سری به نشانه ندانستن جنباند:
_ نمیدونم…تا وقتی که پدرم با قضیه کنار بیاد، تا وقتی که بدونه من فقط یه نفرو میخوام…هزار تهمت به گلین زد، وادارم کرد، تهدیدم کرد که با افسانه ازدواج کنم، کردم و سه شبانه روز جشن و پایکوبی بود…اما بهش یه انگشت هم نزدم!
به ارامی سرش را به دیوار کوبید:
_ جلوم لخت شد قیصر، لباساشو کند، خواست باهاش بخوابم…اما نتونستم، چشمام فقط گلینو میبینه…جز اون، هیچ چیز و هیچکس نمیتونه منو از پا در بیاره، فقط یه لبخندش کافیه تا جون بدم براش!
قیصر با لبخند کنارش نشست:
_ بد عاشقی خانزاده…
نریمان با لبخند تلخی به رفیقش چشم دوخت:
_ زیر سایهی سر تو، مواظبش باش، خب؟
قیصر سر جنباند که نریمان حرفهای گلین را به یاد آورد:
_ راستی…گلین میگفت یکی مزاحمش شده، میخوام پیداش کنی…میگفت ریخت و قیافهش به شهریا میخورده، یه پسر هیکلی با موهای تقریبا بلند، شلوار ازین آبیها پاش کرده!
_ جین منظورته؟
چپ چپ به قیصر نگاهی انداخت:
_ هرچی که هست…پیگیرش شو ببین کیه، چیکارهس، چطوری گلین رو میشناسه…خوش ندارم پا گذاشته تو باغشون رخ به رخ گلین واساده باهاش حرف زده!
قیصر دست روی چشمش گذاشت و با خودشیرینی لبخند زد:
_ رو چشام آقا، امر دیگهای نیست؟
نریمان با خنده کنارش زد:
_ برو مرد، برو…بچگی تا الان مخ منو تیلیت کردی ببینم باقیشو چه میکنی!
قیصر که از مریضخانه بیرون رفت، روی صندلی راهرو نشست و سر به دیوار تکیه داد.
چشم بست و سعی کرد افکار منفی را با یادآوری دخترک شیرینش کنار بزند.
آن گونهها و لبهای همیشه سرخ، موهای روشنش که در نور افتاب درخشنده و طلایی میشد، چارقدهای رنگارنگ، دامنهای چینچین و رنگی، پاهای بلورینش وقتی دامنش بالا میرفت…
تنش از یاد شبهای کوتاه و بلندشان گر گرفت. عطش خواستن گلین در سرش بیدار شده بود.
نفس عمیقی کشید تا شاید عطر هوسانگیز دخترک را از خاطراتش بیرون بکشد، اما جز بوی منزجر کنندهی بیمارستان چیزی حس نکرد.
تمام حسش پرید و صاف نشست، دستی به بینی کشید و منتظر ماند تا وضعیت پدرش روشن شود، چیزی که زیاد طول نکشید.
صدای دستگاهها بلند شد، پرستارها و دکتر که داخل دویدند و او که شوکه سر جایش خشک شده بود.
همهچیز در کمتر از پنج دقیقه اتفاق افتاد و نمیتوانست خودش را پیدا کند.
شوکه به در میزد، صدا میکرد، تا شاید کسی پاسخی به او بدهد.
اما در نهایت، همان کلمهی منفور «متاسفم» از زبان دکتر خارج شد.
نامردانه از کنارش گذشت و ماند او و در باز اتاق پدرش.
جسمی که پرستار به ارامی ملحفه سفید را رویش میکشید.
به یکباره چشم گشود و ترسیده از خوابی که دید به در اتاق پدرش خیره شد، خواب مرگ پدرش را دید. نگران از واقعی بودنش برخاست و در را باز کرد، دستگاه ضربان ضعیف قلبش را نشان میداد و آرام خواب بود.
نفس راحتی کشید، شاید بخاطر جای بد خوابیدنش بود، پا و دستانش خواب رفته!
اگر بی دغدغه آغوش گلین را داشت به این حاب و روز نمیافتاد، حتی یک لحظه به فکرش رسید که وضعیت پدرش، آه گلین باشد که دامنش را گرفته.
گلین کینه نمیگرفت، دخترش زنی نبود که بتواند به کسی دل چرکین شود.
دستی به پای دردناکش کشید و کنار تخت پدرش نشست. آن مانیتورهای قدیمی و دیجیتالی، با نشان دادن ضربان قلب پدرش کار میکرد.
یک قلب که آن خطوط نامنظم میگفت که چندان خوب کار نمیکند، نگران بود. طایفه و اهالی ده بعد پدرش میبایست به نریمان اطلاعت امر کنند.
چیزی که نریمان خودش قلبا نمیخواست، اما ارث و میراثی بود که تا عمر داشت همانند یک تیغ زیر گردنش جا خوش میکرد.
—-
پایین تخت نشسته بودو پاهای کوچک و دراز شدهاش را تکان میداد. جورابهای نخی و نازکش پوست پاهایش را کمی تیرهتر نشان میداد، اضطراب گلویش را به درد آورده بود.
مدام حرفی به دهانش میآمد و دوباره پس میفرستاد، وقتی خبر به گوش پدرش رسید که خان بیمار شده و در بستر مریضخانه افتاده، با هول و ولا به بالای ده رفت.
پدرش از قدیمهای ده بود و زمانی کشاورزی خان و خانزادهها را به عهده میگرفت. اما از وقتی که پدرش پا به سن گذاشت، ناچار شد زمینهای نزدیک به خانه را برای کشاورزی انتخاب کند.
چرا که خان و خانزادههای دههای قدیم، به چند هکتار رضایت نمیدادند، میبایست ده هکتار، ده هکتار زمین شخم میزدی و کشاورزی میکردی. چیزی که از توان پدر او خارج بود.
حالا تنها مانده بود در خانهی کوچکشان، پدرش تاکید کرد ابدا خارج نشود و مثل روزهایی که خودش روی زمینهای اطراف است بماند. اما گفت که زود برمیگردد، شاید فردا!
دلش نگران نریمان بود. میدانست در این چند روزی که او را ندیده، علیالخصوص که پدرش، خسروخان، حالا ناخوش است و او نیاز به یک یار و یاور برای دلداری دارد.
شاید افسانه آنجا باشد، برای دلداری مردی که شاید محرم و نامحرم بودنش مشخص نباشد، اما میدانست پاکی عشقشان هردو را به هم محرم میکند، اجبار دیگران سم میشد به جانشان.
چند تقه به در خانه خورد، ترسید.
یاد همان مرد خوش قد و بالا و زیبا افتاد. همانکه مشخص بود از شهر آمده، کسی که پدرش با او حرف زد، اما حاج خیرالله تهش نگفت کیست و چه شد و حرفشان چه بود.
با تقهی دوباره در شک کرده و ترسیده به سمتش قدم برداشت، که هنوز نرسیده به در، صدای مردانهای بلند شد:
_ همشیره…قیصرم، رفیق خانزاده…وا کن نترس، اومدم یه امانتی بدم.
جان به پاهایش برگشت، رنگ رخش باز شد و به سمت در دوید. در را که باز کرد، قیصر با دیدن موهای بازش، سریع رو گرفت و پاکتی به سمتش دراز کرد:
_ برو تو همشیره، خانزاده بدونن حجاب نداری دلخور میشه…
هینی کشید و خودش را پشت در پنهان کرد، پاکت دراز شده را گرفت:
_ شرمنده اقا قیصر، دل نگرونم، حواس برام نمونده، بگید که خسروخان حالشون خوبه، مگه نه؟
قیصر که با وجود شیطنتها و شهری بودنش، به زنان احترام خاص خودش را میگذاشت همچنان با سر پایین پاسخ داد:
_ دشمنت شرمنده، فعلا وضعیتشون نامشخصه، دکترا نگهش داشتن، معلوم نیست چی بشه… پاکت آقا رو کسی نبینه، روز خوش!
با تشکری مختصر، قیصر را راهی کرد. در را بست و به اتاق برگشت، روی تشک تختش نشست و پاکت را باز کرد. اول از همه عطر خاص نریمانش بود که زیر بینیاش پیچید، با احساس نامه را به بینی چسباند و بو کشید.
نامه را باز کرد و به خط زیبا و منظم و یکدست نریمان لبخند زد، گویی خودش روبهرویش باشد، با عشق شروع به خواندن کرد:
«سلام گل سرخ من، یاقوت من، دونه انار عزیزم.
دلم برات تنگ شده، اونقدر تنگ که با هر خوابی که میبینم تو به چشمم میآیی، پدرم ناخوشه، دکترها جوابش کردن، میگند زیاد زنده نمیمونه.
از طرفی برای پدرم خوشحالم و از سویی ناراحت، میترسم با نبودنش همهچیز خراب شود، اما حداقل میشه که به تو رسید. میتونم بیارمت پیش خودم، خان که بشم روی حرفم نه نمیاد.
اما ناراحتم، پدرم شاید محبتی خرج ما نکرد اما، مردانگی یادم داد. مادرم رو عاشق نبود اما همه میدونیم که تو خلوت خوب معشوقهی مادرم میشد.
پدرم اگر منو تربیت نمیکرد، نمیتونستم عاشق گل معصومی مثل تو بشم، دونه انار!
نگران من نباش، حالم خوبه. پدرم اما معلوم نیست، امیدوارم سایهش باز هم بالای سرمون باشه، ولی تو
مواظب خودت باش، زود میام پیشت، دوست دارم یاقوت سرخ نریمان.»
قطره اشکی از گوشه چشمش روی پاکت چکید، در دلش غوغا بپا شد.
شاید اگر خسروخان دار فانی را وداع میگفت، میتوانست تماما برای نریمان باشد، بی آنکه کسی مخالفت کند.
خودش را لعنت کرد، ارزوی مرگ کسی را داشت که با رفتنش، عشقش را دلخور میکرد. نباید چنین اجازهای به خود میداد، او بخاطر دلی که به نریمان باخته بود، تمام خانوادهاش را دوست داشت.
سر بالا گرفت و نامه را به پاکت برگرداند، کنار عکسهایی که از نریمان داشت، زیر تشک تخت فرستاد. به کنار پنجره رفت تا هوایی تازه کند اما با دیدن مردی که میان سایههای بیرون ایستاده بود اخم کرد.
حس نگاه سنگینش آزارش میداد. پشیمان از باز کردن پنجرهها، پردهها را تا ته بست و به تختش پناه برد. کار خاصی که نداشت، لااقل میشد بخوابد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 81
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.