اخماش گره خورد
_یعنی چی ؟؟ ولی تو برای این بیمار انتخاب شدی
میترسیدم من رو بشناسه و بخواد گندم رو ازم بگیره همین فکر داشت دیوونه ام میکرد و از پا درم میاورد پس بی معطلی گفتم :
_ولی من نمیتونم از ایشون مراقبت کنم
دست گندم رو گرفتم و با عجله از اتاق بیرون زدم قلبم تند تند توی سینه ام میتپید و عرق سردی روی کمرم نشسته بود
قصد داشتم فرار کنم و تا میتونم از اینجا دور شم جای من اینجا نبود چون هر لحظه ممکن بود لو برم و آراد بشناستم
با عجله خم شدم و گندم رو بغل کردم تا تندتر راه برم که بازوم کشیده شد و رستگار با تعجب و چشمای گرد شده خطاب بهم پرسید :
_میشه بگی چت شده ؟؟
این حرکات چه معنی میدن یعنی چی که نمیتونی مراقبش باشی ؟؟ میدونی ممکنه اخراجت کنن آخه مراقبت از کسی که حتی خودشم نمیشناسه و تمام طول روز فقط به بیرون خیره میشه چه ضرری برای تو میتونه داشته باشه
حرفش مدام توی گوشم اِکو میشد
یعنی چی که خودش رو نمیشناسه !؟
یکریز داشت حرف میزد که دستمو به نشونه سکوت جلوش گرفتم و ناباور لب زدم :
_چی گفتی خودش رو نمیشناسه ؟؟
_آره هیچی از گذشته اش رو بخاطر نمیاره
_واقعا ؟؟
سری تکون داد
_آره هیچی به خاطر نمیاره حتی حرفم نمیزنه تنها کاری که میکنه اینکه تمام طول روز به بیرون خیره میشه
گندم روی زمین گذاشتم و سوالی که تمام مدت ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم
_پس چطوری سر از اینجا درآورده ؟؟
_یه آدم خَیر اینجا بستریش کرده
_خَیر ؟؟ یعنی از فامیلاشه ؟؟
سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد
_نه هیچ نسبتی باهاش نداره
ناباور پرسیدم :
_مگه میشه ؟؟
_آره از این جور آدمای خَیر زیاد پیدا میشن ولی مال ایشون یه کم زیادی مهربونه آخه هر چندماه یه بار میاد و بهش سر میزنه
دستای لرزونم رو داخل جیب مانتوم فرو بردم
_یعنی نمیدونه چه بلایی سرش اومده که این شکلی شده ؟؟
با دیدن نگاه متعجبش جمله ام رو تصحیح کردم و دستپاچه اضافه کردم :
_منظورم خبر داره که چرا توی این وضعه و اطلاعاتی ازش داره ؟
توی فکر فرو رفت
_فکر نکنم ولی اگه چیزی هم باشه باید توی پروندش درج شده باشه
سری در تایید حرفش تکونی دادم
که دست به سینه خیرم شد و جدی پرسید :
_خوب حالا بگو تصمیمت چیه ؟؟ میخوای ازش مراقبت کنی یا میخوای برای همیشه بری چون مطمعنم مدیر بفهمه اصلا خوشش نمیاد و اخراجت میکنه
دودل نگاهش کردم نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم از یه طرف به شدت به این کار نیاز داشتم از طرف دیگه ترسی که بخاطر نزدیکی به اون مرد داشتم باعث شده بود نتونم تصمیم بگیرم
_نمیدونم !!
گرفته سرمو پایین انداختم
که دستش روی شونه ام نشست و گفت :
_میدونم تازه واردی و شاید دیدن و نزدیکی به همچین آدمایی برات سخت باشه پس برو درست حسابی بهش فکر کن بعدش تصمیم بگیر
_باشه ممنونم
بعد از خدافظی سرسری که باهاش کردم
دست گندم رو گرفتم وبا عجله و بدنی که میلرزید بیرون زدم
حالا باید چیکار میکردم
مدام چهره اش جلوی چشمام نقش میبست و حالم رو خراب تر از اینی که بود میکرد
نمیتونستم به خودم که دروغ بگم من هنوزم عاشق این مرد بودم با همه درست و غلط هاش
بازم سر از پا دراز تر به خونه نیره رفتم چون ترس برگشتن به خونه خودم رو داشتم نمیخواستم اتفاقی برای گندم بیفته و اونجا اصلا احساس امنیت نمیکردم
همش سرم غُر میزد که چرا اول صبحی گندم رو با خودت بردی و نزاشتی این بچه راحت بخوابه و به زور ازم قول گرفت که فردا با خودم نبرمش
اینطوری نمیشد باید تصمیم درستی میگرفتم حالا باید چیکار میکردم یعنی واقعا اون مرد خود آرادِ یا شباهتی باهاش داره ؟؟
آروم و قرار نداشتم و دلم آشوب بود
نمیدونستم باید چیکار کنم و هرچی باهام حرف میزدن فقط با آره و یا نه جوابشون رو میدادم
یکدفعه با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و توجه ام سمت نیره ی که با کنجکاوی خیرم بود جلب شد
_هاااا ؟!
_کجایی ؟؟ چیزی شده ؟!
دستی به موهای آشفته ام که حالا یه کمی بزرگ شده و اذیتم میکردن کشیدم و سیر تا پیاز ماجرا رو براش توضیح دادم
باورش نمیشد و هر لحظه چشماش از شدت تعجب گشادتر میشد با دیدن اضطرابم دستامو گرفت و با نگرانی خیره صورتم شد
_مطمعنی خودشه ؟؟
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم
_نه !!
_پس باید مطمعن شیم
با این حرفش چشمام ریز شد و با دقت خیره دهنش شدم بدم نمیگفت چرا به ذهن خودم نرسیده بود
_راست میگی باید مطمعن شیم ولی چطور ؟؟ اینش مهمه
_باید فکر کنم
با حرص لبش رو گزید و توی فکر فرو رفت
بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه سال گذشت به حرف اومد و گفت :
_از طریق محمود چطوره ؟!
_محمود اونوقت چطوری ؟!
چپ چپ نگاهم کرد
_چته امروز خنگ شدی نازی ؟!
خوب به محمود میگیم بره عمارت یه سر و گوشی آب بده دیگه
_اگه بره که خیلی خوب میشه
زودی بلند شد
_باشه پس میرم بهش میگم
بعد از چند دقیقه که استرس امونم رو بریده بود نیره از توی سالن بلند صدام زد تا پیشش برم
با وردم به سالن و دیدن محمود کنار نیره که سخت توی فکر و سرش پایین بود پاهام از حرکت ایستاد
نیره اشاره ای بهم کرد تا جلو برم
_بیا محمود فکر دیگه ای داره
_چی ؟!
جلو رفتم و کنارشون نشستم
_میگه جای اینکه تا فردا صبر کنیم الان از یکی از دوستاش که توی عمارت کار میکنه خبر بگیره
_آدم مطمعنیه ؟؟
محمود که تموم مدت توی سکوت مشغول گوش دادن به حرفای ما بود سری تکون داد و گفت :
_آره ولی من سر بسته ازش یه چیزایی میپرسم
با اضطراب سری در تایید حرفش تکونی دادم که گوشی به دست وارد حیاط شد و ما رو تنها گذاشت
با اضطراب خیره مسیر رفتنش بودم
که بالاخره بعد از چند دقیقه طاقت فرسا با اخمای درهم کنارمون برگشت که نیره بی طاقت پرسید
_چی شد دوستت چی گفت؟؟
_هیچی
گیج سمتش چرخیدم
_یعنی چی که هیچی ؟؟ مگه توی اون عمارت زندگی نمیکنه
_منظورم از هیچی این بوده که میگه هیچ خبری از آقا آراد ندارن
وا رفتم که نیره یا تعجب پرسید :
_مگه میشه ؟
توی فکر دستی به ریشاش کشید
_آره برای خودمم عجیبه
_نگفت چی شده یعنی توضیحی چیزی نداد؟؟
سرش رو بالا گرفت و گرفته نگاهم کرد
_نه فقط گفت خیلی وقته آقا آراد خونه نیست و کسی هم در این مورد حرفی نمیزنه
این زیادی مشکوک بود
اصلا مگه همچین چیزی امکان داشت
که کسی سراغ آراد رو نگیره و خبری ازش هیچ جا نباشه
_یه جای کار میلنگه !!
محمود که تموم مدت توی فکر بود
در تایید حرف من سری تکون داد و گفت :
_آره بنظر منم مشکوکه
_بنظرت حالا باید چیکار کنیم ؟!
دستاش رو توی هم گره زد و نگاهش رو بین من و نیره چرخوند
_واقعیتش اینکه اصلا نمیدونم
با دیدن ناراحتیم سری تکون داد و ادامه داد :
_به خودت سخت نگیر شاید اون آدم آرادی نباشه که تو میشناسی
آریا قبلن دوست آراد بوده اما بعد ها با هم دشمن میشن و یسری مدارک پیش آریا هس ک اراد به نازی میگ ک اونا رو باید ببره واسش نازی هم به عنوان پرستار بچه وارد خونه آریا میشه و مدارکو میدزده آریا متوجه میشه و دنبال نازی بوده😐🥴
من فصل اولش رو کامل نخوندم این یکی رو هم همین طور یکی خلاصه مفید توضیح بده چی شده
و آریا کیه و یسری حاشیه های دیگه رو
بچه ها آریا کی بود
انصاف نیس بعد چند روز این همه کم !!!!!!!
خو مام دل تو دلمون نیس ببینیم چ بر سر این بنده خدا ها اومده دیگ …
حیح
ببین آرادمو ب چ روز انداختن🥺😓😐
اه!!
یعنی همه چی تصادفی؟؟ تهران 15 میلیون جمعیت داره. باور کنید این تصادفها خیلی منطقی نیست.
امیدوارم این حال آراد کار عباس نجم یا اون دختره که آخر فصل قبل خودش رو قالب کرد باشه، نه آریا. چون زور نازی قدیم هم به آریا نمیرسید، چه برسه به این مادر بچه دوست ترسو
آریا کی بود کلا رمان فراموش کردم
دوست قدیمی اراد که شده بود دشمنش
چرا هی آدم میکشی زنده میکنی بابا یعنی چه بلایی سر آراد خانوادش آوردن فکنم اونا میدونن آردا کجاس ولی به محمود نگفت