مرد جلو آمد و مقابلش ایستاد. دست جلو برد که گلین هینی کشیده عقب رفت.
اخمهایش در هم کشیده شد، دوباره دست پیش برد:
_ نترس نمیخورمت.
پایین چارقد بزرگش را گرفت و به مثال حوله، دستانش را خشک کرد.
سپس موهای روی پیشانی ریختهاش را هم عقب داد و با لبخند به چشمان گشاد گلین خیره شد:
_ برو خوشگله…تا وقتی تنهایی خوب مواظبت کن، اومدم تنها نباشی اما دیگه دیرم شده…
همچنان شوکه نگاهش میکرد که چشم ریز کرده لب زد:
_ چیه؟ زبون نداری مگه؟ خداحافظی هم بلد نیستی؟
آب دهانش را فرو خورد و ترسیده دوباره قدمی به عقب برداشت:
_ برو بیرون...
_ خیله خب میرم فقط به اون نریمان جونت بگو…
_ هوی کثافت؟ اینجا چی میخوای؟ ولش کن ببینم!
حرفش تمام نشده صدای فریاد مردانهای کلامش را از هم گسست:
_ میگم بیا اینور…خانوم ارباب وا کن این درو!
به گلین میگفت خانم ارباب؟ متعجب و شوکه به قیصری نگاه کرد که با در چوبی حیاط درگیر بود!
مرد ابرو بالا انداخت و لب زد:
_ خانوم ارباب؟ نه بابا؟ کی وقت کرد بیاد خاستگاری؟
زیادی خونسرد بود، در چوبی که باز نشد گلین به سمتش پا تند کرد، هرچه که بود، به قیصر اطمینان بیشتری داشت، فرستادهی نریمانش بود!
در را باز کرد که قیصر یقهی مرد جوان را گرفت و تکانش داد:
_ تو چی میخوای ها؟ حواسم هس اینورا میپلکی…برو گمشو پی کارت وگرنه فلک شدنت با خانزادهس…د یالا!
محکم به سمت در هلش داد، خندهی آرامی کرد:
_ اروم بابا…کاریش نداشتم که…غریبه هم نیستم، از توی نامحرم بهش نزدیکترم خیالت تخت…
رو به گلین چشمکی زد، حال و روز درونی گلین غوغا بود، ترس برش داشت، قیصر این ها را میشنید، قضاوتش نمیکرد دیگر، میکرد؟
_ مگه نه گلین؟
قیصر دوباره به سمتش حملهور شد و خواست مشتش را روی صورت تراشیده و جذابش بکوبد که دستانش را در هوا گرفت:
_ آروم میگم…دارم میرم!
قیصر محکم دوباره هلش داد، اما او سعی میکرد از دعوا اجتناب کند، همین هم قیصر را برای حمله مردد کرده بود.
نگاهش را دوباره به گلین داد:
_ به نریمانخانت بگو زود بیاد بگیردت، حالا که باباش مرده مانعی نیست…خوبیت نداره کسی به رابطهتون پی ببره، اینجا هنوز همه درگیر بکارت دختر پسر و خیر و صلاح ده و روستان!
خجالت زیر پوست لطیفش دوید، رو گرفت و دهانش را پوشاند، بغضش داشت میشکست. حرفها بار داشتند. راضی نبود به مرگ خان، راضی نبود برای خوشحالی خودش، کسی بمیرد.
حالا همه فکر میکردند او به دنبال همین بوده و اگر نریمان او را به خانهاش میبرد و همسرش معرفی میکرد، قطعا حرف و حدیثها پایانپذیر نبودند.
_ خانوم ارباب؟ رفتن…نترسید، نمیذارم نریمان چیزی بفهمه که جنگ به راه بندازه…شما هم رعایت کنید، وقتی تنهایید تو حیاط نیاید که کسی مزاحمتون نشه!
_ به من نگو خانوم ارباب!
صدای بغض آلود و ضعیفش را قیصر به سختی میشنود:
_ عذرمیخوام چیزی گفتین؟
عصبی از درک نشدن به سمتش برگشت و با جیغ گفت:
_ گفتم به من نگو خانوم ارباب…برو ازینجا، برو دیگه نمیخوام اینجا باشی!
قیصر شوکه و متعجب را رها کرد و بی آنکه وسایل لباس شستنها را جمع کند داخل خانه دوید. در را محکم کوبید و به همان چسبید که بغضش شکست.
خسته بود از قضاوتها و رازها و حرفها، خسته بود از پنهانی و یواشکی عاشقی کردن.
خسته بود از جنگ میان خودش و بزرگترها که برایش تصمیم میگرفتند.
حتی نریمان هم به او حق انتخاب نمیداد، حتی نریمان سعی داشت هرچه میخواهد را محقق کند تا آنطور که میخواهد گلین را داشته باشد.
حسی نابودگرانه در وجودش داشت سلطهجویی میکرد، نبردی بود میان عقل و دلش.
دلی که میگفت محرم نریمانش است و تا ابد عشق اولین خطبهی محرمیت است.
و عقلی که نهیب میزد، نهیب میزد که نریمان به او حرام است، نریمان برایش غریبهای بیش نیست و او با چند کلام عربی، در عین باکره بودنش و بیخبری پدرش، فکر میکند محرم دل هم شدهاند.
عذاب وجدان داشت او را از پای درمیآورد.
دخترک نوزده ساله، در این دهات و روستاها، جز دختری ترشیده که طالب ندارد، خاستگار ندارد، چیزی به شمار نمیآید.
میان اهالی همین یک نقطه ضعف بود، همینکه اگر این دختر را با کسی ببینند حرف و حدیث خواهد پیچید.
دختری که ترشیده، قطعا سراغ مردان زندار میرود. آن هم لقمههای گنده گنده، نریمان خانزاده، یا همان خان آینده!
—-
دکمههایش را باز میکرد.
عدم حضور افسانه حس بهتری به اتاق میداد. وادارش کرده بود امشب را کنار مادرش و نارین بماند که اگر چیزی شد، سریع خبر دهد.
هرچند که بعد از قضیهی مار و مسموم شدن ها به تنها کسی که شک داشت خود افسانه بود، که بخواهد هم گلین را از سر راه بردارد، هم خودش را به شکلی وصل نریمان کند.
سری تکان داد تا این افکار از سرش بپرند. پیراهنش را کند و کمربند سوارکاریاش را هم بار کرد، از حس رها شدن عضلاتش نفس عمیقی کشید و چند ثانیه مکث کرد که در اتاق زده شد:
_ نریمان، هستی داداش؟
قیصر بود، قطعا راجع به گلین بود که این وقت شب میآمد.اخم کرده گفت:
_ بیا تو…
در باز شد و قیصر داخل آمد. دوباره در را بست و به نریمان منتظر نگاه کرد:
_ چیشد؟ گلین خوب بود؟
قیصر لب گزید:
_ اهوم…
چشم ریز کرد، میدانست که چیزی را پنهان کرده:
_ چیشده قیصر؟ اون مرتیکه اونجا بود؟ اذیتش کرد؟
لب گزیدنش تمام قضیه را لو داد.
به گلین قول داده بود که به نریمان نمیگوید تا در این روزهای عزاداری جنگ و دعوایی رخ ندهد، اما انگار رفتار آخر گلین بود که باعث شد قولش را زیر پا بگذارد:
_ دهن وا کن مرد، چیشد؟ اون مرتیکه اذیتش کرد اره؟ ارههه؟
_ اروم اروم…بقیه رو نکشون اینجا…به قدر کافی همه عصبی و ناراحت هستن!
سرخ از خشم به سمتش قدم برداشت و رخ به رخ قیصر ایستاد:
_ پس دهن وا کن بگو چیشده که قیافهت این شکلیه!
دستی به پس گردنش کشید و لب زد:
_ طرف تو حیاطشون بود…داشت باهاش حرف میزد، اذیت نمیکردا…فقط زر مفت، آخرشم یه چیزایی گفت مشکوک بود!
عصبی یقهی قیصر را چنگ زد و او را از در دور کرد تا صدا کمتر بیرون برود:
_ چیکار داشت اون عوضی؟ گلین چرا وایساده بود گوش میداد؟ هااان؟
_ اون دختر بیچاره از دستتون عصبیه…از دست تو، از دست اون مرتیکه که خودشم نمیدونه کیه و چی ازش میخواد…د ول کن یقهمو بگم برات، عه!
یقهاش را رها کرد و دست به کمر با فکی فشرده ایستاد و خیرهاش شد.
قیصر یقهاش را صاف کرد و نفسی گرفت تا آمادهی حملهی نریمان باشد:
_ رسیدم اونجا…دیدم یارو دستاشو با چارقد گلین پاک کرد…داد و هوار کردم، در قفل بود حتی نمیدونم اون چطوری رفته بود تو…بعد، گلین اومد هول هولکی درو باز کرد برام…
_ یعنی چی که مرتیکه با چارقدش…میگی انقدر بهش نزدیک شده که دست به لباساش بزنه؟
لحن خشمگین و پر از نفرت نریمان قیصر را دوباره ترساند، سریع دستش را تکان داد تا آرام شود:
_ هیششش میگم نه…رفتارش عجیب بود، انگار به گلین نزدیک باشه، اخرشم گفت به نریمانخانت بگو زودتر بیاد بگیردت خوبیت نداره و حالا که مانعی نیست و…
آخر حرفهایش، لحنش رو به ضعیف شدن میرفت و هرلحظه چهرهی نریمان را گیجتر میکرد:
_ اون…اون از رابطه من و گلین خبر داره؟
لب گزید:
_ اره…میون حرفاش هم گفت که چیزی نمیگه که بابای گلین خودش بهش بگه و این چیزا…انگار راز خونوادگیه بیشتر تا بحث غیرت تو… خود گلین هم بیچاره از دستتون عاصی شده!
اخم کرد و چند قدمی راه رفت، راه نداشت…باید میگفت تا نریمان فکری به حال دل گلین کند:
_ بهش گفتم خانوم ارباب!
نریمان متعجب به سمتش برگشت، لبخندی که میرفت روی لبش از خانوم ارباب شدن یاقوتش نقش ببندد با حرف بعدی قیصر پاک شد:
_ بدش اومد…جیغ زد که گم شم بیرون و خوشش نمیاد و اون خانوم ارباب نیست و…
نریمان گیج و مات شده لب زد:
_ اخه چرا؟ اون که میگفت منو…
قیصر سری به تاسف تکان داد:
_ کسی نگفت تو رو نمیخواد نریمان، اون دختر نیاز به یه پناه واقعی داره، تو رو پنهونی داره و پدرش هم حاج خیرالله باشه…خدارو خوش میاد؟ یه غریبه هم پاشه بهش بگه به نریمان زود بگو بیاد بگیرتت حالا که باباش مرده مانعی نداره؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اتمام موجودی
شارژ مجدد ندارین بانو؟ من دیر خبر شدم اینجا جمعه بازار بوده 😞
😂😂
شارژ مجدد شد♻️
مرسیییی
لطفا شماره کارت جهت واریزی بدین بیزحمت با پست پیشتاز ارسال شه 😆
باشه 😂😂
یک عدد قیصر نیازمندم 🥺
یک عدد قیصر بادرک و شعور 😊
درخواست شما ثبت شد✅
در اسرع وقت تحویل داده می شود
تعویضم دارین؟؟؟
جنسی که فروخته شد پس گرفته نمی شود حتی شما دوست عزیز
کجایی ندا بانو بیا سراغ رمانت هر روز بذار رمان مانلی رو
رمانارو دادم دست فاطی …
یکم حالم خوب شه میام بازم.
ای فاطیه فلک زده
دستت طلا فاطمه جان
❤️❤️
وا …چرا 😂
هیچی همینجوری 😂
باشه🙂
چطوری ؟
خوبی؟
خدارو شکر نفسی میاد و میره 🙃
🥲🥲
بلا بدور بد نباشه
مرسی عزیزم…
چندتا موجود کن! سفارش زیاد میشه 😂😂😂😂
به دلیل درخواست زیاد شارژ مجدد شد ♻️
😂😂
فاطمه بانو برای منم یه خوبشو کنار بزار قربون دستت
اسانسش چی باشه ؟
یکیشون خیلی خوبه
یکیشون خیلی خوبه
همگی بگین ماشاالله
اینو برا تو پیچیدم😌
یکیشون از راه دور فردا قراره برسه
اینو کی میخواد؟😌
😂😂😂