بعد از اینکه کلی معطل شدم
و خبری ازش نشد سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت شرکت روندم
کلی از کارهای عقب افتاده مونده بود که باید انجامشون میدادم با اینکه اعصابم بهم ریخته بود ولی مجبور بودم به کارها سر و سامونی بدم
بعد از اینکه چند ساعتی مشغول بررسی مسائل مربوط به شرکت بودم و از خستگی زیاد رو به موت بودم کلافه خودکار روی میز پرت کردم
و چنگی به موهام زدم
این همه سختی و مشکل بس بود
دیگه از همه جا و همه کس بریده و خسته بودم
با تقه ای که به در اتاق کوبیده شد به خودم اومدم ولی بدون باز کردن چشمام بلند گفتم :
_بیا داخل
از صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش میشد حدس زد کسی جز منشی نیست
_رئیس جناب حیدری اومدن و میخوان که ب…..
بدون اینکه بزارم حرفش تموم شه دستمو بالا گرفتم و بلند گفتم :
_بفرستش بره
حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم مخصوصا امروزی که اینطوری بهم ریخته بودم
_ولی قربان نمیشه که ایشون از طرف شرکتشون اومدن و اگه این بار هم ردشون کنیم خیلی بد میشه
این لعنتی نمیدید من توی چه حالیم و باز داشت مشکلات و حرفای الکی خودش رو میزد ؟؟ دهن باز کردم که عصبی سرش داد بزنم
ولی یکدفعه با یادآوری افت سهام شرکت و مشکلات زیادی که داشتیم باهاش سر و کله میزدیم عصبی دستم مشت شد
و با اخمای درهم کلافه لب زدم :
_اوکی بفرستش داخل
_چشم قربان !
با عجله بیرون رفت و طولی نکشید حیدری با کیف چرمی توی دستش داخل اتاق شد و به سمتم اومد
به اجبار بلند شدم
و شروع کردم باهاش سلام و احوالپرسی کردن
انطوری شد که تا شب درپیر شرکت و این چیزا شدم
و وقتی به خودم اومدم که عقربه های ساعت 9 شب رو نشون میداد ، خسته دستی پشت گردنم کشیدم و از پشت میز بلند شدم و بدون توجه به منشی که مشغول جمع کردن وسایل روی میزش بود
از شرکت بیرون زدم
و با روح و تنی خسته از کشمکش های امروز خودم رو به خونه رسوندم
سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به عمارت انداختم با دیدن چراغ خاموش اتاق نازی اخمام درهم شد و تازه یادم افتاد که باید باهاش حرف بزنم
نمیشد همه چی رو اینطوری ول کرد
بدون اینکه وقت رو تلف کنم با عجله در سالن رو باز کردم و یکراست به سمت اتاقش رفتم
ولی همین که در اتاقش رو باز کردم و کسی رو ندیدم جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_ این دختر کجاست ؟؟
یکدفعه با حس بدی که توی دلم افتاد
دستم روی دستگیره خشک شد و بلند خدمتکار رو صدا زدم
دختر ریزه میزه ای که حتی اسمش رو هم نمیدونستم چیه و لباس خدمتکاری تنش بود با نفس نفس خودش رو بهم رسوند
_ بله قربان !!
_ نازی کجاست ؟؟
_ چی ؟!
صدامو بالا بردم و از ته دل فریاد کشیدم :
_ مگه کری گفتممم ناااازی کجاست !!
رنگ صورتش پرید و با ترس چند قدمی رو عقب رفت و با لُکنت گفت :
_ نمی….نمیدونم آقا
یعنی چی که نمیدونست ؟!
این الان داشت من رو مسخره میکرد ؟!
_ یعنی چی هااااا ؟؟
سرش رو پایین انداخت
_ بخدا آقا من خبر ندارم
با حس خفگی که بهم دست داده بود دستی به یقه پیراهنم کشیدم و با دستای که از شدت استرس میلرزیدن دو دکمه بالایی پیراهنم رو باز کردم
با فکر به اینکه حتما خاتون ازش خبری داره
با قدمای بلند از پله ها سرازیر شدم و بی توجه به اینکه نصف شبه و ممکنه خواب باشن بلند خاتون رو صدا زدم
_ خاتوووووون
در اتاقش رو باز کردم و بی هوا وارد شدم
که از روی تخت بلند شد و با نگرانی و چشمای گشاد شده نگاهم کرد
_ چی شده مادر ؟؟
با استرسی که امونم رو بریده بود به سمتش رفتم
_ نازی کجاست ؟؟
صورتش درهم شد
_ مگه توی اتاقش نبود ؟؟
پس خاتونم خبری ازش نداشت رنگم پرید
_ نه ….. چطور شما ازش خبر نداشتید
دستپاچه شد
_ نه آخه امروز کلی کار سرم ریخته بود وقتی دیدم از صبح از اتاقش بیرون نیومده و خو……
چی ؟؟ وحشت زده با صدایی که کم کم داشت بالا و بالاتر میرفت فریاد زدم :
_ یعنی چی که از صبح از اتاقش بیرون نیومده ؟؟
به شدت دستپاچه شده بود
به طوری که سعی میکرد با اون پاهای مریضش با عجله از روی تخت پایین بیاد
_ آره بیرون نیومده فکر کردم عین این چند وقت دلش میخواد تنها باشه حالا تو خودت رو نگران نکن حتما توی خونه اس
دلم شور میزد
حس میکردم اتفاقای بدی افتاده
لعنتی باید زودتر سراغش رو میگرفتم
عصبی تموم خدمتکارا رو ردیف کردم و ازشون خواستم زودی تموم خونه روبه دنبال نازی زیر و رو کن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان یکم صبر و حوصله داشته باشید ادمین محترم که گفتن اگه هرروز پارت میخاین یکم کوتاه تر میشه اگه خاطرتون باشه قبلا یک روز در میون بود ولی طولانی تر الان چون هرروز پارت گذاری میشه کوتاه تر هستش
بازم مثل همیشه کوتاه بود
من یه چیزی که از این رمان یاد گرفتم این بود که همیشه انتقام خوب نیست و بعضی وقت ها باید بسپاری به خود خدا که آدم ها را به سزای عمل شون برسونه نازی همش فکر انتقام بود ولی با این کار فقط آرامش و زندگی خودشو تباه کرده بود قطعاً این که بخوای فراموش کنی و بسپاری به خدا خیلییییییییییییییی کار دشواری هست ولی نازی آخرش خوش حال نبود
ولی دلم خیلی به حال آراد سوخت که عاشق یه دختری شده که اون دختر قصد نابودی شون را داره خیلی بده این جور آدم با عواطف اش بازی بشه هرچند که بیچاره نازی هم زندگی بدی داشته ولی الآن که عاشق هم دیگه اند برگردند با هم ازدواج کنند خواهر و برادر نیستند که ازدواج شون گناه باشه ولی دوری از هم دیگه وجودشون را مثل شمع آب می کنه از طرفی نازی چه طور می خواد بچه شو بزرگ کنه
مسئله اینه هنوز نمیدونن که خواهر و برادر نیستند.
من واقعا نمی تونم آرادو بفهم
نه به اون عصابنیاتاش نه به این استرس و نگرانیاش
من تازگی ها شروع کردم به خوندن این رمان تا اونجا پیش رفتم که نازی میره خونه عباس نجم و زنش و قصد داره انتقام بگیره چه طور انتقام می گیره
وای فاطمه خیلی کمه خوب بزار زودی تموم بشه ببینیم اخرش چی میشه خسته شدیم همه مون
ی پیام دارم برای نویسنده
لطفا پارتا رو بیشتر کن
اگه نکنی ایشالا تو دسشویی آب داغ بشه بسوزه
یا تو حموم آب سرد بشه یخ بزنی
مگه تو این عمارت کوفتی یدونه دوربین مخفی ندارین شما
خب برو اونا رو نگا کن
اینهمه نگهبان برو از اونا سوال بپرس
اصلا مگه ماعده خدمتکار نیست چرا دنبال اون نمیگردی
وقتی رمان خوب میخواین صبر هم داشته باشین
نویسنده حتما نمیتونه طولانی ترش کنه و مجبوره موضوع رو اینجوری کش بده
برای اینکه وقتی یکی رمانش و میخونه حس نکنه زود زود گذشته از اتفاقات
و اینکه من خودم دوساله رمان مینویسم
تاحالا شده از رمان خودت متنفر بشی ؟
اگه تاحالا شده حس عذاب وجدان بگیری که باید پارت بدی اما ذهنت آماده نیست میتونی نویسنده رو درک کنی
گاهی بوده چون هر روز باید پارت میزاشتم واسه رمانم از رمانم متنفر میشدم
ولی وقتی بهم انرژی میدادن و میگفتن عالیه خیلی ذوق میکردم و انگیزه میگرفتم که ادامه بدم
مطمئن باشین نویسنده عزیز رمان که این رمان فوقالعاده رو نوشته خوشحال هم هست رمانش و میخونین و قدر دانه فقط یکم بیشتر درکش کنین ممنونم ♡
فقط یه نویسنده متوجه میشه 🙂
یعنی دیگ تمومممم😳 من نمیخواممممم
الان پارت بعدی نمیاد چیکار کنیم 😐
فکر کنم هرگز خونههای بزرگ با خدمتکار یا جمعیت بالا رو نویسنده ندیده. تو این جور خونهها بیشتر از اونکه کار باشه تا دستها انجام بدن، چشم هست واسه پاییدن همدیگه. هرگز نمیشه چیزی از کسی مخفی باشه به خصوص در مورد صاحبخانه از چشم خدمه. سریال پس از باران، پدرسالار یا … رو ببینید. نمونههای مختلف خونههای شلوغ. اونجا دست همه میاد حرف مگو وجود نداره، در چیزی رو همه میفهمن، خمیازه زیر سرگیجه یعنی طرف سرطان مغز داره، دست زدن جنس مونث به ظرف ترشی یعنی دوقلو بارداره و ….
خلاصه این اوضاع که خانم خونه بعد از دیدن شل بودن کش تنبون آقای خونه ناپدید بشه امکان نداره، چون هزار تا چشم فضول زل زدن برای تحلیل عملکرد خانم
پاسخ به هانی:
امیرهمون پسره هس که اومد دنبالش بردش خونه دوستش که راحت باشه،در اصل نازی امیر همسایه و دوست بودن
اگه بازم یادتون نیومد میگم موقعی که ناری میخاس بره خونه اریا امیر مخالف بود بعد نگهبان دروباز کرد نازی امیر رو داداشش معرفی کرد.
عه آره یادم اومد
چه عجب آراد یادش افتاد نازیم وجود داره😐😐😐😐😐😐😐😐😐
😂😂😂دقیقااا
آره راست میگی
من اصلا نمیدونم چرا طلاقش داد
اصن تو که طلاقش دادی چرا تو خونت نگهش میداری
اگه دوسش داری چرا طلاقش دادی
و ی چیزی مگه موقع طلاق ورقه ی بارداری رو نمیگیرن
اگه میشه طولانی ترش کن
بچه ها ب نظرم این دختر شخصیت اصلی داستان مشع…! عرررررر همه چی خارج از تصورات): 😐
با نقشه اومدع جلو و جوری ک خودشم گف آراد استادش بودع… قطعا ی کاسه ای زیر نیم کاسس 😶
کاشکی بیشتر بود…! 😐
.
.
.
ولی خدایی بیشتر از رمان…!
دوست دارم ملحق بشم ب بحث و نظراتو بخونم):
بیشتر حال میدع 😂🙌🏿
دوستان یه پیشنهاد دارم دیگه کسی اینجا نظری نزاره چون فایده ای نداره و گوش نمیکنن چون خیالشون راحته که ما داریم دنبال میکنیم و پیگیر هستیم با این همه انتقادات برای کوتاه بودن متن توجهی نمیکنن و به معنی اعتراض کسی نظری ثبت نکنه….
نویسنده ما هر روز اینجا خودمونو میکشیم پارتو بیشتر کنی بعد تو کمترشم میکنی؟!
این توهین به شعور خوانندس
اگه از ماعده بپرسه مجبوره بگه که اژانس براش گرفته و رد اژانس رو بگیره میفهمه رفته بیمارستان…من بقیه ش رو حدس زدم
آخه ماعده تو عمارت نیست که تو بیمارستانه دیگه