بیبی که یاد حال و روز نریمان، در روز خواستگاری افتاد، تازه فهمید که حرفهای گلین درست است. نریمان گفته بود دل داده است و پدرش نمیگذارد، دل به گل سرخ امانتی داده و درواقع دور از انتظار هم نبود، گلین زیادی تو دل برو بود!
_ برو، حواست باشه کسی نبینه باز دردسر بشی…هرچی شد خبرم کن.
گلین که از تغییر رفتار بیبی متعجب بود، وقت را هدر نداد و قبل از پشیمان شدنش به سمت باغ دوید.
به دور از پنجرهها و زیر شاخهی قطور درختان حرکت میکرد، تا به باغ برسد.
انتهای باغ ایستاد و به پنجرهی اتاق خانزاده زل زد.
باید او را دم پنجره میدید تا دستی تکان دهد، اما نبود. سنگ ریزهی کوچکی از زمین برداشت و به سمت پنجره پرت کرد، به دیوار خورد و هیچ صدایی نداد.
سنگ دیگری برداشت و دوباره پرت کرد، اینبار که به پنجره خورد، هیجان در قلبش فوران کرد.
منتظر چشم دوخت به دنبال واکنشی، اما هیچ بود و هیچ…
هر لحظه داشت بیشتر ناامید میشد که صدای قدمهایی که از پشت شنید، وادارش کرد به عقب برگردد. با دیدن صورت اخمالود نریمان گل از گلش شکفت.
به سمتش پا تند کرد و دستانش را به دور کمرش پیچاند:
_ خانزاده… حالتون خوبه؟ بخدا کار من نبود، همه منو مقصر کردن، باباتون…خان، منو بیرون کرد، شب…شب باید برم.
سکوت خانزادهاش، با دستی که به ارامی به دور کمرش پیچید، نگرانش کرد. سر نریمان به زیر چارقدش خزید و بوسهای به گردنش زد:
_ خانزاده؟
دستش را روی گردن نریمان گذاشت، سعی داشت هلش دهد اما او فشار را بیشتر کرد و گاز ریزی از گردنش گرفت:
_ آخ…چیکار میکنی؟
اما نریمان بی توجه بیشتر پیش رفت و دستانش محکمتر کمر گلین را فشرد:
_ آخ…نریمان؟
شنیدن اسمش از زبان یاقوت، باعث شد کمی دست شل کن، نفسش را در گردنش رها کرد و عقب کشید:
_ دلم برات تنگ میشه گلین…
با تعجب به نریمان چشم دوخت، او هم میخواست برود، او هم قصد داشت بیرونش کند؟
اب دهانش را قورت داد و مشتی ارام به سینهی خانزاده کوبید:
_ میگم کار من نبود، بخدا من نبودم…اصلا خبر ندارم، پدرتون قضاوت کردن، من کاری نکردم…
اشکهایش دوباره جاری شد، نریمان دستانش را قاب صورتش کرد و با انگشتان شستش، اشکها را زدود:
_ دونه انار، نریز اشکارو…بهتره بری، نه چون باورت ندارم…چون نباید اینجا باشی، اینجا امنیت نداری، بهت خبر میدم، راه اینجا تا روستاتون واسه من چند ساعته، میام پیشت خب؟
اب دهانش را قورت داد، خیالش راحت شد، نریمان خم شد و بوسهای از لبهای رنگ یاقوتش گرفت:
_ دیروز به تو، امروز به من…گلین هرکی که هست میدونه من و تو همو دوس داریم، میدونه من جونمو برات میدم، نباید بذارم بهت آسیب بزنه…دیروز اگه خلیل رو زنده گذاشتم، فقط برای این بود که پشت سرت حرف نندازن که زیر سر من بلند شدی!
بوسهی دوم را زد و شرمندهتر لب زد:
_ برگرد پیش پدرت، اونجا جونت محفوظه، منم خیالم راحته، به پدرت هم یه نامه نوشتم، میدونم که مرد داناییه، به تو باور داره، همه چیو توضیح دادم براش…منتظرته!
اینبار با شدت بیشتری بوسید، طولانیتر، عمیقتر، عاشقانهتر…
در اخر با چسباندن پیشانیهایشان به همدیگر لب زد:
_ یه مدت نمیتونیم همدیگه رو ببینیم، خب؟ میام پیشت…کم کم همهچیو برات میگم، درست میکنیم همه چیو…منتظرم باش، من بدون تو میمیرم، باشه دونهانار؟
گلین با چشمان پر از اشک و گلوی بغض گرفتهاش لبخندی لرزان زد، چشم بست و دو مروارید شفاف از چشمانش چکید:
_ باشه…اما…لطفا، تـ…تو هم، مواظب خودت باش!
لذت برد از نگرانیهای این فنچ کوچک برای خودش، اینکه چنین موجود شیرین و بامزهای، برایش نگران شود، و اینکونه در آغوشش جا بگیرد، ته خوشبختی را برای قلبش رقم میزد.
روی موهایش را بوسید و چارقدش را مرتب کرد، اشکهایش را کنار زد و بوسهی دیگر را به پیشانیاش چسباند:
_ برو، به محمد سپردم برسونتت…یکم دیگه هوا تاریک میشه، باید راه بیوفتید!
سری تکان داد، محمد همان پسر حاجیه سلطان بود، بنظر مرد خوبی میآمد!
_ ممنون، خانزاده…
بینیاش را نرم کشید و گفت:
_ برو یاقوت، انقد نگو خانزاده، وقتی میگی نریمان خوردنیتری!
خندید و لپهای سرخش را نمایش داد، امان از چال کنار لبش که وقتی ملیح و خجالتی میخندید نمایان میشد.
عقب عقب رفت و تا از دیدگان نریمان کنار نرفت هم نچرخید، تا ثانیهی اخر به چشمان هم زل زدند، انگار وداع به زبان جاری نشد، وداعشان با چشمانشان بود، با نگاههایشان داشتند آرزو میکردند، آرزوی ماندن…
پشت پنجرهی خانه نشسته و با زانوهایی که در آغوشش کشیده بود، خیرهی بیرون، طبیعت را مینگریست.
آسمانی که سرخ شده بود از غروب و گرمی هوای تابستانهی روز داشت به پایانش میرسید.
فردا میبایست با پدرش به باغ میرفت و در چیدن سیبها کمک میکرد.
_ گلین، دخترم…بیا اینارو از دستم بگیر، بدو دختر…
صدای پدرش از افکارش بیرونش انداخت. سریع از جا برخاست و به سمت در دوید، پدرش در آستانهی در ایستاده و سبدی گیلاس به دست داشت:
_ بدو بیا…بگیر اینارو، چندتا کاسه جدا کن واسه خودمون، باقیشو بفرستیم واسه اسدخان.
سبد را گرفت، رنگ و روی براق گیلاسهای یک اندازه چشمک میزد:
_ وای بابا خیلی خوشرنگه…
لبخند مهربانی به لب زد و خم شد تا شلوار کارش را کمی بتکاند:
_ برو بشور بخور…خوشمزه و شیرینه، بعدش یه چای دم کن تا من وضومو بگیرم…
پدرش سمت سرویس بهداشتی که رفت، راهی آشپزخانه شد.
آشپزخانهی کوچکی که گازش کوچک روی زمین بود، یخچالی کوتاه که فقط وسایل ضروری را میگذاشتند و زیر سنگ کابینت بود که پر از دبههای سیر، خیارشور و ترشیجات بود.
گیلاسها را خالی کرد و مابقی سبد را هم دوباره بیرون برد، در حیاط کنار باقی سبد گیلاسها گذاشت. تا گیلاسهایی که جدا کرده بود را بشوید، پدرش هم آمد:
_ گلین بابا، حولهی من کو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ینی از وقتی فهمیدم نویسنده این رمان نویسنده رمان حورا هم هست هر پارت و با ترس و لرز میخونممم
سلام
عزیزم رمان حورا قشنگه؟
قلمش عالیه
ولی خیلیییی غمگینه…
خداییش؟
وایییی نگووووو
بدبخت شودیم😨
خیلی قشنگه فقط کاش میشد حد اقل روزی ۲ باز در هفته پارت گذاری شی که پارت قبل یادمون نره
من عاشق اینم نریمان بهش میگه دونه انار اوففف خدا 😍😍
رمان خیلی قشنگه کاش پارتاش زیاد شه
نریمان خیلی عاشقشه😍
اخیششششش دلم خنک شددد