میان مرگ و زندگی معلق بودم انگار…

با بی عرضگی و گیجی به گوشی زل زده بودم و ذهنم برای رسیدن به جواب یاری ام نمیکرد که صدای ممتد زنگ آیفون در خانه پیچید!

 

بالا آمدن قلبم و نبض گرفتنش را در گلویم حس کردم. گوشی از میان دستانم سر خورد و سرم به ضرب سمت آیفون چرخید.

 

صدای ناله ی استخوان های گردنم در میان فحاشی مادرم گم شد. از دست و پا چلفتی بودنم و گند زدن به روزش شاکی بود.

 

همزمان که مرا مورد عنایت قرار میداد، گهگاه هم شخص پشت در را به رگبار ناسزاهایش میبست و لنگ لنگان سمت در میرفت.

 

درد زانویش عصبی بود و به نظر میامد روزش را از همان ابتدا خراب شده میدید و اعصاب ضعیفش تحریک شده بود.

 

_ ای بر پدرت لعنت بی پدر، دستتو وردار از اون بی صاحاب سرمون رفت!

 

دستم را برای جلوگیری از آوار شدنم بند میز تلفن کرده و ناخن هایم را در گوشت پهلویم فرو کردم.

 

درد!

درد همیشه میتوانست مغزم را از انجماد خارج کند.

 

_ وا این چی میخواد اینجا اول صبحی؟!

 

نحسی اتفاقی را حس میکردم. جنین نصفه و نیمه شکل گرفته ام هم حسش میکرد…

پلک هایم روی هم افتاد و شقیقه هایم تیر کشید…

 

فریادهای گوش خراشی که همچون پتک بر سر سکوت کوچه میخورد دهانم را باز کرد.

 

صدایش برای منی که روزهای اخیرم را با صاحبش گذرانده بودم، زیادی آشنا بود…

 

_ عا… مره!

 

لرزان گفته بودم و کاش کر میشدم، کاش گوش هایم لجبازی را کنار گذاشته و برای شنیدن آن خبر نامبارک آنقدر تیز نمیشدند.

 

هزاران کاش دیگر که حتی یکدانه شان هم دست یافتنی نبود.

 

_ کشتیش باوان… عمادمو ازم گرفتی… کشتیش…

 

نوشتن این پارتا جونمو گرفت ازم…🖤💔

 

«غرق جنون»

#پارت_۶۵

 

عضلاتم خشک شده بود، ذهن و قلبم هم کار نمیکرد و نمیدانم آن لبخند ناباور کنج لبم را از کجا آوردم…

 

_ چی میگه؟!

 

حرکاتی را در اطرافم حس میکردم. حرکاتی شبیه دویدن به هر سو…

حتی خوردن چند ضربه به تن خشکیده ام را هم فهمیدم.

 

اما هنوز هم با جدیت و مصرانه آن لبخند ناباور را حفظ کرده بودم.

 

_ چی میگی عامر؟!

 

صدای فریادهایش رفته رفته حالت ضجه و زاری گرفت و اغراق نبود اگر میگفتم هق هق های مردانه اش را هم شنیدم.

 

_ چی میگه؟!

 

تنها سوالی که در ذهن خالی و سفیدم چرخ میخورد. عامر چه میگفت؟ واقعا چه میگفت؟

چرا هم میفهمیدم و هم نمیفهمیدم؟

 

زیر دلم تیر کشید و قبل از هر واکنشی، صدایی بلند و جیغ مانند از ته حلقم بیرون زد.

صدایی که انگار منشأش بغض های فرو خورده ی این مدت بود…

 

جیغم همه چیز را به حالت عادی برگرداند. زندگی دوباره در اطرافم جریان گرفت و چرا هیچکس سراغم نمیامد؟

 

این درد لعنتی مدام بیشتر میشد و صدایم بالا میرفت و باز هم کسی نیامد.

 

آنقدرها هم فاقد اهمیت نبودم برایشان… شاید هم بودم و حالا حقیقت داشت در صورتم کوبیده میشد.

 

کاسه ی چشمانم از شدت درد پر شده بود. چشمان جمع شده ام را گرداگرد خانه چرخاندم و کسی را ندیدم.

 

تنها چیزی ک در ذوق میخورد در نیمه باز خانه و صدای دعوایی ناواضح بود…

 

مشت کوچکم را زیر دلم فشردم و ناله کنان و خمیده خواستم سمت در قدم بردارم که قامت عامر را در حالی که مادرم دستش را چسبیده بود دیدم…

 

چشمهایش…

میخ چشمانش شدم و از شومی نگاهش زیر پایم خالی شد…

 

قبل از بسته شدن چشمانم، پرواز جغد شوم را از روی شانه اش دیدم. پرواز کرد و کرد و کرد و صاف وسط زندگی ام نشست…

 

«غرق جنون»

#پارت_۶۶

 

در اتاقم چشم گشودم. خمیازه ی کوتاهی دهانم را باز کرد و سر کج شده روی متکایم را صاف کردم.

دستی به گردن خشک شده ام کشیدم و صورتم از دردش جمع شد.

 

مانند تمام روزهای عادی زندگی ام، نیم خیز شده و قبل از هر کاری گوشی ام را از روی پاتختی چنگ زدم.

 

کمی برنامه هایش را بالا و پایین کرده و پیام های گروه دانشگاه را چک کردم.

 

چقدر دلم میخواست در تور کویرگردی همراهیشان کنم اما بدون عماد هیچ چیز آن صفای قبل را نداشت.

 

عماد!

عماد!

عماد!

 

نامش در سرم زنگ خورد و سیخ روی تخت نشستم. دهان خشک شده ام را چند باری باز و بسته کردم و نگاهم روی بک گراندم خشک شد.

 

عکس دو نفره مان، از همان عکسهای خل و چل طور…

عماد با دستانش لبهایم را غنچه کرده بود و چشمهای چپ شده ام چقدر آن زمان موجب خنده مان شد!

 

_ عماد… عامر…

 

صدای عامر در گوشم واضح و واضح تر میشد. وحشت زده سرم را محکم و بی انعطاف به طرفین تکان دادم.

 

گوشی میان دستانم فشرده شد و ما هنوز در آن عکس میخندیدیم، شاد بودیم و هیچ چیز جلودار خوشبختی مان نبود.

 

_ خواب… خواب بود… آره… خواب دیدم…

 

دلم برای مظلومیت و ترسی که باوان کوچکِ درونم حس میکرد سوخت.

 

لبخندی جمع و جور زده و با چند دم عمیق از هوا، سری به تایید تکان دادم.

 

_ آره بابا، خواب دیدم… بترکی عامر که با حرفات هول و ولا انداختی به جونم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۶۷

 

کش و قوسی به تنم دادم و خمیازه ی بعدی که دهانم را تا انتها باز کرد، از گوشه ی چشم ساعت روی دیوار را نگریستم.

 

ذهن تنبل تر از خودم سریعا شروع به جمع و تفریق کرد تا زمان باقیمانده تا کلاسم را تخمین بزند.

 

خوب بود!

برای یک چرت کوتاه وقت داشتم.

 

دستی به شکمم کشیدم و چشمکی به کودکم زدم.

 

_ توام خوب منو خوابالو کردیا فندقم.

 

سر روی متکا گذاشتم و محض احتیاط برای خواب نماندنم، آلارم گوشی را هم تنظیم کردم.

 

خمیازه ی سوم را پشت دستم گیر انداخته و کلافه از اشک جمع شده در چشمانم نالیدم:

 

_ خب مرض، دهنم پاره شد!

دارم میکپم دیگه چه مرگته هی خمیازه میدی بیرون؟

 

نق زنان پتو را در آغوش کشیده و در جنگی همیشگی با بدنم غریدم:

 

_ دِ آخه اسگل، من و تو توی یه تیمیم!

کی میخوای بفهمی اینو؟

اذیت کردن من، اذیت کردن خودته!

تازه تو قیامتم که میخوای زبون وا کنی و رسوامون کنی، تهش خود اسگلت میسوزی بدبخت!

حالا هی من بگم، هی تو کار خودتو بکن.

 

تمام صورتم ردی از تاسف و افسوس به خود گرفت و یک «خاک بر سرت» هم نثار بدنم کردم!

 

پلکهایم روی هم افتاد و داشتم برای خواب آماده میشدم که صدای زنگ در گوشم پیچید.

 

شبیه همان صدایی که در خوابم بود…

ممتد و همچون ناقوس مرگ…

 

ناخودآگاه انگشتانم را دور پتو مشت کردم و با دلداری دادن به خودم، سعی کردم خودم را از حال و هوای آن کابوس لعنتی بیرون بکشم.

 

از گوش هایم متنفر بودم، نباید انقدر تیز باشند… نباید…

 

صدای آشنای وکیل کنجکاوی ام را تحریک کرد. هر وقت که به خانه مان می آمد، یعنی اتفاق مهمی افتاده بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۱۳۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 ماه قبل

الان داستان چیشد دقیقا!؟

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Mahsa
1 ماه قبل

اولی رو داشت خواب میدید این دومیه واقعیت و توی بیداری بود انگار

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

چی شد؟پارت قبل خواب بود؟چه خبره اینجا

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

آره

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x