گلین سری به تاییدی فرمالیته تکان داد:
_ بفرمایید خانزاده…
خشک حرف زدنش ازاردهنده بود، جلو رفت، نزدیکش، آنقدر که بتواند بازدم گرمش را حس کند:
_ منو ببین یاقوت.
چشم بسته قدمی به عقب برداشت اما کمرش اسیر دستان قوی نریمان شد، از شوک و ترس دستانش را به سینه کوبید:
_ ولم کنید آقا…یکی میبینه، زشته، تو رو خدا…
_ رو ازم میگیری، چشای قشنگتو نبینم مگه میتونم زندگی کنم؟ منو ببین گلین، نمیخوام ازدواج کنم، میفهمی؟
نگاه گلین متعجب به سمتش برگشت، ارام گرفت، دستانش دیگر برای ایجاد فاصله زور نمیزد.
نریمان از فرصت استفاده کرد و توضیح داد:
_ افسانه، دختری که میخوان بگیرن برام…خواست من نیست گلین، من به پدرم گفتم تو رو میخوام، به خونوادهم گفتم اما نمیذارن…
دستانش را به ارامی از دور کمر گلین برداشت:
_ قرار هم نیست تو رو از دست بدم، پدرم گفت اگه با افسانه ازدواج نکنم تو رو شوهر میده…
گلین شوکه از چیزی که شنید دست بر دهانش کوبید، چشمان عسلی و روشنش درشت شده بود و نمیدانست چیزی که شنیده را باور کند، یا خیر!
نریمان دستی به پشت گردنش کشید:
_ مجبورم با افسانه ازدواج کنم اما گلین، به خدا قسم، به جون خودت که عزیزترینمی، باهاش هیچ رابطهای نخواهم داشت، فقط تو رو داشته باشم، تا وقتی که بتونم یجوری از این موضوع خلاص شیم…باشه همه کسم؟
چشمان یاقوت از اشک پر شده بود، لبهایش ورچیده و نمیدانست چه بگوید، نمیخواست غرورش خط بردارد، نمیخواست با یک مرد زن دار ارتباط داشته باشد، هرچقدر هم ازدواجشان سوری باشد اما…باز هم نام یک زن به نام خانزاده میشد!
سری به طرفین تکان داد:
_ نمیشه، نمیشه خانزاده…زشته، خیانته، هرچی…هرچی نباشه، قراره زنتون شه، من…من نمیتونم!
هول شده بود و با چشمان پر اشک و صدای پر بغض زمزمه میکرد. نریمان نزدیکتر کشیدش، نگذاشت فاصله بگیرد، دست پشت سرش گذاشت و به سینهاش چسباندش:
_ نکن گلین، نکن دونهانار، میمیرم وقتی اینجوری ازم دور میشی…
صدای ملتمس گلین دوباره بلند شد:
_ گناهه خانزاده، حرومه، نمیشه…نمیخوام، نمیخوام پا بذارم وسط چیزی که حق من نیست…لطفا، ولم کنید…یکی میبینه، بد میشه…
سر پایین برد و بوسهای بر سر گلین نشاند:
_ دردت چیه یاقوت؟ دردت حروم بودنشه؟ دردت اینه که اسمم اسماً رو یکی دیگه باشه و دلم به اسم تو؟ اره گلین؟
گلین به آرامی فاصله گرفت:
_ پدرم نمیتونه قبول کنه اینو ارباب، من نمیتونم، نمیخوام…
اخم هایش در هم فرو رفت، نمیخواست، چه چیز را نمیخواست؟
او را؟ ازدواج را؟ بودنشان با هم را؟
_ چیو نمیخوای گلین؟ بیخودی دل بهت دادم مگه؟ بیخودی شدی سوگلی من مگه؟ بیخودی کردمت تاج سرم؟ چرا نمیفهمی دوست دارم؟
اشک، نگینوار از چشمان معصومش پایین چکید، قلبش مثل یک تکه کاغذ، میان مشت ظالم زندگی، مچاله شد!
_ میفهمم…اما، قسمت ما این نیست آقا…نمیخوام بشم شمر یزید یه زندگی، شاید افسانه خانوم، خیلی براتون بهتر باشه…
نریمان دست دراز کرد برای گرفتن دستش، اما دست پس کشید، نریمان خشک شده و شوکه، با چشمان بهت زدهاش به او خیره شد:
_ گلین؟
متعجب نامش را صدا زد، گلین که دستان لرزانش را به سینه چسباند و صدایش با ریتم دستانش هم میلرزید، لب زد:
_ بهتره برم ارباب، بیبی ممکنه سراغمو بگیره…
سپس از کنار نریمان گذشت، نریمان شکسته و عاشقی که انگار کسی پا روی قلبش گذاشته باشد، آوارهای از ان هیبت و مردانگی که مسبب همهاش پدرش بود و بس…
نگاهش به بافت نیمه تمام یال اسب افتاد، قسنتی از یالش سفید بود و قسمتی دیگرش سیاه…
صدای موتور ماشین نگاهش را به سمت حیاط چرخاند، رانندهی مادرش بود، بنز قدیمی و کلاسیکی که آن زمان فقط در دست خانها و اربابها دیده میشد.
دست در جیب شلوارش فرو برد و به سمت ماشین قدم برداشت، مادرش هم از باغ پشتی بیرون امد، گویا قصد داشت جایی برود، زندگی پسرش را به بازی گرفته و خودش پی گردش و خرید!
_ مادرخانم، جایی میری؟
فیروزهبانو سر جا ایستاد، برگشت و لبخندی به پسرش زد، دستی به روسری کوچکش کشید و به سمتش رفت:
_ آره رعنا پسرم، میرم واسه مراسم خواستگاری گل و شیرینی بگیرم، تو که به فکر نیستی، حداقل خودم دست به کار شم!
چرا طوری رفتار میکردند انگار خبر نداشتند از دل پسرشان؟ چرا طوری حرف میزدند انگار نمیدانستند نریمان چه میخواهد؟
_ مادر من، قصدت چیه؟ تو که میدونی از اون افسانه برای من زن درنمیاد!
چشمان فیروزهبانو از تعجب درشت شد، کمی خودش را عقب کشید و دستی در هوا تکان داد:
_ وا، پسرم…افسانه به اون خوشگلی و ظریفی؟ چی کم داره که زن نباشه برات؟ مگه ندیدیش تو؟ میدونی چندتا خواستگارو رد کردن بخاطر تو؟
دستی به صورتش کشید و خشمگین لب زد:
_ خب اشتباه کرد فیروزهبانو، اشتباه کرد عزیز من، من نمیتونم برای اون شوهر بشم…اینو در نظر بگیر، قراره اسم یکی دیگه رو به نامم بزنی، اما صاحب قلبم یکی دیگهس!
خشمگین رو گرفت و به سمت عمارت پا تند کرد، فیروزهبانو با اخم نگاهش را اطراف چرخاند، کلافه بود و باید آن دخترک مزاحم را به شکلی دور میکرد.
مهرهی مار داشت انگار، یکبار به پسرش و بار دیگر هم به خواهرش طناب میبست، انگار جادو میکرد، پسرش از عشق و عاشقی میگفت، مگر آنها که چندین بچه دارند عشق و عاشقی داشتند؟
پشت چشمی به افکارش نازک کرد و به سمت ماشین رفت، راننده پیاده شد تا در را برایش با کند، پسر جوانتر بیبیآسیه بود، باید فکری هم برای این بیبی میکرد، زیادی برای پسرش ادای مادری در میآورد!
ملاقه را در آش چرخاند، آش دوغ و بوی نان تازه در مطبخ پیچیده بود، لبخند از لبانش پاک شده بود گویا، حتی بیبی هم پرسید که چه شده، اما جوابی نگرفت، فقط توانست خشک لبخند بزند و بگوید:
_ هیچی نیست بیبی، با اجازه من اینارو ببرم برای مهمونا!
بیبی سری تکان داد، سینی آش دوغ را برداشت و صدای بیبی تشرگونه پشت سرش راهیاش کرد:
_ دردسر نساری باز، پات به جایی گیر نکنه پهن زمین شی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
افسانه نمیتونه حامله بشه
گلین و میگیرن براش
زود زود پارت رمانو بزارید🥺🤌
حداقل یا پارت رو طولانی کنید یا هفته ای دوتا بدید 🙁
الهی بمیره این مادر نریمان بو گندش همه جا پخش شه ایششششش. ن ب حورا ک منتظر پشت چشمی از قباد ن ب گلین ک نریمان بدبخت کشت 🥺💔😐
نویسنده قلمت عالیهههههه مثل گل قالیه 🤣❤️