رمان عشق ممنوعه استاد پارت 28

 

از اینکه جدیدا زود پیشم وا میداد و مقاومتش میشکست خوشم میومد چون میدونستم نسبت بهم دچار یه حس هایی شده و همین باعث شده که بیحال توی بدنم لَم بده

این دختر یه طورایی برای من شبیه یه چیز کشف نشده ای بود که دوست داشتم ذره ذره وجودش رو لمس کنم و چون اولین رابطه اش با جنس مخالف بود اینقدر بهش لذت بدم که بهم وابسته شه

چون من این وابستگی رو میخواستم حداقل تا زمانی که این دختر برام تازگی و لذت داشت و میتونستم زیرم داشته باشمش !!

زبونم روی گردنش کشیدم و با شهو…ت زیر گوشش زمزمه کردم :

_هووووم چه بوی خوبی داری!!

سیب گلوش بالا پایین شد که شجاعت به خرج دادم و دستم روی بند حوله اش نشست تا بازش کنم که یکدفعه انگار به خودش اومده باشه دستم رو محکم گرفت و با صدایی لرزونی گفت :

_بسه آراد !!

با اینکه سخت بود ولی برای اینکه بهش فشار نیارم بند حوله اش رو ول کردم و با حرص لبامو بهم فشردم آروم ازم جدا شد و با نفس نفس رو به روم ایستاد

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ای گفت :

_برو بیرون !!

دستام رو مشت کردم و به زور سعی کردم نگاه ازش بگیرم و عقب برم ولی یکدفعه با دیدن حوله ای که پایین اومده بود و دقیق خط وسط سین…ه هاش رو به نمایش گذاشته بود میخ شدم

با دیدن نگاه خیرم سرش رو پایین برد که با دیدن وضعیتش دستش روی بالاتنه اش گذاشت و یک قدم عقب تر رفت که با برخورد پشتش به دیوار ایستاد

انگار شهو…ت جلوی چشمامو کور کرده باشه با دیدن نگاه ترسیده اش با چند قدم بلند بهش چسبیدم و خشن لبامو روی لبهاش گذاشتم و با شدت شروع کردم به بوسیدنش

اینقدر لبهاش خورد…م و بوسیدم که با حرص بی طاقت گا…ز آرومی از لب پایینش گرفتم و درحالیکه میکشیدمش با نفس نفس ازش جدا شدم

که با آ…ه آرومی که از بین لبهاش بیرون اومد بی طاقت سرمو توی گودی گردنش فرو بردم و لرزون لب زدم :

_دیگه طاقت ندارم دختر !!

توقع داشتم نازلی باز مثل همیشه همراهیم کنه ولی برعکس انتظارم دستش روی سینه ام گذاشت و درحالیکه به عقب هُلم میداد با نفس نفس گفت :

_تمومش کن !!

دستمو نوازش وار روی گونه اش کشیدم و با حال بدی که گریبان گیرم شده بود با صدایی خفه نالیدم :

_نمیبینی حال بدم رو ؟؟

نگاه لرزونش رو به اطراف چرخوند و گفت :

_به من چه مربوط برو کنار !!

به توچه مربوط ؟؟ با حرص نفسم رو با فشار توی صورتش فوت کردم که نفسش رو حبس کرد و چشماش رو بست با دیدن این حرکتش نیشخندی گوشه لبم نشست

دستمو روی قلبش که صدای ضربان بلندش داشت رسواش میکرد گذاشتم و به آرومی لب زدم :

_مطمعنی به تو مربوط نیست ؟؟

گیج نگاهم کرد که با چشم و ابرو به قلبش اشاره کردم که تازه انگار متوجه شده باشه منظورم چیه دستپاچه دستمو کنار زد و با لُکنت گفت :

_آ ….آره مطمعنم !!

با اینکه دوری ازش با وجود برهنه بودنش و این سروضعش برام سخت بود ولی به اجبار ازش فاصله گرفتم و کلافه عقب گرد کردم و خواستم روی تخت دراز بکشم که بلند صدام زد و گفت :

_هوووی کجا ؟؟!

چنگی توی موهای آشفته ام زدم و عصبی به سمتش برگشتم

_چیه ؟؟

درحالیکه با دستاش سعی میکرد بدن برهنه اش رو بپوشونه اشاره ای به در کرد و گفت :

_یالله برو بیرون میخوام لباس بپوشم !!

عصبی از اینکه پَسم زده بود و حالام اینطوری داشت بهم دستور میداد لبه تخت نشستم و شاکی گفتم :

_اگه نرم چی میشه ؟؟

منتظر بودم چیزی بگه تا دق و دلیم روش خالی کنم ولی چندثانیه خیره نگاهم کرد و بی حرف به سمت کمد راه افتاد و بعد از اینکه توی تاریکی وسایلی که میخواست از داخلش برداشت با قدمای بلند داخل حمام شد و درو محکم بهم کوبید

روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم به بدن برهنه اون دختر فکر نکنم اگر یک درصدم میخواستم این دخترک وحشی خواستنی رو رامش کنم

نباید بهش فشار میاوردم فقط باید احساساتش رو مثل الان تحر…یک میکردم بعدش ولش میکردم اینطوری خودش کم کم بی طاقت میشه و به طرفم میاد اونم چطوری ؟؟

با میل و خواسته خودش !!

هرچی میخواستم بیخیال باشم و بخوابم ولی بخاطر احساسات تحر…یک شده و شهو…تی که گریبان گیرم شده بود نمیشد فقط بیقرار از این پهلو به اون پهلو میشدم همین و بس !!

که با صدای باز شدن در حمام پشت بهش ملافه روی تنم کشیدم و سعی کردم خودم رو به خواب بزنم که یکدفعه چراغ روشن شد و ملافه با یه حرکت از روم کنار رفت

نازلی بود که شاکی بالای سرم ایستاده بود و عصبی گفت :

_یالله پاشو برو بیرون بخواب !!

بی اهمیت بهش با چشمای بسته همونطوری که ملافه روی تخت رو باز روی خودم میکشیدم گفتم :

_اینجا اتاق منه مگه تو خواب ببینی بیرون برم پس بیخیال شو !!

لجباز پایین ملافه رو گرفت و عصبی باز کشیدش و با جیغ گفت :

_گفتم پاشو یابو علفی !!

با این حرفش چشمام باز کردم و خواستم چیزی بهش بگم ولی یکدفعه با دیدن تیشرت و شلوارک من که تنش بود چشمام گرد شد و با تعجب چندباری نگاهم روی هیکلش چرخوندم

با دیدن حالم با نیش باز دست به سینه ایستاد که اخمامو توی هم کشیدم و عصبی گفتم :

_نگو که این لباسایی که تنته مال منن؟؟

سرش رو به نشونه آره تکونی داد با خشم روی تخت نشستم و عصبی گفتم:

_کی بهت اجازه داده ؟

_خودم !!

دستپاچه از کنارم بلند شد و خواست فرار کنه که نزاشتم و با یه حرکت روی تخت نشستم و دستش رو کشیدم که با پشت روی تخت و درست کنارم افتاد

 

” نازلی ”

تا به خودم بیام و بخوام عکس العملی نشون بدم با یه حرکت روم خیمه زد و همونطوری که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند جدی گفت :

_درشون میاری از تنت یا خودم به زور درشون بیارم ؟؟

پسره نَسناس میخواست بترکه اونم بخاطر چی ؟؟ برای یه دست لباس بی ارزش ؟! با حرص دستامو دو طرف بازوهاش گذاشتم و درحالیکه سعی میکردم کنارش بزنم عصبی گفتم :

_درنمیارم برو کنار !!

کم کم لبخند شیطانی گوشه لبش نشست و با تمسخر گفت :

_اوکی ….پس کار خودمه !!

جلوی چشمای ناباورم دستش به سمت یقه گشاد تیشرت تنم رفت و درحالیکه سعی میکرد به زور از تنم درش بیاره عصبی گفت :

_یکمی خودت رو تکون بده ببینم !!

با دست محکم زیر چونه اش زدم و عصبی غریدم :

_اولا مثل خر افتادی روم و لهم کردی نمیتونم تکون بخورم دوما دستت رو بکش تنه لَش !

سرش از شدت ضربه به عقب رفت و یکدفعه انگار وحشی شده باشه محکم یقه لباسم رو کشید که صدای بلند جِر خوردنش به گوشم رسید و ناباور لب زدم :

_چیکار کردی وحشی !!

بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو پایین برد و با چشمایی که دیگه خشم اولیه رو نداشت و یه جورایی برق میزد نگاهشو روی بالاتنه ام که حالا تقریبا توی دیدش افتاده بود چرخوند که با حس نگاهش داغ شدم

ولی یکدفعه با یادآوری اینکه من بدبخت هیچ لباسی نداشتم و به اجبار یک دست از لباسای این لَندهور رو با اینکه توشون غرق بودم بدون لباس زیر پوشیدم چشمام گرد شد

دستپاچه دستم به سمت لباسم رفت که میونه راه دستامو گرفت و درحالیکه بغل سرم ثابت نگهشون میداشت با خنده گفت :

_اوووووه منظره خوبم رو خراب نکن دختر !!

دندونام با حرص روی هم فشردم و خشن فریاد زدم :

_خفه شوووو کثافت !!

با این حرفم به سختی نگاه از اون قسمت برهنه بدنم گرفت و با لبخند گوشه لبش درحالیکه نگاه داغش رو به لبام میدوخت لب زد :

_این تاوانت بود !!

با پوزخند لب زدم :

_هه……تاوان ؟!

سرش رو چندسانتی لبهام درحالیکه حرف میزدیم لبامون بهم میخورد پایین آورد و با حرص گفت :

_آره تاوان کسی که بی اجازه سر کمدم رفته و لباسای منو تنش کرده !!

سرم رو کج کردم تا لباش رو بیشتر از این لمس نکنم مبادا کنترل احساساتم از دستم خارج شه و درهمون حال با خشم غریدم :

_نمیدونستم استاد آراد نجم محتاج یه دست لباسه !!

پوزخند صداداری زدم و اضافه کردم :

_و اینکه تا این حد خسیسه !

انگار زیادی عصبیش کرده باشم چونه ام رو گرفت و در حالیکه سرم رو به طرف خودش برمیگردوند با حرص گفت :

_من نه محتاج یه دست لباسم و نه خیسیس ولی ……

فشار بیشتری به چونه ام آورد که لبام غنچه شد و همونطوری که نگاه دریده اش رو ازشون نمیبرید هشدار آمیز ادامه داد :

_از اینکه کسی بی اجازه به داشته هام دست بزنه و وارد حریمم بشه به شدت عصبی میشم فهمیدی ؟؟

حس میکردم زیرش درحال خفه شدنم با اینکه وزنش روی من ننداخته بود ولی بخاطر جثه ریزم زیر اون گودزیلا حس خفگی بهم دست داده بود با حرص درحالیکه سرمو به اطراف تکون میدادم و سعی داشتم از دستش نجات پیدا کنم به سختی لب زدم :

_برو کنار خفه شدم !!

با این حرفم بی طاقت خم شد و بوسه پر سروصدایی روی لبهای غنچه شده ام نشوند و بالاخره از روم کنار رفت

و کنارم دراز کشید و درحالیکه دستشو روی پیشونیش میزاشت جدی گفت :

_اگه نمیخوای امشب آمپرم بالا بزنه و خطرناک شم پاشو این پیرهن پاره شده تنت رو عوض کن !

با این حرفش دستپاچه جلوی لباسم رو محکم گرفتم و بلند شدم ولی با فکر اینکه من اصلاً لباسی ندارم که عوض کنم کلافه سر جام ایستادم یعنی در کل جز یک دست لباس که همون مانتو شلوارم بودند چیزی با خودم نیاوردم

تمام مدتی هم که خونه آریا بودم اون لباس فرم های مسخرش رو تنم میکردم و دیگه نیازی به لباس نداشتم اگه بخوام حقیقتش رو بگم پولی نداشتم که بخوام لباس بخرم و هرچی تو خونه خودمم داشتم اینقدر کهنه و زوار در رفته بودند که به درد نمیخوردن

نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم و نمیدونستم چیکار کنم که چشمم خورد به آرادی که بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود و هنوزم چشماش بسته بودند پس پاورچین پاورچین به طرف کمدش راه افتادم آروم درحالیکه درش رو باز میکردم تیشرت دیگه ای از بین لباساش بیرون کشیدم و با عجله پشت بهش ، تنم کردم

که یکدفعه با شنیدن صداش از جا پریدم و با ترس دستمو روی سینم که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم

_ میبینم که باز رفتی سراغ لباس‌های من ؟؟

پس بیدار بود و الکی خودشو به خواب زده عصبی به طرفش چرخیدم

_ اههههه واسه یه دست لباس نزدیک بود سکته ام بدی !!

دستشو از روی چشمانش برداشت و خشن گفت:

_ دزدی نکن هیچیت نمیشه !

یقه بزرگ لباسو روی سرشونم مرتب کردم و با تمسخر لب زدم :

_ نترس بادمجون بم آفت نداره !!

تقریباً توی لباسا غرق شده بودم و به سختی میتونستم راه برم آروم آروم به سمت حمام رفتم و تنها لباس هایی که داشتم و شسته بودم را از اونجا برداشتم و به طرف در حرکت کردم

بعد از پهن کردن لباسا روی بند حیاط ، داخل خونه شدم که چشمم خورد به اتاق پریا نگران به سراغش رفتم و درحالیکه درو آروم باز میکردم داخل شدم که با دیدن صورت غرق در خوابش آروم بوسه روی موهاش نشوندم و از اتاق خارج شدم

خواستم برای خواب به طرف اتاق خودم برم ولی با یادوآروی آرادی که اونجا رو تصاحب کرده بود کلافه پوووفی کشیدم و داخل اتاق شدم حدسم درست بود پهن تخت شده بود

عصبی چشامو تو حدقه چرخوندم و از توی کمد پتویی بیرون کشیدم و با عجله به طرف در اتاق راه افتادم که بلند صدام کرد و گفت :

_کجا ؟!

_ با اجازه جنابعالی میرم که بخوابم

_اون رو که میدونم ولی کجا ؟؟ جات اینجاست

دندونام روی هم سابیدم و عصبی غریدم :

_به توچه هاااا ؟؟؟

زیرلب همونطوری که با خودم غُر غُر میکردم از اتاق بیرون زدم و درو محکم بهم کوبیدم ، پسره شلغم فکر کرده میرم تو بغلش میخوابم ؟!

روی مبل دراز کشیدم و همونطوری که پتو روی خودم میکشیدم عصبی لب زدم :

_البته مقصر خودمم که بهش رو دادم فکر کرده خبریه !!

چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم چون فردا روز سختی در پیش داشتم باید میرفتم خونه آریا ، اینقدر به آریا و اون پرونده کوفتیش فکر کردم که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار بشن یلند شدم و با عجله لباسامو از توی حیاط آوردم و بعد از پوشیدنشون با احتیاط قبل از اینکه آراد بیدار شه و پاچمو بگیره نزاره برم از خونه بیرون زدم

با نفس نفس سر خیابون اصلی ایستادم و بعد از اینکه سوار تاکسی شدم به هر جون کندن و دردسری که بود خودم رو به عمارت آریا رسوندم دستپاچه رو به روی عمارت ایستادم

درحالیکه دستامو به کمر تیکه میدادم نگاهمو به در خونه دوختم و زیرلب کلافه زمزمه کردم:

_حالا با وجود اون نگهبانا و مخصوصا عزیز چطوری وارد خونه بشم ؟؟

ولی با فکر به نیره و کسایی که چشم انتظار اون پولن نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و با دستای مشت شده به طرف در راه افتادم نباید کم می آوردم من وقت برای از دست دادن نداشتم

با این فکر دستمو چند بار محکم به در کوبیدم طولی نکشید که یکی از نگهبانان با اخم های درهم توی قاب در ایستاد و جدی گفت :

_بله ؟!

همونطوری که سعی میکردم از پشت سرش نیم نگاهی به داخل خونه بندازم گفتم :

_ اومدم وسایل پریا خانوم رو بردارم !!

چند ثانیه بی حرف با چشم های ریز شده خیرم شد ولی طولی نکشید که مردد گفت:

_چند لحظه منتظر وایسا تا به آقا عزیز بگم !!

پوووف کلافه کشیدم و دستپاچه لب زدم:

_ نمیخواد بهش بگی زود میرم وسایلم رو برمیدارم و میام دیگه

_نمیشه باید به آقای عزیز بگم ببینم ایشون چی میگن …اجازه میدن یا نه !؟

اگه عزیز میومد عمرا نمیزاشت داخل شم و اگه هم یک درصد هم میزاشت اسکورت باهام میومد و نمیزاشت قدم از قدم بردارم

باید تا دیر نشده کاری میکردم پس زبونی روی لبهام کشیدم و با فکری که یکدفعه به ذهنم رسید دستپاچه حرفی زدم که اون نگهبان درحالیکه دستش در حال بستن در بود از حرکت ایستاد و با ترس نگاهم کرد

_حالا اگه بعدا آقا شاکی شدن و بازخواستت کردن بدون مقصر خودت بودی که نزاشتی برم داخل و وسایل خانوم رو بردارم

دودل نگام کرد و گفت :

_ولی آخه ….. !

یک قدم جلو رفتم و همونطوری که سعی میکردم به سختی از روزنه ای که بین خودش و در بود رَد شم گفتم :

_آخه و اما نداره خودت که بهتر میدونی آقا چقدر روی پریا خانوم حساسن !!

کلافه دستی به صورتش کشید و همونطوری که در رو باز میکرد و از سر راهم کنار میرفت گفت :

_باشه فقط زود برو و برگرد !!

به زور جلوی لبخندی که داشت روی لبم جاخوش میکرد رو گرفتم و با عجله داخل شدم و خطاب بهش با لحن اطمینان بخشی لب زدم :

_حله داداش !!

با قدمای بلند داخل حیاط شدم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم با عجله به سمت عمارت راه افتادم

باید تا دیر نشده وقت رو از دست ندم و برم اون پرونده کوفتی رو بردارم و بیام ، هیچ وقت تا حالا برای انجام کارها استرس نداشتم ولی الان بندبند انگشتام از شدت استرس یخ زده بودن

دستامو جلوی دهنم بالا گرفتم و با ها هایی که از بین لبهام بیرون میدادم سعی در گرم کردن دستام داشتم به در ورودی که رسیدم آروم قفل درو باز کردم و داخل شدم

با احتیاط نگاهم رو به اطراف چرخوندم و با ندیدن کسی با استرس موهای چسبیده روی پیشونیم رو کنار زدم و با قدمای بلند به طرف اتاق کار آریا راه افتادم ولی هنوز چند قدمی به در اتاقش مونده بود

که با صداهایی که به گوشم رسید با ترس خودم رو پشت ستونی که کنارم بود پنهون کردم و صاف ایستادم

اووووه خدایا منو کسی نبینه و گرنه بدبخت میشم !!

طولی نکشید صدای قدمایی که به طرفم برداشته میشد به گوشم رسید آب دهنم رو با ترس قورت دادم و درحالیکه چشمامو روی هم میفشردم اسم خدا رو زیر لب زمزمه کردم

کسی دقیق از پشت ستون رَد شد و پشت بهم به سمت آشپرخونه راه افتاد خوب که دقت کردم متوجه شدم سولماز خدمتکار خونه اس با رفتنش فرصت رو از دست ندادم و با عجله خودم رو به در اتاق کار آریا رسوندم

با لبخندی از جنس امید دستگیره در رو بین دستام فشردم ، میترسیدم قفل باشه و زحمتم به هدر رفته باشه ولی با باز شدن در لبخندم بزرگتر شد و زیرلب آروم زمزمه کردم :

_عاشقتم اوس کریم !!

وارد اتاق شدم و با عجله در رو بستم و با استرس نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم ، حالا باید از کجا شروع میکردم ؟؟ یعنی اون پرونده کوفتی رو کجا گذاشته ؟؟

با دیدن گاوصندوقش که گوشه اتاق بود نمیدونم چطور خودم رو بهش رسوندم و درحالیکه با نفس نفس کنارش زانو میزدم با دستای لرزون قفلش رو فشردم

ولی در مقابل چشمای منتظرم باز نشد با خشم ضربه محکمی بهش کوبیدم و زیرلب با خشم نالیدم :

_اهههههه لعنت بهت !!

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید با امید به اینکه شاید یک درصدم شده باشه کلید رو جای دیگه ای از اتاق گذاشته بی معطلی بلند شدم و به طرف کمد ها و کشوهای اتاقش یورش بردم

تک تک رو باز کردم و با دقت وسایل بینشون رو با دست جا به جا کردم ولی جز یه مشت اوراق و ورقه های به درد نخور چیز به درد بخوری نبود هیچی !!

آخرین کشو رو با حرص بستم و خسته روی زمین نشستم و درحالیکه به میزش تکیه میدادم کلافه دستی به صورتم کشیدم و نگاه بیقرارمو به روبه رو دوختم

وقتم داشت کم و کمتر میشد و زمان از دستم در میرفت ولی من لعنتی هیچ کاری از دستم برنیومده بود و دست از پا درازتر باید برمیگشتم پیش آراد !!!

هنوزم خسته و درمونده به رو به رو خیره بودم که یکدفعه با دیدن چیزی که روی یکی از قفسه های پایین روی دیوار دقیق پشت اون گلدون عروسکی به چشم میخورد چشمام با دقت ریز شد و ناباور صاف نشستم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x