رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 20

1.5
(2)

 

 

 

 

_خبر مرگش نمیدونی کجاست ؟؟

 

_نه بابا هر چی بهش زنگم میزنم جواب نمیده

 

داخل شد و با لیوان آب قندی برگشت و به سمتم گرفت

 

_لعنت بهش ، حالا میخوای چیکار کنی ؟؟

 

از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدمش

 

_نمیدونم شاید مجبور شم برگردم به همونجایی که ازش اومدم

 

_چی ؟؟

 

خسته سرمو به دیوار تکیه دادم

 

_مجبورم

 

_زودی ناامید نشو میگردیم یه خونه برات پیدا میکنیم

 

_با کدوم پول دلت خوشه ؟؟

 

با استرس شروع به جوییدن ناخن هاش کرد

 

_به محمود میگم ببینم نمیتونه یه کاریش کنه

 

خسته روی مبل نشستم

 

_نمیخواد چیزی بهش بگی چندروزی اینجا میمونم نتونستم کاری کنم برمیگردم

 

شب رو به اجبار خونه نیره و توی اتاق پشتیش موندم و بعد از مشغله ذهنی های زیاد بالاخره خوابم برد ولی نمیدونستم فردا قراره چی پیش بیاد و با چی رو به رو شم وگرنه به این راحتی ها خوابم نمیبرد

 

 

 

 

 

 

 

صبح زود قبل اینکه نیره اینا بیدار بشن بلند شدم و همراه گندمی که هنوز توی خواب بود از خونشون بیرون زدم نمیخواستم بیش از این مزاحمشون بشم

 

گندم رو توی بغلم جا به جا کردم

و با خستگی به راهم ادامه دادم توی بغلم سنگینی میکرد ولی دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم

 

سوار اولین اتوبوس شدم و خسته سرمو به شیشه اش تکیه دادم حالا میخواستم با یه بچه تو بغلم چیکار کنم

 

اصلا تا چندروز میتونستم اینطوری دوام بیارم و دَم نزنم با بدبختی خودم رو به محل کارم رسوندم

 

همین که با نفس نفس از پله ها بالا رفتیم

خانوم رستگار با مهربونی گندم رو ازم گرفت و من سر کارم برگشته و مشغول شدم

 

بعد از اینکه چندساعتی مشغول کار بودم

برای تایم ناهار خسته به اتاق استراحت برگشتم که رستگار همراه گندمی که دستش رو گرفته بود پیشم اومد

 

_خسته نباشی

 

گندم رو به آغوش کشیدم و مشغول غذا دادن بهش شدم

 

_واقعا ممنونم بابت نگهداری گندم

 

لبخند غمگینی زد و با حسرت نگاهش رو به غذا خوردن گندم دوخت

 

_تشکر لازم نیست چون دوستش دارم میگم بزاریش پیشم

 

 

 

 

 

 

_در کل خیلی ازت ممنونم لطفت بزرگی در حقم میکنی

 

_خواهش میکنم گفتم که تشکر لازم نیست

 

سری در تایید حرفش تکونی دادم که نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت

 

_راستی امروز کارات تموم شد بیا پیشم چون باید باید حواست به یه مریض دیگه هم باشه

 

_مریض دیگه ؟ پس اینایی که زیرنظرم هستن چی ؟

 

_اونا رو که فقط برای اینکه آموزشی یاد بگیری نظارت داشتی ، مریض اصلی که باید ازش مراقبت کنی توی اتاق 58 هست که امروز وقت بود میبرمت پیشش تا ببینیش

 

قاشق پُر رو جلوی دهن گندم گرفتم

 

_چشم

 

_چشمت بی بلا …من برم اتاقم غذای دخترت رو دادی بفرستش بیاد پیشم

 

_باشه ممنونم واقعا

 

با لبخند دستی روی هوا برای گندم تکونی داد و از اتاق بیرون زد با دل مشغولی و فکرای درهمی که تموم ذهنم رو احاطه کرده بودن سرکارم برگشته و مشغول شدم

 

محیط خوبی بود

درسته باید از مریضا مراقبت میکردیم ولی از بس بزرگ بود و همه امکاناتی داشت اصلا به آدم سخت نمیگذشت

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از پایان تایم کاری به سراغ اتاق رستگار رفتم تا گندم رو پس بگیرم پس تقه ای به در اتاقش کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش داخل شدم

 

گندم روی مبل نشسته و مشغول بازی با اسباب بازی کوچیکی بود با دیدنم با خوشحالی به سمتم اومد و خودش رو توی آغوشم انداخت

 

رستگار تموم مدت با حسرت نگاهمون میکرد واقعا زن مهربون و خونگرمی بود ولی از داشتن فرزند محروم بود و همین هم باعث شد دلم به حالش بسوزه

 

گندم رو از خودم جدا کرده و بعد از جمع کردن وسایلش و تشکر ازش ، خواستم به خونه برگردم که با عجله صدام زد و گفت :

 

_صبر کن

 

_جانم چیزی شده ؟؟

 

_مگه قرار نبود امروز با مریض جدیدت آشنات کنم و ببرمت که ببینیش

 

شرمنده دستی به پیشونیم کشیدم

 

_عه ببخشید یادم رفته بود

 

_عیبی نداره اگه الان وقت داری ببرمت ببینیش یا بزاریمش برای فردا ؟؟

 

نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم

حالا حالا وقت داشتم پس موردی نبود اگه یه سر میرفتم با این مریض آشنا میشدم

 

_نه وقت دارم بریم

 

 

 

 

 

به اجبار دست گندمم گرفتم با خودم بردم چون نمیشد تنهاش بزارم تا به اتاقش برسیم از وضعیت خاص بیمار میگفت اینکه هیچ حرفی نمیزنه و ساکت فقط به یه گوشه زُل میزنه

 

در کل مشکل روحی خاصی داره

و هیچکس از اعضا هم نتونستن باهاش ارتباط برقرار کنن و درست مثل آدمی میمونه که روحی توی تنش نیست

 

مشغول گوش دادن به حرفاش بودم

که در اتاق رو باز کرد و وارد شد

 

_سلام بر شیرمرد امروز حالت چطوره ؟؟

 

وارد اتاق شدم و با کنجکاوی نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

مردی روی ویلچر پشت به من نشسته بود

مردی که هیکل بزرگ و چهارشونه اش به خوبی قابل دید بود

 

توی سکوت کامل همونطوری به بیرون خیره بود و هیچ عکس العملی به حرفای خانوم رستگار نشون نمیداد

 

مشغول دید زدن اطراف بودم که خانوم نگاهش بهم خورد و اشاره کرد جلو برم

 

_بیا داخل تا تایم داروهاش و لیست کارهایی که باید بکنی رو بهت یاد بدم

 

دست گندم رو کشیدم و جلو رفتم

ولی همین که کنار خانوم رستگار ایستادم و منتظر بودم تا لیست رو بهم نشون بده نگاهم به نیم رُخ اون مرد خورد و زمان برام متوقف شد

 

 

 

 

چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم

این مردی که با ریش های بلند و نگاه یخ زده به بیرون خیره شده واقعا آرادِ ؟؟

 

خانوم رستگار حرف میزد و از کارهایی که باید انجام میدادم صحبت میکرد ولی من یخ کرده به صورت اون مرد خیره شده و قادر به هیچ عکس العملی نبودم

 

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و توجه ام به خانوم رستگاری که با تعجب نگاهم میکرد جلب شد

 

_حالت خوبه ؟؟

 

دستپاچه تکونی خوردم و آب دهنم رو به سختی پایین فرستادم

 

_خوبم ببخشید به لحظه حواسم پرت شد

 

_اشکالی نداره فقط حواست رو بده کارهایی که گفتم رو درست انجام بدی

 

لرزشی توی تموم بدنم پیچیده بود

نه نه من از پس این کار برنمیومدم

 

_من نمیتونم

 

_چی ؟؟

 

با ترس و دلهره دستش رو گرفتم

 

_گفتم من نمیتونم ، میشه کسی دیگه رو جای من بزارید ؟؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
1

رمان عصیانگر 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۲۳۲۹۳۷

دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد ……
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان خاطره سازی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن…
اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سون
سون
1 سال قبل

من کلا داستانش یادم رفته چون هیچی نمی‌فهمم واقعا ترجیح میدم دیگ دنبالش نکنم

Hana
Hana
1 سال قبل

فک کنم یه بیست تای پارت بریم جلو تا این آراد زبون باز کنه از گذشته بگه ببینیم ننه و باباش چی شدن اون دختر که عاشقش بود ولش نمیکرد چی شد!!!!!!
اهههههه خیلی الکی و کند داره پیش میره!!!!!!…..

پرتو
پرتو
1 سال قبل

نمیشه زودتر پارت بذارین نویسنده ینی همین ۴خط نوشتنش برات ۱هفته طول میکشه 😒 😒

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط پرتو
حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

ر

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

بعد از علوی دومین کا. درست شما هستین

سحر
سحر
1 سال قبل

ای خدا این نویسنده تا سکته نده بیخیال نمیشه
😐 😑

ساحل
ساحل
1 سال قبل

معلوم بود همینجوریه
گفتم ک 😕💔

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

همان که حدس زده بود مریض تو آسایشگاه آراد هست را زنده می خوامش

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

جانم امری داشتین؟؟😂

ساحل
ساحل
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

نفس تویی؟

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

کارت خیلی درسته. دمت گرم

سحر
سحر
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

منم ساقی نویسنده رو

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

خدا لعنت ات کنه نازی. جوان مردم انداختی گوشه آسایشگاه

...
...
1 سال قبل

چرا آراد اونجاستتتت پس پدر و اون دختر چیشدن

دریا
دریا
پاسخ به  ...
1 سال قبل

پدر کدوم دختر؟

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x