پشت در که ایستاد، با انگشت آزادش در زد، صدای خان را که شنید سر به زیر در را گشود و داخل شد. بی حرف سینی را مقابلشان روی میز قرار داد، چرخید که بیرون برود اما خان مانع شد:
_ وایسا دخترجان…
ایستاد و با مکث به سمتش برگشت:
_ بله اقاخان؟
همه اقاخان صدایش میزدند، گاهی خسروخان که بیشتر افراد قدیمیتر میگفتند، نریمان و نارین هم به گفتن باباخان عادت داشتند:
_ حالت بهتره؟
میخواست با احوال پرسی و مراقبتهای عجیبشان قضیهی دیروز را ماستمالی کنند؟
بی اراده پوزخندی زد، سر به زیریاش و گونههای همیشه سرخش، مانع دیده شدن تمسخر نگاهش شد:
_ بله اقاخان، زیر سایه شما!
خان نگاهی به نریمان انداخت که با دلتنگی داشت گلین را با چشمانش قورت میداد، عصایش را منظوردار روی زمین کوبید، باعث شد سر نریمان به سمتش بچرخد، اخمهای پدرش را که دید سر به زیر شد:
_ چیزی احتیاج داشتی بهم بگو، دختر… بعد از بیناموسی خلیل شرمندهی پدرت شدیم، نمیخوام فکر کنه خیانت در امانت کردیم!
خسروخان شوکه به خلیل چشم دوخت، خلیلی که وحشت زده وسط حیاط سعی داشت خودش را روی زمین عقب بکشد، اما مچ پایش زیر کفش باغبان، پسر بیبیآسیه اسیر شد:
_ خلیل؟ خلیل بی آبرویی کرده؟
خلیل خیلی وقت بود برایشان کار میکرد، از زمانی که نریمان تحصیلش را تمام کرده بود و به کارهای مکتب و حساب زمینها رسیدگی میکرد، دست راست نریمان شده بود، و گزارشات کار را از نریمان به خان و از خان به نریمان رد و بدل میکرد.
کسی بود که خسروخان، با چشمان خودش به او اعتماد کرده و در این عمارت را به رویش گشود، اجازه داد بماند، کار کند، بخوابد و بخورد، و زندگی کند!
حالا بی آبرویی به بار آورده بود، داشت نام خان را زیر زبانها میانداخت:
_ چیکار کرده؟ این حرومزاده چیکار کرده؟
خان فریاد کشید و از پلهها پایین آمد، همه در تراس جمع شده بودند، خشم نگاه نریمان چشمها را میترساند:
_ دستش دراز شده باباخان، اگه نمیرسیدم، به امانتی بیبی تعرض میکرد، اگه صدای جیغ گلین رو نمیشنیدم…
جلو رفت و در صورت پدرش خم شد، طوری که بقیه نشنوند لب زد:
_ اگه بهش دست میزد، اونموقع پسرت سر به بیابون میذاشت، باباخان…اونموقع دیگه نریمان از دستت میرفت، دیگه پسر نداشتی!
چشمان خسروخان از خشم سرخ شده بود، نگاهش را از پسر غیرتیاش گرفت و به خلیل داد، عصایش را بالا برد و محکم روی سینهی خلیل کوبید، نالهی دردناکش بلند شد:
_ چوب و فلک رو حاضر کنید، صد تا بزنید، دست درازی تو عمارت سالارها تاوان داره، د یالا ببریدش!
با بردن خلیل، خسروخان رو به مهمانانش کرد، با اخم و تخم همیشگیاش که حالا شدت گرفته بود، به سمتشان رفت و به داخل همراهیشان کرد، اما نریمان نگاهش را به در اتاقک دوخته بود، دلش برای دخترکی پر میزد که ان سوی آن دیوار نازک داشت گریه میکرد.
باید کنارش میبود، نازش میداد، میبوسیدش، آرامش میکرد و قول میداد که همیشه کنارش است، مراقبش!
اما گلینش دلخور بود، دل دانهانار دلبرش از او رنجیده و میل سخن نداشت.
با بیرون امدن بیبیآسیه سریع گفت:
_ حالش چطوره؟
بیبی دستی به پایین پیراهن بلندش کشید:
_ خدا میدونه کجا باز شیطنت کرده که خلیل بیوفته دنبالش، مگه خلیل ما ازین کارا میکرد اخه خانزاده؟ این خیره سر یه کاری کرده!
اخمهای نریمان به آنی در هم رفت:
_ بیبی تو برگرد مطبختو اداره کن، حرفای عجیب ازت میشنوم…انتظار بیشتری ازت میرفت!
سپس پشت کرد و به سمت عمارت رفت، وقت و موقعیت درستی نبود که سمت گلین برود، حرفها فقط بیشتر میشد! تهمتها به سمت گلین کشیده میشد و او، این را ابدا نمیخواست!
وارد سالن عمارت که شد، افسانه را دید مه خرامان خرامان از پلهها پایین میآمد. لباس بلندی به تن داشت، کمرش را با کمرند سکهای و طلایی رنگ بسته بود و روسری چهارگوش بلندی هم به سر داشت، از ساتن بود و مدام کنارههایش سر میخورد و موهای لخت و سیاهش به چشم میآمد.
زیباییاش بی وصف و اندازه بود، هر نگاهی را خیرهی خود میکرد، اما نریمانی که فکر و ذکرش حالا، پیش دخترکی گریان و ترسیده جا مانده بود، حواسی برای دقت به همسر آیندهاش نداشت.
_ خانزاده، حالتون مساعده؟
صدای زیبایی هم داشت، دست در جیبهایش فرو برد و از بالا به ان هیبت زیبایی خیره شد:
_ ممنون افسانهخانم، برگردین به مهمونی، تنها اینجا نباشید…
افسانه دستی به روسریاش کشید و کمی جلوتر آورد، با ساتن لیزتر از آن حرفها بود:
_ تنها نیستم، ارباب…شما هم هستید!
ابروهای نریمان نزدیک شدند، سر چرخاند و بدون نگاه به افسانه گفت:
_ افسانهخانم باید یه چیزایی رو مد نظرتون داشته باشین…برای من مهمتر از کار و خونوادهم نیست، آبرو و ناموسم از همه مهمتر!
کمی نزدیک شد و با همان اخمها، خیره در چشمان اغواگر و کشیدهی افسانه گفت:
_ پس لطفا تا چیزی رسمی نشده طوری رفتار نکنید که انگار ما سابقا ارتباطی داشتیم!
از کنارش گذشت و افسانه با نگاه دنبالش کرد، فک روی هم فشرد و نگاهش از پنجره به ان اتاقک کوچک افتاد، پوزخندی به لب زد.
انگشتانش را در هم پیچید:
_ توله گربهمون تور بزرگی پهن کرده، حواسش نیست خودش داره میوفته تو تله!
رو از اتاقک گرفت و به ارامی دست در آستین پیراهنش فرو برد، شیشهی کوچکی را از پشت کش آستینش بیرون کشید، شیشهی کوچکی با چوب پنبهای که نقش سره را ایفا میکرد.
مایعی بی رنگ درونش بود، پوزخند به لب زده با نگاهی شیطانی زمزمه کرد:
_ ببینیم تا کجا اربابت پشتتو میگیره، توله گربه!
_ گلین مادر، بیا اینارو ببر برا خسروخان و پسرش…تو اتاق کارن!
سری تکان داد و سینی را گرفت، وقتی میخواست اینجا را ترک کند باز هم مانعش شدند، بخاطر اتفاقی که دیروز افتاد، سر قضیهی خلیل، آن بلای نحس که کسی نمیدانست حالا کجاست و چه کارش کردند.
چارقدش را محکم کرد و دوباره سینی را برداشته راه افتاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینجوری که خیلی افتضاحه یا زود به زود پارت بزارید یا پارت ها رو بیشتر کنین، با این کارتون نه تنها افرادو تو خماری میزارین بلکه دلشون کلا از رمان آنلاین میره الان من برای خوندن این پارت مجبور شدم اول پارت قبلی رو بخونم ببین قضیه چی شده بود آدم یادش میره خب!!
اینجوری که خیلی افتضاحه یا زود به زود پارت بزارید یا پارت ها رو بیشتر کنین، با این کارتون نه تنها افرادو تو خماری میزارین بلکه دلشون کلا از رمان آنلاین میره الان من برای خوندن این پارت مجبور شدم اول پارت قبلی رو بخونم ببین قضیه چی شده بود آدم یادش میره خب!!
ببین نویسنده گل الان ما باید تا یک هفته دیگه صب کنیم تا دوباره ی پارت بدی
خوب پارت هات رو طولانی تر کن اینجوری بهتر
واقعا همین!!!! رفت تا هفته بعد😐
نه صد تا پارت دیگه هم قراره بذاره😑
طفلی گلین…😢
طفلکی بچم…….😭😭😭