همه گفته بودند او را نمیخواهند.
از نریمان طلاق گرفته بود، قرار شد مردی که پانزده بیست سال از خودش بزرگتر است و در آمریکا زندگی میکند به خاستگاری اش بیاید.
انگار آن مرد هم یک ازدواج ناموفق داشته.
– چیکار میکنی دختر؟
به سمت مادرش برگشت و پوزخند زد.
یک ماه بیشتر میگذشت که به خانه ی پدری لش بازگشته بود و یک زن مطلقه بود و فرداشب برایش خاستگار می آمد.
– دارم اینارو میسوزونم!
لباس محلی میخوام چیکار؟ میخوام برم فرنگ!
بدش نمی آمد برود و از این اهالی جاهل جدا شود.
مادرش ترسیده به افسانه که یکی یکی لباس هایش را میسوزاند خیره شد، جلو رفت و بازویش را کشید
– احمق نباش!
بابات بفهمه تورو میکشه!
شانه اش را بالا انداخت.
– بدرک!
معلوم نیست اینبار منو با چی معامله کرده!
واقعیت این بود که خوبی ها و بدی های از گذشته های نشأت میگرفتند.
هیچکس در شکم مادر بدی هارا نیاورده بود.
گاهی یک شکست یا یک خلاء و حس نیاز آدم را از راه به در میکرد.
افسانه ناراحت نبود.
توانسته بود نریمان و گلین را ازهم جدا کند.
خودش هم میرفت و دیگر رنگ روستا را به چشم نمیدید.
– بیا بریم، میگم خدمتکارا بیان اینجارو تمیز کنن.
تلخ خندید و چشم از خاکستر لباس ها گرفت و همراه مادرش به داخل خانه رفت.
فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت342
سه ماه و نیم از روزی که نریمان واقعیت را فهمیده بود میگذشت، هرروز پیش گلین می آمد و از میخواست که ببخشد.
برای پسرش لباس نوزادی میخرید، زیادی هیجان داشت برای آمدن وروجک کوچک به زندگی شان!
یک هفته ای شکم و کمرش درد میگرفتند ولی زود آرام میشد.
بی بی آسیه گفته بود که طبیعی ست و نشانه ی زایمان است اما زیادی استرس داشت.
با درد دوباره و شدیدتر زیر شکمش و کمر جیغ کشید، دردش زیاد بود و نتوانست صدایش را کنترل کند ، با باز شدن در، خیسی را در تمام تنش حس کرد.
مایعی از بدنش خارج شد و میدانست که کیسه آبش پاره شده است.
– یاخدا !
فریاد نریمان بود، ترسیده بود و این حجم آب از کجا یکهو امده؟ او که چیزی نمیدانست از حاملگی و این چیزها!
به سمت گلین رفت. دست و پایش میلرزید و با وحشت لب زد.
– چیشده گلین؟
گلین از درد لبش را گزید و خودش را خم کرده بود ، آنقدر درد داشت که بالکنت حرف میزد
– کیسه آبم… بچه…
وای خدا مردم از درد !
بچه داره میاد نریمان…
همین حرفش کافی بود تا نریمان دست و پایش را گم کند.
– چی؟ کجا؟ کجا میاد؟ چیکار کنم؟
کیسه آب چیه؟
گلین با حرص دست مرد را چنگ زد ، درد خودش کم نبود حالا باید این گیج بودن های نریمان را تحمل کند.
– برو… بدو توی اتاق خ… خواب.
دوتا کی… کیف هست … گذاشتمش اونجا… برو… بیارشون
وسیله های خودش و بچه اش را جمع کرده بود، یاسر هربار به شهر میرفت وسیله های ضروری شان را میخرید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 133
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط اوناش که میگه کیسه اب چیه🤣😂
تو زحمت افتادی بعد یه هفته چند خط نوشتی …ماکه راضی به اذیت شدن شما نیستیم انقدر فشار روته داری خودتو از بین میبری