ترانه جا خورد: من…؟! مگه من می خوام عروس بشم…؟!
– رابطه ات با بهزاد اصلا درست نیست…!
ترانه کمی در جایش جا به جا شد و خجالت زده گفت: خب رابطه ما در اون حد نیست که با هم…
درواقع رابطه اشان هم خیلی جلوتر از ان چیزی بود که می گفت.
ماه منیر حرفش را قطع کرد: الان نیست اما بعدا ازت می خواد که بیشتر از اون چیزی که الان هست براش وقت بزاری…!
مهوش پا روی پا انداخت و با خنده به دو دختر نگاه کرد که هم اخم داشتند هم معذب بودند.
ماه منیر رسما هر دو را جوری آچمز کرده بود که هیچ جوابی نتوانسته بودند بدهند.
ماهرخ چشم در حدقه چرخاند.
-خب مثلا چیکار باید بکنیم تا حاجیمون بیاد خواستگاری…؟!
-تا آخر هفته میریم خونه من…!
دخترک مات شد: کوتاه بیا ماه منیر…!
ماه منیر حینی که بلند می شد: اول تو رو سر و سامون میدیم و بعد ترانه خانوم رو …!
بعد هم سه دختر رفتنش را نظاره گر شدند.
مهوش نگاهی به دخترا کرد و خندید: خوشم میاد یکی هست که همچین سرویستون کنه…!
ترانه با حرص نگاهش کرد: گمشو نکبت حالا ببینم تو چه گوهی می خوری…؟!
– فعلا که سینگلم جونم…!
ماهرخ شرورانه نگاه مهوش کرد: انگار بعد از من و ترانه نوبت توئه…! این ماه منیری که من دیدم تو رو هم شوهر میده، غمت نباشه…!
ترانه هم ابرویی بالا انداخت: اما می دونی که این خانوم یه خاطرخواه پر و پاقرص هم داره که بد تو کفشه…!
ماهرخ چانه بالا انداخت: رامبدخان بدجور کراش زده روت خانوم خانوما…!
شهریار نگاهش به مهرادی بود که با شرارت داشت نگاهش می کرد.
خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند و ظاهرش خونسرد باشد.
-خیلی خوش آمدی داماد عزیزم…!
شهریار چینی به پیشانی داد: متاسفانه این نسبت از طرف ماهرخ رد شده است…!
مهراد در حینی که وجودش سرشار از خشم بود اما حفظ ظاهر کرد: ماهرخ که نمی تونه ماهیت این نسبت رو عوض کنه، می تونه…؟!
شهریار پا روی پا انداخت و تیز نگاهش کرد: وقتی هر دو طرف فاقد هر احساسی باشن، اون نسبت هیچ ارزشی نداره…!
مهراد پوزخند زد و با لحن خاصی گفت: شاید ماهرخ هیچ حسی نداشته باشه اما من اونو جدای از رابطه خونیمون رو بدجور دوست دارم شهریار… فقط یکم چموشه و عین ماهی از دستم لیز می خوره…!
دست شهریار مشت شد و با غیظ غرید: بهتره مواظب حرف زدنت باشی مهراد وگرنه تضمین نمی کنم که سالم بمونی…!
مهراد با تمسخر نگاهش کرد و بعد با تعجب ساختگی گفت: چرا داماد عزیزم مگه من چی گفتم…؟!
شهریار نتوانست تحمل کند و خودش را جلو کشید و با اخطار گفت: من برای اراجیف و مزخرفت اینجا نیستم که داری حرف یامفت تحویلم میدی…! مثل آدم حرفت و بزن وگرنه من بیکار نیستم…!
-داری تند میری شهریار… سعی نکن من و عصبانی کنی که بد تلافی می کنم…!
شهریار پوزخند زد: هیچ غلطی نمی تونی بکنی کثافت…می دونمم برای هیچی من و تا اینجا کشوندی…؟!
مهراد اخم کرد: من فقط ماهرخ رو می خوام…!
صورت شهریار به آنی سرخ شد و با خشم از جا پرید… سمت مهراد خم شد و یقه اش را گرفت.
-تو گو می خوری اسم زن و ناموس من و میاری کثافت…!
سپس نگاه تند و تیزش را تو چشمان مهراد دوخت و با تهدید ادامه داد: از زن من دور باش و دورش آفتابی نشو وگرنه کاری می کنم که مرگ بشه آرزوت…!
مهراد فقط حرف بود و در اصل جرات رو بازی کردن را نداشت و تمام حرف هایش یک مشت چرندیات بودند اما خب همان هم می توانست اعصابت را در صدم ثانیه ای به لجن بکشد…
شهریار حرفش را زد و او را رها کرد.
می خواست هرچه زودتر ان جهنم را ترک کند که مهراد با نیشخندی گفت: من نمی تونم از دخترم دور باشم حداقل ما یه سری خاطرات زیبا و به یاد ماندنی داریم که طبیعیه نخوام ترک دخترم کنم…!
شهریار چنان گر گرفت و عصبانی شد که نتوانست مقاومت کند و سمت مهراد حمله ور شد و مشت توی صورتش کوبید.
-تو گو می خوری با زن من تجدید خاطره می کنی…! ماهرخ هیچ صنمی با توی گوساله نداره… نذار قاتلت بشم نکبت…!!!
مهراد هم کم نمی آورد و مشتی در هوا پرت می کند و به گونه شهریار خورد…
– من دست از سر دخترم برنمی دارم… تو و اون پدرت رو هم به درک واصل می کنم… توی کار من دخالت نکن…!
شهریار مشت دیگری توی دهان و سپس پای چشمش زد که نعره مهراد هوا رفت.
منشی با شنیدن صدای داد داخل اتاق شد و با دیدن شهریاری که روی سینه مهراد نشسته بود و تند و بی وقفه مشت بر سر و صورتش می کوبید جیغ کشید و سمت گوشی تلفن رفت و بلافاصله با پلیس تماس گرفت…!
****
-ازت توقع همچین زد و خوردی نداشتم، اون منشی دیر رسیده بود که کشته بودیش….!
شهریار با غیظ برگشت.
– می کشتمش و همه رو راحت می کردم… اون لجن لیاقت زنده بودن رو نداره…!
بهزاد اخم کرد: نمیشه که هرکسی از راه رسید بره دست به یقه بشه و با تهدید بخواد کارش رو پیش ببره…!
شهریار نعره زد: داشت از خاطرات کثیفش می گفت… اون یه روانیه بهزاد… مریضه…! اون با دیوونگیش ماهرخ رو هم روانی کرده که هر موقع استرس پیدا می کنه یا می ترسه یا عصبانی میشه دستاش می لرزن، باید قرص بخوره تا دچار حمله نشه… اون دختر سنی نداره که بخواد این قدر زجر بکشه و مشت مشت قرص تو حلقش بریزه…!
بهزاد خیره شهریار و رگ یاد کرده اش از حرص شد…
حق داشت اما خب اگر مهراد را می کشت هیچ یک از این دلایل قابل قبول نبود و در اصل او مرتکب قتل می شد…
-باید با نقشه پیش بری… وقتی نمی تونی جلوی خشمت و بگیری بزار من جلو برم…!
شهریار پوزخند زد: مشکل من دیدن و ندیدنش نیست، اون ذات پلید و بی شرفشه که من و حرص میده…!
بهزاد استغفرالله ای زیر لب زمزمه کرد: اون می خواد عصبانیت کنه و متاسفانه نقطه ضعفت رو هم میدونه…! بزار از این به بعد من این نقشه رو پیش ببرم… تو فقط روی پروژه ای که باید از چنگشون دربیاری تمرکز کن…!
شهریار نیم نگاهی به بهزاد کرد: خوابای قشنگی براشون دیدم و مطمئن باش نمیزارم برنده بازی اون باشه… انتقام تموم آزار و اذیت هایی که به ماهرخ و گلرخ شده رو می گیرم…!
بهزاد نفسش را بلند و طولانی بیرون داد و برای ابراز همدردی و قوت قلب دستش را روی شانه شهریار گذاشت و با لبخندی گفت: داداش تو هرکاری بخوای بکنی من پشتتم… فقط فکر شده پیش برو…!
****
حاج عزیز عکس گلناز و گلرخ را با دلتنگی نگاه کرد و سپس قطره اشکش را نیامده پاک کرد…
رو به عکس گلناز با عشقی که سالها در قلبش نسبت به او داشت، آرام لب زد: دلم برات تنگ شده… کاش معجزه کنی که ماهرخ باهام آشتی کنه…! وقتی اون و می بینم انگار تو رو دیدم…! من به یه نگاهم قانعم گلناز….!
نتوانست تحمل کند و اشک هایش ریختند.
شاید همه فکر می کردند این مرد چقدر سنگدل است اما خدا می داند دل بی عشق از بی تفاوتی هم بدتر از زهر است… آرزوی مرگ دارد و خدا هنوز صلاح نمی بیند تا او هم چشم روی این دنیای بی رحم ببندد…!
عکس را روی سینه اش گذاشت و گریست و برای عشقی که خیلی زود پر کشید مویه کرد و مثل همیشه در نزد خدایش گلایه کرد….!
کاش حداقل گلرخش بود و مرهم دل داغدارش می شد.
ان دختر کاری کرد که هرگز دختران خودش که از خون خودش بودند، نکردند.
گلرخ خانوم بود و زرنگ…. دل دریایی اش همه را شیفته خود می کرد اما چه می کرد که عمرش به دنیا نبود…
میان گریه خندید…
یاد روز افتاد که دخترک دانشگاه قبول شده بود ان هم پرستاری و جز رتبه های برتر بود… دخترکش باهوش بود و حیف ان همه زیبایی و هوش که اسیر خاک شد…!
نفسش را دردمند و حسرت بار بیرون داد… اما تمام سعی اش را کرد تا برای ماهرخ کم نگذارد…. او مرد ناز کشیدن و مهربانی نبود اما خب محبتش هم به روش خودش بود…!
ان روزی که ماهرخ را از زیر دست و پای مهراد بیرون کشید را هرگز از یاد نمی برد…. نفس هایش سنگین شدند…
یک پدر چگونه می توانست به دخترش نظر داشته باشد….؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.