رمان مانلی پارت 66

4.3
(110)

 

 

 

چشمانم را برایش گرد کردم.

_نمی‌تونی توی کل‌کل از حرف‌های خودم به ضررم استفاده کنی این نقض قوانینه!

 

چشمکی زد.

_خب قوانین گذاشته شده واسه شکسته شدن!

 

درصدم ثانیه نگاهش جدی شد.

_در ضمن دیگه اون حرکت زشت رو ازت نبینم. وقتی حرف می‌زنی مودب‌تری!

 

لپ‌هایم را باد کردم و جواب ندادم که حرصی گفت: گفتم می‌تونی حرف بزنی فریا انقدر نرو رو اعصاب من.

 

شاکی نگاهش کردم.

_من می‌تونم موقعی که می‌خوای با نگاهت کتکم بزنی از حق السکوتم استفاده کنم و جایزه‌ت رو به‌صورت زوری بهت غالب کنم!

 

نفسش را پرصدا بیرون داد و به خیابان خیره شد.

 

لبم را تر کردم و به‌آرامی گفتم: باشه حق با توئه حرکت زشتی بود دیگه تکرار نمی‌شه!

 

بالاخره لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.

_آفرین آنا کوچولو!

 

لبم کج شد.

_همیشه انقدر راحت اشتباهم رو قبول نمی‌کنم. الکی به دلت صابون نزن.

 

آهی کشید و ماشین را گوشه‌ای پارک کرد.

_فریا من از وقتی که دوباره باهات آشنا شدم راجع‌به هیچی در رابطه با تو دلم رو صابون نمی‌زنم و دقیقا می‌دونم با چه پدیده‌ای رو به رو هستم…

 

بعد در ماشین را باز کرد.

_حالا پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم. شاید اگه دهنت با غذا پر بشه بتونیم چند دقیقه‌ای رو توی صلح بگذرونیم!

 

بی‌توجه به حرف‌هایش سریع از ماشین پیاده شدم و به سوی اولین فست فود به راه افتادم که از پشت دستم را کشید.

_کجا میری آنا؟ قراره بریم رستوران.

 

لب و لوچه‌ام آویزان شد.

_ولی من دلم پیتزا می‌خواد.

 

کمی مکث کرد و نگاهی به اطراف انداخت.

_مطمئنی می‌خوای بری فست فودی؟ یعنی واسه‌ت مهم نیست اگه با هم تو یه رستوران غذا نخوریم؟

 

به آرامی خندیدم.

_چی داری می‌گی نامی؟ قراره این‌جوری شخصیت همدیگه رو بسنجیم؟

چی می‌شه بعد از دوتا قراری که تمام تلاشت رو کردی بگی برای من ارزش قائلی قرار سوم رو توی یه فست فودی ارزون قیمت بگذرونیم؟ خیال کردی ممکنه بهم بربخوره؟

 

شانه‌ای بالا انداخت و به آرامی گفت: فکر نمی‌کردم یه روی دیگه هم داشته باشی.

 

دستش را گرفتم و او را به سوی فست فودی کشاندم.

_باور کن من یه دختر بچه‌ی ننر که قراره نقش باباش رو بازی کنی نیستم نامی… فقط گاهی خوشم میاد فشار خونت رو بالا و پایین کنم!

 

خندید و دستم را میان دستانش فشرد.

_بچه پررو… حداقل تو روی خودم نگو.

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_من توی رقابت همیشه حریف صادقی هستم.

 

کمی مکث کرد و پشت دستم را به انگشت شست نوازش کرد که باعث شد قدم‌هایم آهسته شود.

_ولی ما رقیب هم نیستیم آنا کوچولو… من همیشه بهترین دوست و حامیت بودم یادت رفته؟

 

بهتر بود همین الان قلبم دست از بازی بردارد.

_نظرت چیه دوباره واسه‌م یادآوریش کنی. هوم؟

 

در را برایم باز کرد تا جلوتر قدم بردارم.

_اگه دست از چنگ و دندون نشون دادن بهم برداری همین کارم می‌کنم.

 

چشمکی زدم.

_این جوری که بازی خیلی آسون می‌شه… چالش پذیر باش مرد گنده، به‌دست آوردن اعتماد من به همین آسونیا نیست.

 

برعکس دفعات قبل صندلی را برایم عقب کشید تا بنشینم.

_منو دست کم نگیر آنا قبل از این که بتونی دست بجنبونی به خودت میای و می‌بینی دنیات پر شده از نامی شهیاد!

 

#پست_101

 

 

با غرغر چشمی چرخاندم.

_آخ که من اون دنیا رو می…

 

_مودب باش فریا…!

 

با شنیدن لحن جدی و پرهشدارش پوفی کشیده و حرفم را ادامه ندادم.

_بعد می‌گی چرا با باربد صمیمی‌تری!

چون اون اجازه می‌ده هرجور که دلم می‌خواد جلوش حرف بزنم.

 

سرش را تکان داد و با خونسردی گفت: جفتتون نیاز به تربیت شدن دارین!

 

چشمانم را برایش گرد کردم.

_ما اسب یا همچین چیزی نیستیم که بخوای تربیتمون کنی!

 

پوفی کشید و دستانش را بالا برد.

_منظورم این نبود… ما با هم دوستیم آنا یادت رفته؟

 

هومی کشیدم و تکیه‌ام را به صندلی دادم.

_ممنون می‌شم بعد از هرباری که سر تاپام رو قهوه‌ای می‌کنی اینو بهم یادآوری نکنی!

 

سکوت کرد و پلک‌هایش را به‌هم فشار داد.

انگار تصمیم داشت دست از بحث کردن بکشد.

 

ولی این باعث نمی‌شد منم همین را بخواهم.

_نیاز به چیزی داری که فشار خونت رو بیاره پایین؟

 

لبش را تر کرد و به‌آرامی گفت: نیاز به یکی دارم که چند روز گذشته رو از ذهنم پاک کنه تا بتونم به زندگی عادیم برگردم.

 

سرم را کمی کج کردم و با دلگیری گفتم: زندگی عادیت بدون من؟

 

کمی مکث کرد و به صورتم خیره شد.

_باشه… فقط یه‌ذره اغراق کردم!

هیچوقت نمی‌خوام به زندگی بدون تو برگردم.

 

کمی خم شدم و به‌آرامی پرسیدم: چرا؟

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد و برای طفره رفتن از جواب دستش را بلند کرد و اشاره‌ای به گارسون زد.

_بگو ببینم چی می‌خوری؟

 

تکیه‌ام را به صندلی دادم و موشکافانه نگاهش کردم.

_مرغ سوخاری و قارچ و سیب‌زمینی!

 

سری تکان داد و برای خودش هم همین‌ها را سفارش داد.

 

به‌محض رفتن گارسون دوباره سکوت بینمان حکم‌فرما شد.

 

دلم نمی‌خواست سوالی که یک‌بار تلاش کرده بود از زیرش فرار کند را دوباره تکرار کنم.

 

بحث را عوض کردم.

_یادته بهت گفته بودم یه لطف بهم بدهکاری؟

 

سرش را تکان داد.

_خب؟

 

لبخند کمرنگی زدم.

_وقتشه جبرانش کنی.

 

آهی کشید.

_لازمه جنازه‌ی یکی از آدمایی که از دستت دچار سکته‌ی مغزی شدن رو جایی قایم کنم؟

 

چشمی براش چرخاندم.

_سطح طنزت داره از تحملم خارج می‌شه نامی خواهش می‌کنم یه‌کمی رعایت منم بکن!

می‌خوام منو از یه سکته‌ی مغزی نجات بدی.

 

صورتش جدی شد و به سویم خم شد.

_چی‌شده؟

 

نفس عمیقی کشیدم و شروع به حرف زدن کردم.

_چند روز دیگه سالگرد فوت عمه‌ی مامانم ایناست.

 

سرش را تکان داد.

_یکی از قربانی‌های خودت بود و می‌خوای مدارک قتلش رو واسه‌ت از جایی بدزدم؟

 

پیشانی‌ام را روی میز کوبیدم که سریع با خنده دستش را جلو آورد و سرم را بالا گرفت.

_نکن سفته سرت درد می‌گیره آنا… بگو ببینم چی می‌خوای دیگه اذیتت نمی‌کنم.

 

پوفی کشیدم و جدی نگاهش کردم.

_قراره سه، چهار روز بریم دماوند ولی من نمی‌خوام باهاشون برم نامی. وای پرسه زدن تو جمع اون پیرپاتالا مرگ منه همه‌ش زوم می‌کنن یه چیزی ازت بکشن بیرون بشینن پشتت حرف بزنن!

مامانم هی گیر میده جلوشون موهات رو بپوش، احترام بذار، صبح زود از خواب بلندشو شب زود بمیر واقعا خسته کننده‌ست!

 

 

 

#پست_102

 

 

به‌آرامی خندید.

_خب از من می‌خوای چیکار کنم؟

 

چشم‌هایم را به عادت کودکی برایش مظلوم کردم و با لب‌هایی آویزان نگاهش کردم.

_از اون قدرت ماورائی قانع کننده‌ت برای راضی کردن مامانم استفاده کن!

 

اخم‌هایش را درهم کشید.

_یه دختر تک و تنها بمونه توی اون خونه باغ درندشت؟

 

سریع سرم را به‌دوطرف تکان دادم.

_نه دیگه اگه من بمونم فرشته هم باهام می‌مونه.

 

صورتش سفت و سخت‌تر شد.

_دوتا دختر تنها توی اون خونه باغ درندشت؟

 

لبخندی زده و جواب دادم: نکته همین‌جاست اگه من و فرشته بخوایم خونه بمونیم دایی اجازه می‌ده باربد هم بمونه تا مواظبمون باشه این‌طوری با یه تیر سه‌تا نشون می‌زنیم… به‌خدا دعا گوت می‌شیم!

 

چندلحظه خیره و عجیب نگاهم کرد.

 

حالت نگاهش کمی ترسناک شده بود و باعث شد دهانم را بسته نگه دارم.

_از قصد این‌کارو می‌کنه. نه؟

داری از من درخواست می‌کنی از زن‌دایی اجازه بگیرم تا تو و اون پسردایی کودنت تو خونه باغ با هم تنها باشین؟

 

سریع چشم‌هایم را گرد کردم.

_این‌طوری که تو توضیحش دادی یه‌کمی بد به‌نظر می‌رسه و در ضمن یه چیز کوچیک رو هم جا انداختی. فرشته هم باهامونه!

 

گوشه‌ی لبش را جوید.

_حرفشم نزن… ترجیح می‌دم بری پیش همون پیر پاتالا دچار سکته مغزی بشی تا با این پسره تو خونه باغ تنها بمونی!

 

خواستم با ناامیدی دوباره پیشانی‌ام را به میز بکوبم که از قبل متوجه شد.

 

کف دستش را جلو آورد و سرم را محکم بین دستانش نگه داشت.

_سرت رو به‌جایی نمی‌کوبی آنا… به‌جایش من یه پیشنهاد به‌صرفه بهت می‌دم.

 

سرم را از بین دست بزرگش بیرون کشیدم و چپی‌چپی نگاهش کردم.

_می‌خوای تا وقتی مامان اینا نیستن بیای جلوی در وایسی کشیک بدی یه وقت عمل مبتذلی ازمون سر نزنه؟

 

اخمش همچنان پابرجا بود.

_راستش رو بخوای اون دوتا توی حوزه مسئولیت من نیستن… فقط می‌تونم تورو از دهن کوسه بکشم بیرون.

 

خنده‌ام گرفت.

_تشبیه به‌جایی بود ولی جای سوال داره چه‌جوری قراره مامان رو راضی کنی من تنها توی خونه باغ بمونم؟

 

هومی کشید.

_به‌نظر میاد من رو دست کم گرفتی… یک من راضیش نمی‌کنم. دو توی اون خونه نمی‌مونی.

 

سوالی نگاهش کردم.

_یک کی راضیش می‌کنه؟ روح عمه خدابیامرزش قراره بیاد تو خواب مامان و منو از مراسم با شکوهش طرد کنه؟

دو قراره کجا بمونم؟ خونه‌ی اون یکی زنِ بابام؟

 

آهی کشید و نگاهش را به سقف دوخت.

_یا ایوب نبی صبر!

مامان باهاش حرف می‌زنه و میای خونه‌ی ما می‌مونی!

 

لب‌هایم از هم باز ماند و اولین واکنشی که در توانم بود نشان دادم.

_حرفشم نزن… ترجیح می‌دم برم همون مراسم ختم!

 

صورتش درهم رفت و شاکی نگاهم کرد.

 

سریع توضیح دادم.

_نه این که خونتون بد باشه یا عمه اینا رو دوست نداشته باشما نه… ولی انقدر سلطنتیه استرس می‌گیرم چیه اون خدمتکارتون خاتون حس می‌کنم هربار که مهمون میاد جلوی در کمین می‌کنه نوبتی تو باسن همه‌ی مهمونا یه عصا فرو می‌کنه تا وقتی می‌رن تو عمارت و برمی‌گردن همون‌طوری صاف و عصا فرو داده باقی بمونن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shiva
shiva
2 ماه قبل

سلام و خسته نباشيد
اين رمان سال بد هر چند وقت يه باره؟ چون چند هفته است پارت نذاشتيد

رهگذر
رهگذر
2 ماه قبل

فریا چرا انقدر خوبه 😂😂😂

camellia 520
camellia 520
2 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم ندا جونم.😘

بانو
بانو
2 ماه قبل

🤣 🤣 🤣 🤣

نام نامدار
نام نامدار
2 ماه قبل

وای خدایا این مانلی چقدر بی ادبه 🤣🤣🤣

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x