نمیدونستم باید چطوری خودم رو خلاص کنم پس درمونده نگاهمو بینشون چرخوندم و مِنُ مِن کنان به حرف اومدم و به دروغ گفتم :
_اووم داشتم داشتم میرفتم پیش ما…..
ادامه حرفم با داد بلند آراد نصفه نیمه موند
_هیس خفه شو !!
با دهنی نیمه باز خشکم زد
این آرادی که اینطوری با خشم و کینه سرم فریاد میزد رو نمیشناختم
نیم نگاهی به مهسا که با پوزخندی گوشه لبش خیرم بود انداختم و از شدت تحقیر اشک توی چشمام حلقه زد
خاتون که تموم مدت ساکت ایستاده و منو نگاه میکرد به دفاع از من قدمی جلو گذاشت و خطاب به آراد گفت :
_من ازش خواستم که منتظرم بمونه
آراد با چشمای به خون نشسته عصبی دندوناش روی هم سابید و بلند غرید :
_ازش دفاع نکن خاتون !!
خاتون دستپاچه به سمتش اومد
_باور کن راست میگم چرا اینطوری می کنی آخه مادر ؟؟
اولین بار بود که آراد رو تو این حال میدیدم
یعنی منظورم اینه اولین بار بود میدیدم سر خاتون داد میزنه و بهش بی احترامی میکنه
انگشت اشاره اش رو توی هوا تکونی داد و تهدید آمیز خطاب به خاتون گفت :
_دفعه آخرتونه که به دروغ ازش دفاع میکنید دفعه بعد همچین چیزی ببینم نم……
با دیدن صورت بهت زده خاتون باقی حرفش رو نصفه و نیمه رها کرد و عصبی با لگد محکمی که به گلدون کنار پاش کوبید از ساختمان بیرون زد
بخاطر من اولین بار به خاتون بی احترامی شده بود اونم توسط آرادی که براش درست عین پسر نداشتش میموند
عصبی به سمت مهسایی که با لبخندی پیروز گوشه لبش این بازی که راه انداخته بود رو نگاه میکرد و یه جورایی لذت میبرد برگشتم و با حرص تخت سینه اش کوبیدم
تلوتلوخوران عقب رفت که عصبی سرش فریاد کشیدم :
_خوشحالی نه ؟؟
با صورتی جمع شده دستش روی سینه اش گذاشت
_دیوونه شدی ؟؟
حرصی با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش
_آره دیوونه شدم اونم از دست توی هرزه !!
با تقلا یقه لباسش رو از بین دستام آزاد کرد و با خشم جیغ کشید :
_هرزه منم یا تو که آراد حتی حاضر نیست نیمنگاهی سمتت بندازه
دندون قروچه ای کردم و با تمسخر سر تا پاش رو از نظر گذروندم
_هرچی باشم زنی رسمی و قانونیشم ، نه مثل تویی که با وجود دونستن این که زن داره بازم پاتو تو این خونه گذاشتی و هرزگی میکنی
انتظار داشتم عصبی بشه و جیغ و داد راه بندازه ولی بر عکس تصوراتم بلند شروع کرد به خندیدن ،با تعجب و بهت داشتم نگاش میکردم تا بفهمم دلیل خنده هاش چیه ، هه انگار دیوونه شده
خوب که خنده هاش رو کرد اشاره ای بهم کرد و بریده بریده گفت :
_چو…ن میدو…نم تویی که اد….عات میشه زنشی رو نمیخواد
هه دلت خوشه زنش شرعیشی اون وقت هر…شب شوهرت تو بغل منه ؟؟
با این حرفش آنچنان خون جلوی چشامو گرفت که دیگه نفهمیدم چی شد و وقتی به خودم اومدم که سمتش حمله ور شده و موهاش توی چنگم بودن
توی حال و هوای دعوا و بحث بودیم که یکدفعه با صدای خاتون به خودم اومدم و دستم توی موهای مهسا خشک شد
_بسهههههه برو بیرون نازی زود بااااااش
باورم نمیشد خاتونم ازم میخواست بیرون برم و اینطوری سرم داد میکشید از مهسا جدا شدم که تحقیر آمیز پوزخندی بهم زد و آروم زیرلب زمزمه کرد :
_هه دلم برات میسوزه که حتی دیگه خاتونم نمیخوادت
با این حرف آنچنان شکستم و خورد شدم
که لرزی به تنم نشست با عجله و قبل اینکه اشکام رسوام کنن از سالن بیرون زدم و هق هق کنان توی باغ رفتم
با حال بد فقط می دویدم و اصلا به پشت سرم توجه ای نداشتم اینقدر راه رفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم که ته باغ بودم
با نفس نفس و اشکایی که تموم صورتم رو دربرگرفته بودن به تنه درختی که نزدیکم بود تکیه دادم
از این ضعیف بودن خودم بدم میومد
از اینکه اینطوری از این رو به اون رو شده و با هر حرف کوچیکی اینطوری ناراحت شده و از پا درمیام
خدایا یعنی چه بلایی سر اون نازی سرسخت اومده بود نازی که هیچ چیزی نمیتونست ناراحتش کنه
عصبی با کف دست به گونه های خیسم کشیدم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_بسته لعنتی !!
روی زمین نشستم و زانوهامو بغل کردم
و به رفتارای این چندوقتم فکر کردم
یعنی کار درستی کردم به این خونه برگشتم ؟؟
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و سرمو روی پاهام گذاشتم و چشمامو بستم
از یه طرف میخواستم از این خونه برم
از طرف دیگه دلم نمیومد برای یه ثانیه هم از آراد دور باشم
آرادی که با وجود همه بد اخلاقی ها و اذیت هاش هنوز دوستش داشتم و نفسم به نفسش بند بود
اینقدر فکر کردم و با بچه ی توی شکمم حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم چی شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
نمیدونم چند ساعتی خواب بودم که با صدای بلند آهنگ از خواب پریدم و گیج و منگ نگاهی به اطرافم انداختم
همه جا تاریک شده و نور ضعیفی از اطراف به چشم میخورد
اصلا من اینجا چیکار میکردم ؟!
کم کم همه اتفاقایی که افتاده و بحثی که با آراد و خاتون داشتم به خاطرم رسید و اخمام توی هم فرو رفت
با تنی خسته و خشک شده بلند شدم و درحالیکه دستمو به کمرم تکیه میدادم با قدمای آروم به سمت عمارت راه افتادم
هر چی نزدیکتر میشدم صدای آهنگ بالاتر میرفت معلوم بود مهمونیشون شروع شده ولی چطور این همه مدت دنبال من نگشتن ؟!
پوزخندی گوشه لبم نشست
دلت خوشه مگه چه شخص مهمی هستی که دنبالت بگردن و نگرانت بشن هاااا ؟!
با رسیدن نزدیکی عمارت و قرار گرفتن توی روشنایی بیشتری ، تازه تونستم سروضع خاک و خولیم رو ببینم
لعنتی لباسام بخاطر رفتن بین درختا به گند کشیده شده و نمیشد اینطوری بین مهمونا برم از طرفی خودم از وضعیتم خجالت میکشیدم
از طرف دیگه اگه آراد منو این شکلی میدید خونم رو میریخت و باز داد و بیدادش بالا میگرفت و این چیزی نبود که من میخواستم
پس کلافه برگشتم و بین درختای اون نزدیکی توی تاریکی نشستم و با چشمایی غمگین خیره عمارت نجم شدم
نمیدونم چقدر اونجا نشسته و از دور خیره عمارتی که توی جشن و خوشحالی غرق بود ، بودم که با حس سنگینی نگاهی روم به خودم اومدم و سرمو چرخوندم
بعنی داشتم درست میدیدم ؟؟
و اینی که داشت با لبخندی گوشه لبش به سمتم میومد خود اون آریای لعنتی بود ؟؟
خودمو روی چمن ها عقب تر کشیدم
تا بیشتر بین درختا پنهون بشم ولی سخت در اشتباه بودم که بتونم اینطوری از دستش فرار کنم
چون صدام زد و بلند گفت :
_میبینم که شدی خدمتکارش ؟!
چنان ابن حرف رو با تمسخر بیان کرد که بی حرکت موندم و با دندون قرچه ای عصبی بلند گفتم :
_باز چی میخوای ؟
بالای سرم ایستاد
_هیچی دارم لذت میبرم
پوزخندی بهش زدم
_از دیدن بدبختی من ؟؟
دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد
_آره
از حرص توی کلامش عصبی سرمو بالا گرفتم
_برو رَد کارت
بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره با چشمای ریز شده ای گفت :
_فقط اینو بگم خیلی خوشم اومد که بد جور رکبی به خاندان نجم زدی
بلند شدم و بی حوصله دستی به لباسای خاک آلودم کشیدم و گفتم :
_از گفتن این حرفا چه منظوری داری ؟؟
بهم نزدیک شد و درحالیکه رو به روم می ایستاد نگاهش رو توی چشمام دوخت و با لحن خاصی گفت :
_هیچی جز اینکه خیلی از این کارت خوشم اومده و……..میخوامت !!
با این حرفش دستم که در حال پاک کردن لباسم بود خشک شد و مات و متحیر خیره چشمای مرموزش شدم
این حرفش چه معنی میداد ؟؟
به خودم اومدم و با تک خنده ای و با تمسخر گفتم :
_حتما دیوونه شدی نه ؟؟
با دستم پسش زدم و ادامه دادم :
_برو کنار ببینم !!
خواستم از کنارش بگذرم که مُچ دستمو گرفت و مانع شد
_وایسا باهات حرف دارم
با حرص خیره نیمرخش شدم
_باز چی از جونم میخوای ؟؟
_هیچ…… جز اینکه میخوام بیای و برام کار کنی
لبامو بهم فشردم و جدی گفتم :
_بیخیال من شو
با تقلا دستمو از دستش بیرون کشیدم و به راه افتادم که صدام زد و با چیزی که گفت باعث شد بی اختیار پاهام از حرکت بایستن
_انگار از جونت سیر شدی نه ؟؟
کلافه به سمتش برگشتم
_منظور ؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_انگار عباس نجم و زنش که فرارین رو یادت رفته که اینطوری راحت تو خونشون لَم دادی
_هه از کی تا حالا نگران من میشی ؟؟
رو به روم تو فاصله کمی ایستاد و درحالیکه سرش رو پایین میاورد با چشمایی که برق میزدن آروم زمزمه کرد :
_پس فکر کردی برای چی امشب پامو توی این مهمونی مسخره گذاشتم ؟؟
یعنی بخاطر من اومده ؟؟
ولی چرا ؟؟
با چشمای گشاد شده خیره آریایی که هی سرش نزدیک و نزدیکتر میومد شده و یه جورایی گیج میزدم
که یکدفعه با صدای داد آراد که صدام میزد به خودم اومدم و وحشت زده عقب کشیدم
_دارید اونجا چه غلطی میکنید هااااا ؟؟
به سمتش برگشتم
که با دیدن چشمای به خون نشسته اش ترس به دلم افتاد
دستامو به اطراف تکونی دادم و برای دفاع از خودم با لُکنت نالیدم :
_فقط داشتیم حرف میزدیم
انگشتش روی لبهاش به نشونه سکوت گذاشت و بلند فریاد زد :
_هیسسسسس تو یکی فقط خفه شو
از دیدن حال و چشمای به خون نشسته اش وحشت زده به قدری ترسیده بودم که قدمی عقب گذاشتم و ازش فاصله گرفتم
به سمت آریا چرخید و سینه به سینه اش ایستاد
_اینجا پیش خدمتکار من چیکار داری آریا ؟؟
آریا که تموم مدت با همون پرستیژ مخصوص خودش بدون اینکه کوچکترین تکونی به خودش بده خیرمون بود
با این حرف آراد به خودش اومد و با تمسخر گفت :
_خدمتکار ؟؟
اشاره ای به من کرد و باز جمله اش رو تکرار کرد
_نفهمیدم اون خدمتکارته ؟؟
آراد عصبی و با رگ گردنی که وَرم کرده و بیرون زده ، محکم تخت سینه آریا کوبید
_آره …حرفت ؟؟
تلوتلوخوران قدمی عقب گذاشت و درحالیکه نگاهش رو سر تا پای من میچرخوند با لحنی که قصد اذیت کردن آراد رو داشت گفت :
_حرفم اینه که ازش خوشم اومده و میخوامش
منتظر بودم آراد عصبی بشه و زیر باد مشت و لگد بگیرتش به همین خاطر آماده بودم تا جلو برم و مانعش بشم ولی برعکس چیزی که من انتظار داشتم
کلافه چنگی تو موهای خوش حالتش کشید و فقط در جواب حرفش گفت :
_به نفعته که دخترای زیر خوابت رو از توی خدمتکارهای خونه ی من انتخاب نکنی
با دهنی باز خیره اش بودم که با یه حرکت دستم رو گرفت و دنبال خودش داخل خونه کشید
تموم مدتی که دنبالش کشیده میشدم توی بهت و ناباوری قرار داشتم ، باورم نمیشد آرادی که تا اون حد نسبت به من حساس بود اینطوری در برابر حرف آریا بی تفاوت باشه
از در پشتی من رو داخل خونه کشید و تا به خودم بیام محکم به دیوار آشپزخونه کوبیده شدم و با نفس نفس های عصبی روبروم ایستاد
_بهت خوش گذشت نه ؟؟
بهت زده سرمو کج کردم
_چی ؟؟
عصبی چونه ام رو با یه حرکت توی دستش گرفت و سرمو بالا داد
_حالا داری خودت رو به اون راه میزنی ؟؟
با تقلا سرمو عقب کشیدم
_متوجه منظورت نمیشم آراد
دستاش رو دو طرف سرم به دیوار تکیه داد و یه طورایی بین خودش و دیوار حبسم کرد
_لاس زدن با آریا چی ؟؟ اونم متوجه نمیشی ؟؟
گوشام سوت کشید
این لعنتی چی داشت میگفت
عصبی تخت سینه اش کوبیدم و به عقب هُلش دادم
_میفهمی داری چی میگی هااااا برو کنار
بدون این که یک سانت از جاش تکون بخوره بیشتر بهم چسبید و سرش رو پایین آورد
_مگه دروغ میگم اگه تنت میخاره بگو خودم بعد مهمونی در خدمتتم !!
از یه طرف با برخورد نفس هاش با پوست صورتم این دل بی جنبه ام داشت بازی درمیاورد
و از طرف دیگه هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد و بیشتر بهم تهمت میزد انگاری نیشی به قلبم فرو کرده باشن غم به وجودم ریشه میزد
عصبی از احساسات ضد و نقیضی که به جونم افتاده بودن درمونده سرمو کج کردم و لرزون نالیدم :
_دست از سرم بردار
دستش رو نوازش وار روی پوست صورتم کشید
_چرا مگه حال نمیخواستی ؟؟
دیگه داشت شورش رو درمیاورد
با این حرفا و کارها داشت بهم تهمت میزد تا بیشتر عصبیم کنه و اینطوری باعث آزارم بشه
خشن دستش رو پس زدم
_برو کنار
بی اهمیت به صدای بلند آهنگی که توی فضا پخش بود خودش رو از روی لباس بهم چسبوند
تقلایی کردم تا از خودم جداش کنم ولی یکدفعه با چیز بزرگی که اون پایین حس کردم دستم روی سینه اش بی حرکت موند
و مات و متحیر خیره آرادی که سرش رو توی گودی گردنم فرو برده و با خشم چیزهایی رو زیرلب زمزمه میکرد شدم
یعنی چی باعث شده که اینطوری تحر…یک بشه ؟!
یعنی باور کنم هنوز بهم حس داره و همین نزدیکی کوچیک بینمون باعث شده اینطوری از خود بیخود شه
یکدفعه انگار تموم خشمم دود شده و به هوا رفته باشه صورتم باز شد و لبخندی کنج لبم جا خوش کرد
بی اختیار دستم توی موهاش نشست
و شروع کردم به نوازش کردن موهاش چون خیلی وقت بود که ازشون محروم بودم
آره خیلی وقت بود که از عشقم و حس دوباره اش محروم بودم وقتی دید آروم گرفتم سرش رو از توی گودی گردنم بیرون آورد
و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با نفس نفس عصبی لب زد :
_بار آخرت باشه که پیش آریا میدیدمت فهمیدی یا نههههه ؟؟
حس اینکه بهم حسودی کرده باعث شد لبخندم بزرگتر بشه
_فهمیدم !!
به جای اینکه ازم جدا شه دستش رو پشت گردنم گذاشت و یکدفعه لباش روی لبام کوبید
از شوک این حرکتش خشکم زد و چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن
اون میبوسید و من تازه متوجه شده بوی الکل از دهنش شدم پس دلیل این حرکاتش چیزی جز مصرف الکل نبوده و نیست
اون وقت من احمق تموم مدت متوجه بوی الکل از دهنش نشدم و فکر کردم بو توی فضا پخشه و از مصرف بیش از حد مهموناست
میدونستم توی حال و هوای خودش نیست
و نمیفهمه داره چیکار میکنه به همین خاطر میخواستم پسش بزنم
ولی مگه این قلب لعنتی با من همکاری میکرد؟
دستامو که به سمت پس زدنش جلو برده بودم تنها کاری که تونستن بکنن این بود که پیراهنش رو چنگ بزنن
لباش روی لبهای قلوه ای و درشتم حرکت میکردن و تپش این دل واموندم روی هزار میبردن بی اختیار چشمام روی هم رفت
که دست آزادش پشت گردنم نشست و با کج کردن سرم زبو…نش رو با مهارت خاصی توی دهنم فرو برد و آنچنان چرخوند
که بی اختیار پاهام سست و صدای آ…ه بلندم بود که توی گلوم خفه شد ، حالم رو فهمید و اگه به موقع دستش رو دور کمرم حلقه نمیکرد پخش زمین شده بودم
با شنیدن صدام انگار از خود بیخود شده باشه شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد و دستش رو نوازش وار روی بر…جستگی های تنم کشید
بین خودش و دیوار در حال لِه شدن بودم
ولی از بس توی لذت غرق بودم که اصلا چیزی رو حس نمیکردم
میخواستم پسش بزنم و نزارم
ولی این فکر که چه اشکالی داره یه امشب برای من باشه و بتونم محبتش رو حتی شده برای یه شب داشته باشم باعث شد
که دستم توی موهاش بشینه و شروع کنم باهاش همکاری کردن و بوسیدنش
نمیدونم چند دقیقه درگیر هم بودیم
که با کم آوردن نفس از همدیگه جدا شدیم
پاهام میلرزید و قادر به ایستادن روی پاهام نبودم
پیراهنش رو توی چنگم فشردم تا بهش تکیه کنم که یکدفعه خم شد و دستش رو زیر زانوهام گذاشت و با یه حرکت به آغوشم کشید
و جلوی چشمای ناباورم از آشپزخونه بیرون زد
میترسیدم کسی ما رو توی این حال ببینه پس توی آغوشش کِز کردم
ولی آراد به سمت راهرو رفت و دستش روی دیوار کشید یکدفعه چیزی شبیه کلیدی رو فشرد که جلوی چشمای گشاد شده ام دیوار باز شد
و با دیدن آسانسور مخفی که تقریبا توی دیوار نصب بود جفت ابروهام با تعجب بالا پرید چطور من تا حالا متوجه اش نشده بودم
همونطوری که توی آغوشش بودم وارد آسانسور شدیم که آراد درحالیکه دکمه طبقه بالا رو میفشرد سرش رو توی گودی گردنم فرو برد که درهای آسانسور بسته شد
هنوز توی شوک آسانسور مخفی توی دیوار بودم
یه طورایی باورم نمیشد تموم این مدت همچین چیزی اینجا بوده و من متوجه اش نشده ام
داشتم با تعجب اطراف رو از نظر میگذروندم
که دستش روی گودی کمرم نشست و شروع کرد به نوازش کردنم
_هوووم چه بوی خوبی میدی
معلوم بود مسته و توی حال و هوای خودش نیست وگرنه این حرفا رو به من نمیزد و مطمعن بودم توی حالت عادی بود حتی حاضر نمیشد برای یه ثانیه هم تحملم کنه
ولی من باید تحمل میکردم و باهاش راه بیام
چون شاید دیگه همچین فرصتی گیرم نیاد که داشته باشمش و بتونم ببوسمش
با حرکت لباش روی پوست گردنم سرم عقب رفت و بی اختیار آ…ه خفه ای از بین لبهام نیمه بازم بیرون زد
که درهای آسانسور باز شد
و بدون اینکه وقت رو تلف کنه همونطوری که من توی بغلش بودم بیرون زد و با قدمای نامتعادل به سمت اتاق راه افتاد
من روی تخت انداخت که با چشمای نیمه باز و خمار خیره صورتش شدم صورتی که ازش مستی و خماری میبارید
همونطوری که نگاهش به من بود
دستش به سمت دکمه های پیراهنش رفت و دونه دونه دکمه هاش رو باز کرد
با یه حرکت از تن بیرون کشیدش و پایین کنار تخت انداختش دستش که به سمت زیپ شلوارش رفت بدون هیچ شرم و حیایی
خیره اش شدم و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم ، تموم تنم خواستن اون رو صدا میزد
خودشو روی تخت به سمتم کشید
و تا به خودم بیام روم خیمه زد و با نفس نفس درست عین تشنه ای که تازه به آب رسیده باشه نگاهش رو توی صورتم چرخوند
دستمو دور گردنش حلقه کردم و آروم انگشتامو بین تار تار موهاش چرخوندم که سرش رو کج کرد و خفه زمزمه کرد :
_دلم برات تنگ شده بود
با این حرفش ناباور نگاهمو توی چشماش دادم
یعنی واقعا این حرف رو از ته دلش میزد ؟!
راسته که میگن طرف توی مستی همه درد دلش رو به زبون میاره
با فکر به اینکه این حرف رو از ته دلش بیان کرده لبم به لبخندی کج شد و بی اختیار زیرلب زمزمه کردم :
_منم !!
همین حرف انگار جرقه ای بینمون باشه
پشت بندش لبامون بهم قفل شد و شروع کردیم با شدت هم رو بوسیدن
اینقدر بوسیدیم و درگیر هم شدیم
که وقتی به خودم اومدم که بر…هنه توی بغلش و با لذت در حال بوسیدن و لمس کردن تنشم
نمیدونم چقدر درگیر هم بودیم
که بالاخره با نفس های بریده و تنی عرق کرده از روم کنار رفت و بغلم روی تخت افتاد
با لذت زبونی روی لبهام کشیدم و به پهلو چرخیدم و بعد مدت ها یه دل سیر نگاهش کردم
ولی اون از بس مست و خمار بود که طولی نکشید چشماش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت
میدونستم فردا بیدار شه شاید هیچی یادش نیاد ولی برام اهمیتی نداشت چیزی که اهمیت داشت این لحظه های کنارش بودن و شنیدن اون کلمات جادویی از دهنش بود
آره کلمات جادویی مثل دلم برات تنگ شده که بعد مدتها از دهنش شنیدم و همین هم باعث شده بود که به پیوند دوباره این رابطه امیدوار باشم
با لبخندی که تموم صورتم رو پُر کرده بود اینقدر خیره اش شدم که کم کم چشمام روی هم افتاد و از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتم
بعد از مدت ها توی خواب عمیق و پر از آرامشی بودم و نمیدونم چند ساعت گذشته بود که یکدفعه با درد عمیقی که توی پوست سرم احساس کردم چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن
مهسا بود که با چشمای به خون نشسته موهامو توی دستش گرفته و درحالیکه میپیچوند بلند جیغ کشید :
_اینجا توی این تخت چیکار میکنی هاااااا هرزه ؟؟
دستمو روی دستاش گذاشتم و با درد نالیدم :
_آااخ
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعد رو زود بزارررررر پلیزززز
مرسی 🤭