری عروسک….
خوشم میومد وقتی بهم میگفت عروسک.
خندیدم و سرمو بالا گرفتم که نیم خیز بشم و ببوسمش اما دستشو رو سینه ام گذاشت و این اجازه رو نداد و گفت:
-نچ نچ نچ…بلند نشو عروسک
اینو گفت و دستشو سمت جام کمرباریک مشروبش دراز کرد.
دستش که روی شکمم بود رو برداشتم و به دهنم نزدیک کردم.
انگشتشو لیس زدم و با همون صدای شل و ولم پرسیدم:
-چرا بهم میگی عروسک !؟
جام شرابشو از روی میز برداشت و گفت:
-چون چشمهات به درشتی عروسکاست…سینه هات به خوش فرمی و بزرگی سینه های عروسکاااست…لبات گوشتی و قرمز…مژه هات بلند و سیاه…تو اگه عروسک نیستی پس چی هستی؟ هان!؟
هیچکس تا بحال اینجوری ازمن تعریف و تمجید نکرده بود.حتی شهرامی که ادعا داشت دوستم داره.
اون فقط بلد بود هی بزنه تو برجک من …
هی بهم سخت بگیره و اذیتم بکنه….
قند تو دلم آب شد.لبخند عریضی زدم و گفتم:
-واقعا فکر میکنی من عروسکم!؟
با لذت تو اون زاویه که لنگهام باز بودن و شلوارم تا زانوهامپایین بود از نظرم گذروند و جواب داد:
-تو از عروسکم عروسکتری….
لبامو غنچه کردم و از دور بوس پر سروصدایی حواله اش کردم و گفتم:
-اومممم تعریف خوبی بود!
انگشت شستش رو به نرمی روی لبم کشید و گفت:
-تو عروسک منی…..
لبخند لوندی زدم و همون انگشتشو با زبونم تر کردمو گفتم:
-تو هم خیلی جیگری….
دستشو که باهاش جام مشروب رو گرفته بود یکم بالا گرفت و بعد به آهستگی خمش کرد و یکم از مشروبو ریخت رو لبهام.
ناخواگاه پلکهامو روهم فشردم چون فکر میکردم قراره پخش بشه رو صورتم.
خندید و خم شد و بعدهم لبهاشو گذاشت روی لبهام و شروع کرد خوردنشون….
دست چپش هنوز تو دستم بود.
چشمامو بستم و تو این بوسه همراهیش کردم اما خیلی زود لبمو ول کرد و سرشو بالا گرفت.
بازم بی هوا و بیخودی خندیدم….
رو صورت اونم یه لبخند بود.یه لبخند مرموز و مبهم.
یکم دیگه از اون شراب رو هم روی بدنم خالی کرد اینبار روی سینه هام.
جام رو کنار گذاشت و بعد دستهاشو قاب سینه هام کرد و مشروب جمع شده بین سینه هام رو با زبونش لیس زد.
بازوهاش رو چنگ انداختم و خمار گفتم:
-آااااه دیااااکو…..
با لذت جواب داد:
-جووووون …..سکسیه…..
پلکهام رو هم افتادن و بین پاهام داغ کرد وقتی شروع کرد به مکیدن جای جای سینه هام.
اینکارو تا جایی ادامه داد که دیگه هیچ قسمتی ار سفیدی سینه هام مشخص نبود و تقریبا همه جاشون یا کبود بود یاخونمرده.
لبم رو زید دندون فشردم و یه قوس به کمرم دادم.
سوتینم رو داد پایینتر تا کارشو راحت تر انجام بده.
سرش رو مابینشون گذاشت و گفت:
-اوممممم….من تورو فتحت میکنم….تو باید امشب مال من بشی….
سوتینم رو داد پایینتر تا کارشو راحت تر انجام بده.
سرش رو مابینشون گذاشت و گفت:
-اوممممم….من تورو فتحت میکنم….تو باید امشب مال من بشی….
حشری شدنش برام کاملا واضح و مشخص بود.از خود بیخود شده بود و حتی فکر کنم گاهی عین من نمیدونست چی به زبون میاره.
منتها پرت و پلا گفتن من دلیلش مستی بود و حرفهای اون دلیلش حشری و تحریک شدن زیاد.
جام شراب هنوز توی دستش بود که خم شد و شلوارشو کشید پایین….
چشمم که به عضو کلفتش افتاد نی نی چشمهام درخشید.
الان فقط یه همچین چیزی میتونست منو سرحال بیاره و حال خوشم رو صدبرابرخوشتر بکنه….
لباس زیرش باد کرده بود و پفتر شده بود.
چشمامو بیشتر وا کردم و بعد زبونمو دور تا دور لبم کشیدم و گفتم:
-اومممم….میخواااامش….
هرچه بیشتر تحریک میشد ریتم نفسهاش هم تند تر و تندتر میشد.آب دهنشو قورت داد و پرسید:
-دلت چی میخواد!؟ هان بگو؟
با دست به عضو کلفتش اشاره کردمو شل و ول لب زدم:
-اونو…اونو…
خشن و نفس زنون با لحن تندی که نشون میداد خیلی بیشتر از قبل حشری وداغ شده گفت:
-جرت میدم…با همین جرت میدم…
یه ضرب لباس زیرشو داد پایین و بعد بیشتر خم شد رو تنم.میخواست عضوشو وارد بدنم بکنه و فکر نکنم واسه انجامش ذره ای تردید داشت!
جام شراب رو روی میز گذاشت و بعد خیمه زد رو تنم
یه ضرب لباس زیرشو داد پایین و بعد بیشتر خم شد رو تنم.میخواست عضوشو وارد بدنم بکنه و فکر نکنم واسه انجامش ذره ای تردید داشت!
جام شراب رو روی میز گذاشت و بعد خیمه زد رو تنم.
لبهاشو روی لبهام گذاشت و لنگهامو که زیر بدن خودش بود ازهم باز کرد و همزمان آلت*ش رو تو دست گرفت و با بدنم تنظیم کرد.
ازم لب گرفت که خیلی درگیر حرکتش نشم و اگه احیانا آلت*شو واردم کرد جیغ نکشم….
سعی کرد ذره ذره واردش کنه.اول کلاه*کش رو بهش مالوند تا با آب لزج روون شده از بدنم خیس و روونش کنه و بعد خمارگفت:
-اووووف جووون….تنگ و داااغ….
همین که سرش رو واردش کرد مستی از سرم پرید.
نه کاملا اما کم کم داشت حالیم میشد دارم چه غلطی میکنم.
پلکهامو بازو بسته کردم و قبل از اینکه با یه فشار کارو تموم کنه دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:
-دیاکو….
واسه چند ثانیه مکث کرد و گفت:
-جوووونم….
گمون بردم شاید از این موضوع باخبر نباشه برای همین مرددد گفتم:
-من باکره ام….
فکر کردم این جواب من باعث میشه اون فورا عقب بکشه و از روی تنم بلند بشه کلی خوشحال شد و چشمهاش درخشید تا نشون بده اون خودش بیشتر از من مست هست.
لبهاشو باز کرد و باشهوت گفت:
-چه بهتر….
با گفتن این حرف خودشو بکم عقب کشید که یه ضرب واردم کنه اما خیلی زود با ترس گفتم:
-نهههه….
چشمهاش روی صورت پر ترسم به گردش در اومد.درسته که خیلی خاطرخواهش بودم ولی نمیخواستم دست به همچین حماقتی بزنم.
نمیخواستم مستی که از سرم پرید من بمونم و یه بکارت پاره شد و یه عالم پشیمونی…
اخم کرد و پرسبد:
-نههه !؟ چرااا !؟
دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتم و گفتم:
-انجامش نده….
چشمهاش رو صورتم به گردش در اومد.منتظر بود که واردم بکنه و ب اش اشتیاق داشت.عجولانه پرسید:
-چرا ؟ هان ؟ تو دوست نداری من بکارتتو پاره کنم ؟ هان!؟
شک نداشتم مستِ وگرنه مطمئن بودم اونقدر بد نبود که همچین چیزی رو وقتی ازم بخواد که حتی تو حاات طبیعی خودمم نیستم.
سرمو تو همون حالا دراز کش تکون دادم و گفتم:
-الان نمیخوام….
اخم کرد و گفت:
-بسه دیگه بچه بازی درنیار…
تو صورتش جدیتی دیدم که نتونستم ازش نترسم.نمیدونم واقعا مست بود یا نه اما من این حرفها و این کارهاشو گذاشتم پای مستیش.اونجا موندن خطر داشت.
واسه همین گفتم:
-دیاکو من نمیخوام سکس داشته باشیم اونم از جلو…
با همون اخم و عصبانیت پرسید:
-پس دوستم نداری ؟
دو تا دستمو رو سینه ی سفتش که حاصل بدنسازی زیاد بود گذاشتم و گفتم:
-دارم ولی میدونم انجام اینکار بعدش هردومونو پشیمون میکنه
با قاطعیت گفت:
-نمیشیم…من جوری انجامش میدم که واسه هردومون فقط لذت داشته باشه…
نه نه….هرجور که فکرشو میکردم تهش به این نتیجه می رسیدم نمیخواستم انجامش بدم چون شک نداشتم بعدش پشیمون میشم….
هرجور که فکرشو میکردم تهش به این نتیجه می رسیدم نمیخواستم انجامش بدم چون شک نداشتم بعدش پشیمون میشم.حتی نمیتونستم تصور کنم بعدش چه حالی بهم دست میده.
من با یه بکارت خونی و پاره شده زانوی غم بغل میگرفتم و به این فکر میکردم که باید قرص حاملگی بخورم یا نه!؟
ترس و اضطراب سراسر وجودمو فرا گرفت.
دوباره مانع کارش شدم و گفتم:
-نه دیاکو…لطفا انجامش نده….
عصبی شد و گفت:
-شیوا دیگه داری عصبانیم میکنی….اگه نمیخواستی پس غلط کردی اومدی….
تصورات شبرینی از دیاکو داشتم که نمیخواستم بااین حرفها و این اتفاق خرابش کنم.همه چی رو گذاشتم پای مسیتش.یعنی ترجیح دادم اینکارو بکنم.
ترجیح دادم تصور کنم چون حشری هست و من اجازه نمیدم کارشو انجام بده اینجوری رفتار میکنه.آره….
ترجیح دادم تصور کنم مستِ نه بداخلاق.
سرمو تکون دادم و گفتم:
-میخوام برم خونه….
عصبانی شد و گفت:
-تو هیچ جا نمیری شیوااا…
اینو گفت و دو باره سعی کرد آلتش رو واردم بکنه.رو بدنم تسلط داشت و لنگهام رو هم که خودش کاملا باز کرده بود.
اون مستی و بیخبری به کل از سرم پرید ک جاش رو به ترس و نگرانی و پریشونی داد.
اگه جلوش رو نمیگرفتم کار دستم میداد واسه همین قبل از اینکه کاروتموم بکنه دستمو سمت همون جام دراز کردم و تمام محتویاتشو ریختم رو صورتش.
چشماش سوخت و لیوان هم خورد به پیشونیش.
داد زد:
-فااااااک….
پامو بالا بردم و یه ضربه ی نه خیلی محکم هم به همون مردونگیش زدم و بعد از رو تنم که کنار رفت فورا بلند شدم.
افتادم روی زمین و سرم خورد به میز.
خونی شده بود یا نه رو نمیدونم فقط میدونم که عین قرقی از جا بلند شدم و شلوار و شورتمو کشیدم بالا.
نفس نعس میزدم و صورتم پر شد از عرق های ریز و درشت.
سوتینمو مرتت کردم و همرمان نگاهی بهش انداخت.
دستشو گذاشته بود رو التش و ناله میکرد.
باعصبانیت گفت:
-دختره ی احمقققق ….
خیر برداشتم سمت لباسهام.همه رو برداشتم و همونطور که سمت در می رفتم دون دون پوشیدمشون و همزمان گفتم:
-تو مستی…تو حال خودت نیستی….متاسفم دیاکو…متاسفم….
کیفمو سر راه برداشتم و دویدم سمت در.بازش کردم و بعدهم باعجله تر خونه خارج شدم.
مسخره بود اما من حتی کفشهامو هم حین دویدن پوشیدم.
فقط میخواستم از اونجا دور بشم.دیاکو تو حال خودش نبود.
نه میدونست چیکار میکنه و نه میدونست چی میگه….
حین دویدن گه گاهی برمیگشتم و پشت سرمو نگاه میکردم.
قلبم تند تند میزد و مدام حس میکردم قراره از پشت سر بهم نزدیک بشه.
در حیاط رو وا کردم و پریدم بیرون.
عین دیوونه ها و زامبیا تو خیابون می دویدم.
می دویدم که زودتر برسم به خیابون اصلی…نفسم بالا نمیومد و سرمم درد میکرد و حتی حس میکردم هی یه مایع داغ از سرم جاری میشه.
سر خیابون که رسیدم هِن هن کنان خم شدم و دستهامو گذاشتم رو زانوهام.
نفسم دیگه بالا نمیومد.
سرمو برگردوندم ونگاهی به پشت سر انداختم.
خوشبختانه خبری ارش نبود.
دستمو رو قلبم گذاشتم و چندنفس عمیق کشیدم.
نزدیک بود زندگیم به فنا بره….
سرمو با تاسف تکون دادم.
سرمو با تاسف تکون دادم.
خاک بر سر من بی جنبه!
آخه یکی نبود به من لعنتی بگه تو که جنبه نداری واسه چی مشروب میخوری لامصب!
دستمو بالا بردم و سوار اولین تاکسی ای که جلوی پام ترمز کرد سرم رو بستم و با دادن آدرس سرمو به عقب تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم….
سرم درد میکرد.
آخ آخ کنان دستمو زیر شالم بردم و گذاشتم رو سرم.
میسوخت و درد میکرد.
دستمو که بیرون آوردم متوجه شدم خونیه …
اوف اوف کنان چند برگ دستمال از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی سرم و بعد پلکهامو به آرومی روی هم گذاشتم.
چی فکر میکردم و چی شد.
روز قشنگم گند زده شد بهش.
لب گزیدم و به خودم لعنت فرستادم.
روز ما میتونست قشنگتر از اینها پیش بره ولی نشد.
نشد چون مستی کار دست هردومون داد.
فقط امیدوارم بعد از این وقتی همو دیدیم خیلی ازم شاکی میشه!
سرعت ماشین که کم شد چشمامو وا کردم چون حس کردم رسیدیم.راننده پرسید:
-خانم کوچه رو تا انتها برم!؟
سرمو از عقب برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
-جلوی اون خونه با دیوارای سنگی نگه دارید…
اینو گفتم و دست بردم تو کیف.چشمام هنورم ددست و حسابی وا نمیشدن.
کرایه رو حساب کردم و بعدهم پیاده شدم.
با قدم های شل و ول خسته به سمت دررفتم.
همین که خواستم دستمو سمت زنگ دراز کنم در باز شد و خدمتکار اومد بیرون.
چشمش که به من افتاد دوید سمتم و گفت:
-سلام خانم…خداروشکر که اومدین! آقا شهرام خیلی از دستتون شاکین….به منم گفته بودن تا شما نیاید حق ندارم برم
چون اینو گفت امیدوار شدم به اینکه شاید شهرام خونه نباشه و واسه اینکه هم مطمئن بشم و هم غیر مستقیم سوال بپرسم و از نبودن با بودنش باخبر بشم پرسیدم:
-پس الان چه جوری گذاشت بیای بیرون !؟
نیستش !؟
باجوابش ناامیدم کرد چون جواب داد:
-نه هستن… بچه ام خونه گریه میکرد دیگه اجازه داد.من چندبار باهاتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین…شما حالتون خوبه !؟
سرمو تکون دادم و با کشیدن نفس عمیق گفتم:
-آره آره خوبم…
سرمو تکون دادم و با کشیدن نفس عمیق گفتم:
-آره آره خوبم…
فکر نکنم جواب سرسری ای که بهش که داده بودم رو باور کرده بود خصوصا اینکه یه گوله دستمال کاغذی رو روی سرم و زیر شالم نگه داشته بودم.با اینحال تا ماشین آژانس به خونه نزدیک شد گفت:
-من شامتون رو درست کردم چابی هم دم کردم قهوه هم همینطور…بااجازه تون دیگه برم…
قدم زنان رفتم سمت در وبی حوصله گفتم:
-باشه برو…ممنون ..
از کنارش رد شدم و رفتم سمت در چون قدم هام رو شل و ول و خسته برمیداشتم شک کرد به خوب بودن حالم واسه همین دوباره ایستاد و پرسید:
-خانم مطمئنی حالت خوبه!؟
خودم دقیقا نمیدونم بدی حالم بیشتر به چه خاطر بود.مصرف زیادی مشروب یا ضربه ی سر با استرس و اضطراب…..فقط میدونم چندان رو فُرم نیستم.
دسته های کیف رو سفت گرفتم و گفتم:
-میگمکه…خوبم برو…
نگران من نبود.نگران از دست دادن شغلش بود که اونقدر پیگیری میکرد.مفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه….خدانگهدار…
-به سلامت….
حالا جواب شهرام رو چی بدم !؟
شهرامی که هزار بار به گوشیم زنگ زد و من اونجوری جوابشو دادم !؟
همینکه پامو داخل گذاشتم هزار و یه جواب تو سرم واسه سوالهای احتمالیش آماده کردم. اما آخه اصلا به اون چه مربوط !؟
مگه من به اون میگم کجا میره با کی میره که حالا اون از من همچین چیزایی بپرسه!؟
کمرم رو از تکیه به در برداشتم و قدم زنان به جلو رفتم.
کاش اصلا نبینمش و اون لحظه ای که میرم داخل یا حمام باشه یا توالت… یا اصلا هرجای دیگه فقط جلو چشمهای من نباشه!
درو خیلی آروم باز کردم و سرکی به داخل کشیدم.
خبری نبود و حتی کوچکترین صدایی هم از داخل به گوش نمی رسید.
دو سه قدم جلو رفتم و بعد به آرومی چرخیدم و درو خیلی آهسته و آروم بستم.
مسخره بود!
تو ذهنم به خودم نهیب میزدم که شرایط من به اون اصلا ربطی نداره.هم شرایطم هم اینکه کجا میرم با کی میرم ولی بعدش اینجوری پاورچین پاورچین قدم برمیداشتم که شهرام متوجه اومدنم نشه!
تا دیدم سرراهم نیست دویدم سمت پله ها
کف دستمو رو نرده ها گذاشتم و در عین گیجی و بدحالی پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و خواستم به نفس بدوم سمت اتاق اما خیلی بی هوا از سالن مطالعه بیرون اومد و رو به روم سبز شد.
قیافه اش آروم بود ولی کی بود که ندونه شهرام وقتی اینجوری آروم در واقعا هیچ فرقی با یه طوفان نداره!
زدم رو ترمز و ایستادم!
دستهاشو تو جیبهاب شلوارک پاش فرو برد و رو به روم ایستاد.
سعی کردم از در دوستی باهاش وارد بشم واسه همین با اینکه حالم خیلی بد بود گفتم:
-س…سلام…
هیچی نگفت.چشماشو ریز کرد و با دقت لبها و گردنپ رو از نظر گذروند.
من احمق به کل یادم رفت ممکن بدنم کبودی داشته باشه.
شالمو مرتب کردم و پرسیدم:
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
با لحن ترسناکی پرسید:
-کجا بودی!؟
بجای جواب دادن به سوالش پرسیدم:
-خستمه میخوام برم استراحت کنم میشه از سر راهم بری کنار!؟
یک سانت هم جا به جا نشد.همونجا موند و گفت:
-سوالمو جواب ندادی….
خودمو زدم به اون راه و جواب دادم:
-کدوم سوال؟ اصلا آخه….
حرفمو برید و به آرومی گفت:
-شیوا اون روی سگ منو بالا نیار…
سگرمه هامو زدم تو هم و گفتم:
-تو همیشه اون روی سگی….روی دیگه ای نداری…
انگشتاشو مشت کرد و دندونهاش رو روی هم فشار داد.اون همیشه سعی میکرد در مقابل من آدم آرومی باشه ولی در نهایت نمیتونست چونمن کفریش میکردم.
اینبارهم کفری شد ولی باز سعی کرد تحمل کنه چونگفت:
-سوال پرسیدم جواب میخوام….جواب درست..
خیلی سریع گفتم:
-سوالت مزخرف!
ابروش رو داد بالا و گفت:
-حالا اگه به همین سوال مزخرف جواب ندی حسابت با کرام الکاتبین!
صدامو بردم بالا و گفتم:
-ای بابااااا….تو چرا گیر دادی به من؟ تو کار و زندگی نداری؟ چرا راحتم نمیزاری!؟؟
خشمگین گفت:
-راحتت بزارم که هر گهی دلت میخواد بخوری…
سرمو تکون دادم و مثل خودش داد زدم:
-آره آره…
مکث کردم و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه خودم با صورتی بی نهایت عبوس و درهم گفتم:
-شهرام امیدوارم فقط نخوای بیخودی به من گیر بدی چون اصلا حال و حوصله چواب پس دادن به تورو ندارم….خستمه میخوام برم تو اتاقم
خواستم رد بشم و برم سمت اتاق که دستمو رو شونه ام گذاشت و با یه زور کم سر جا نگه ام داشت و خیلی آروم گفت:
-کدوم گوری بودی هاااان!؟
میدونستم قراره اینجوری بهم گیر بده.کاملا برام قابل پیش بینی بود.
اخم کردم و گفتم:
-هرجا…به تو چه!؟
مشخص بود خیلی داره جلوی خودش رو میگیره که گردن منو با دو تا دستش نگیره و فشار نده.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-پیش کی بودی؟ چرا لبات کبود؟ هان؟ چرا گردنت کبود؟ با توام….حرف بزن؟ کدوم گوری بودی احمق!؟
به اندازه ی کافی دلیل برای عصبانیت و خستگی و کلافگی داشتم.
دستمالارو پایین آوردم و
گفتم:
-پیش دوست پسرم…پیش هرکی اصلا به تو …
حرفم تموم نشده بود که دستش بالا رفت و سیلی محکمی به گوشم زد…خشکم زد و یه لحظه به خاطر اینکارش گنگ و گیج شدم.
اون منو زد ؟!
اون منو به خاطر مسائلی که بهش مربوط نبود کتک زد !؟
ماتم برده بود و فقط نگاهش میکردم که جلو تر اومد و درحالی که از شدت خشم زیاد رگهای گردنش بیرون زده بودن گفت:
-پیش کدوم پدرسگی بودی که تمام بدنت کبوده هاااان !؟
میخواستم باتمام وجود داد بزنم ” به تو چه” اما اون زودتر از من به حرف اومد و گفت:
-چون مادرت اینجا نیست چون تنها شدی باید هرگهی دلت میخواد بخوری!؟
اشک تو چشمهام حلقه زد.درست عین بچه ها.
شایدم ضرب دستش بود که اشکمو درآورد.
یا شاید اتفاقاتی که با دیاکو برام افتاد دلیلش بود.
نمیدونم.درهر صورت دلم بدجور پر شده بود.
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
-د آخه عوضی تو چیکاره حسنی….به تو چه که من پیش کی بودم؟ به تو چه که من دوست پسر دارم یا ندارم؟
صداشو برد بالا و گفت:
-همه چیز تو به من ربط داره…
پوزخند زدم.فکر کنم یه چیزایی یادش رفته بود.کنج لبمو بیشتر دادم بالا تا این پوزخند جون بگیره و بعد گفتم:
-آقاااا شهرام مثل اینکه یادت رفته هرچی بین من و تو بوده تموم شد.ه…اصلا من و تو اونقدر ارتباطمون دور و به هم ربط نداریم که عین دختر همسایه و پسر همسایه میمونیم…
تو میری به دختر همسایه تون میگی چرا گردنت کبوده!؟
سابیده شدن دندونهاشو روهم حس کردم.نزدیک و نزدیک تر شد.
واسم عین روز روشن بود دلش میخواد مفصل از خجالتم دربیاد ولی هی چلوی خودش رو میگرفت.
یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:
-مشروب خوردی آره؟؟؟
لبهامو روهم فشردم و نفس نفس ردم.از کجا فهمیده آخه؟
ولی مگه خر بود نفهمه.
اونهمه مشروبی که من بالا کشیدم باید هم از چند کیلومتری بوش به مشام برسه.
سگرمه هامو زدم تو همو گفتم:
-فکر کن آره…آخه به تو چه!؟ چرا همش تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی!؟؟؟
انگشتای دستهاش نکون خوردن و با جمع شدن شکل مشت به خودشون گرفتن.
سرش رو آهسته به حالم تکون داد و گفت:
-شیوااا…حواست باشه چی از دهنت درمیاد وگرنه …
داد زدم:
-وگرنه چی!؟
بلافاصله با لحن تندی گفت:
-وگرنه بد حالتو میگیرم… باید از اول رو تربیت نداشته ی تو کار کنم!
دستمو بالا بردم و گذاشتم روی همون طرف صورتم و بعدهم زل زدم به چشمهاش.
دیگه داشت زیاده روی میکرد.زیادی هم زیاده روی میکرد.
پوست لپم میسوخت گز گز میکرد.
آخه واقعا این کی بود و چیکاره ی من بود که به خودش اجازه میداد همچین کاری بکنه!؟
قطره اشکی رو گونه ام جاری شد.
دستمو پایین آوردم و پرسیدم:
-تو منو دوست داری؟ داری یا نداری؟ اگه داری بدون من ندارم….از اول هم اگه قبول کردم باهات وارد رابطه بشم دلیلش دیاکو بود.
تو گفتی منو به اون وصل میکنی منم حاضر نشدم واسه یه مدت نقش دوست دخترتو بازی کنم…
حالا همچی تموم شد.پس چی میخوای از جونم؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا همش بهم گیر میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی نمیخوام تو زندگیم باشی!؟
اقا من تور نمیخواااااام….نمیخوام.باید کی رو ببینم!؟
کف دستمو زدم تخت سینه اش و خواستم از کنارش رد بشم و برم سمت اتاقم که ناغافل پام لای اون یکی پام رفت و با صورت خوردم رمین…
این نشون میداد من هنوزم مستم.
صدای آخم تو کل اون فضا پبچید.حالا حتی شکم و چونه ام هم درد گرفته بود.
کف دستهامو دو طرفم روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم.
شهرام بدون اینکه به خودش زحمت کمک کردن بده بلند کناررفت و گفت:
-دست و پاچلفتی!
به سختی از روی زمین بلند شدم.موهام رو صورتم ریخته بودن و هیچ فرقی با آدمای شلخته و دوره گردهای پریشون نداشتم.
بانفرت نگاهش کردم و افتادنمو گذاشتم پای خودش و گفتم:
-تو منو انداختی! توووو
پوزخندی زد و گفت:
-روبااااه مکار!
اینو گفت و ازم رو برگردوند و رفت سمت پله ها.
عوضی…عوضی…فقط بلد بود به من بپره.
آخه این اصلا مگه کار و زندگی نداشت که هی منو رنج میداد!؟
راه افتادم و رفتم سمت اتاقم.
سرم درد میکرد و صورتم از ضرب سیلی محکم دست اون شهرام لعنتی که الهی دستش از ریشه قطع بشه میسوخت.
کیفمو پرت کردم یه گوشه و بدون درآوردن لباسام یه راست رفتم سمت تخت و با سر فرود اومدم روش…
دستهامو از دو طرف باز نگه داشتم و چشمامو بستم.
دیگه از سرم خون نمیومد اما دردش رو همچنان میتونستم حس کنم.
میسوخت و تیر میکشید.
پلکهامو باز و بسته کردم و با درد لب زدم:
“اااااخ! لعنت ….چشهام..سرم….کتفم…آاااخ….لپم..گوشم….شکمم”
شبیه یه ماشین قراضه ی اوراقی شده بودم.همه جام درد میکرد.همه جام.بدتر از همه سرم بود که هم میسوخت و هم تیر میکشید.
فکر کنم حالم اصلا میزون نبود و دکتر لازم بودم.
چشمامو روهم فشار دادم و چنددقیقه ای صبر کردم شاید خوابم ببره و وقتی بیدار شدم بهتر بشم اما دردش بیشتر از این حرفها بود.
دستمو به صورتم نزدیک کردم و گذاشتم روی لپم و زبونمو از داخل تو دهنم چرخوندم.
لامصب جوری زده بود هم لپم درد گرفت هم گوشم هم دندونم!
دستمو به صورتم نزدیک کردم و گذاشتم روی لپم و زبونمو از داخل تو دهنم چرخوندم.
لامصب جوری زده بود هم لپم درد گرفت هم گوشم هم دندونم!
از اون تیرایی بود که میشد باهاش سه تا نشون رو همزمان زد.
رو تخت غلتب خوردم و گفتم:
” الهی دستت از ریشه کنده بشه هیولاااااا….داعشی….تخم سگ….زورگوی و روانی”
نه…این حال خوب شدنی نبود و با دادن اون فحش ها به شهرام و به خود پیچیدن روی تخت هم حالم خوب نمیشد.
به سختی از روی تخت اومدم پایین و کورمال کورمال سمت در رفتم.
گیج شده بودم و حتی یادم نبود کفشهام رو هنوز در نیاورم.
دستمو به دیوار تکیه دادم و بعد
دولا شدم و اون کفشهای پاشنه بلندی که مطمئن بودم دیگه حتی توانایی دو قدم راه برداشتن رو هم باهاشون ندارمو انداختم دور و خواستم سمت در برم که تو آینه چشمم به صورت سرخم افتاد.
یه لحظه جاخوردم و به شک افتادم که این واقعا منم !؟
راهمو کج کردمو به سمت آینه که قسمت راست قرار داشت رفتم.
جای و رد پنج تا انگشتش کاملا روی صورت صاف و سفیدم مشخص بود.
آب دهنمو قورت دادم.درسته که هنوزم سوزش داشت اما فکرشم نمیکردم اینقدر عمیق بمونه …..
یکبار دیگه دهان مبارک رو باز کردم و گفتم:
“تو روح مرده و زنده ات کنم شهرام با این اثر هنری که کاشتی رو صورتم”
لعنتی پفیوز بگو آخه تو چطور دلت میاد دست رو کسی که ادعا میکنی دوستش داری بلند کنی!خب گردنم کبوده که کبوده…به توچه….
سر میازی ته پیازی!؟ کجای پیازی تو دقیقا!؟
چند برگ دستمال کاغذی بیرون آوردم و گذاشتم رو جای زخم سرم.تیر کشید و سوزشش بیشتر شد آخ اخ کنان دستمالا رو پایین گرفتم و بهشون نگاه کردم.
میخواستم مطمئن بشم هنوزم خون ریزی داره یا نه که بدبختانه داشت.
دستمالارو تو مشت گرفتم و
پا برهنه اتاق بیرون رفتم.
من دکتر لازم بود و اون شهرام نسناس باید کاری برام میکرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قشنگ بود.😉
ایندفعه یکم حوصله سربر بود.😔
خیلی دیر به دیر پارت میزارین
این پارت که تکراریه 😭😐