رمان ماهرخ پارت 137

4.4
(132)

 

 

 

 

بهزاد لبش را داخل دهان برد…

-رامبد به خدا این مرد داره از پا درمیاد… به نظر من این جنگولک بازیا رو بریز دور و اگه من جای شهریار بودم، همچین زنم و برمی داشتم و می بردمش یه جای دور… اونوقت اگه حرفم میزد یکی می زدم تو دهنش…!!!

 

 

ابروهای رامبد بالا رفت…

لبخند روی لبش بزرگتر شد و سپس با اشاره ای به ترانه گفت: کاملا معلومه بهزاد خان شما و خانومتون از کجا میاین…؟!

 

 

بهزاد ماتش برد اما کم کم لبخندی روی لبش شکل کرفت…

-زنمه آقا… اختیارش و دارم…!!!

 

رامبد خنده اش را رها کرد…

-بر منکرش لعنت جناب سرگرد….

 

****

 

ماهرخ

 

سینه ام درد می کرد و گاهی تیر می کشید که به ناچار برای آرام شدن قرصی از خشاب بیرون کشیده و با کمی آب خوردم…

 

 

حضور شهریار اینجا ان هم بعد از سه ماه برایم باور کردنی نبود…

چقدر دل تنگش بودم و این مدت چطور توانستم دوری اش را تاب بیاورم…

 

دستم روی شکمم می لغزد…

کاش فندقمان زنده می ماند…؟!

کاش هیچ وقت مهرادی وجود نداشت…؟!!!

 

اشکم می چکد و دلم می خواهد به روزهایی برگردم که حالم خوب بود…

 

نفسم را سخت بیرون دادم و سمت مهوش و ترانه چرخیدم…

 

چشمان ترانه برق داشت…

ابروهایم بالا رفت…

شک نداشتم که باعث و بانی این برق چشم ها بهزاد است…

 

-پیش بهزاد بودی…؟!

 

#پست۶٠۵

 

 

پشت سر هم پلک زد…

-اوف تو که می دونی دیگه چه نیازیه پرسیدنش…؟!

 

مهوش دماغ چین داد…

-تازه می دونی چند بار پیچونده و با آقاشون رفتن دور دور…!!

 

 

ترانه پشت چشمی برایش نازک کرد.

-حسودیت میشه…؟!

 

اما به یکباره قیافه اش به حالت سوالی درآمد و رو به مهوش کنجکاو پرسید:  یه سوال مهوش…؟!

 

 

مهوش سر تکان داد:  چی می خوای…؟!

 

ترانه با حالت متفکرانه ای گفت: واقعا این رامبد بی بخار دوست داره…؟!

 

ابروهای مهوش که هیج، مال من هم بالا رفت…

این دیگر چه سوالی بود…؟!

 

-خب معلومه…! یعنی چی این سوال…؟!

 

-یعنی اینکه چرا من هیچ چیز عاشقونه ای از این بشر جز اون سیس رو اعصاب آروم بودن و لبخند ژوکوندش ندیدم…؟!

 

 

بعد چند وقت خنده به لب هایم امد…

-مگه تو باید ببینی…؟!

 

ترانه سمتم برگشت…

-اون شهریار با حاجی بودنش وقتی می بیندت چشماش همچین قلبی میشه که نگو ولی این رامبد بی بخار از پشت اون عینکش هیچی معلوم نیست…!!!

 

 

مهوش از حرص ضربه ای به سر ترانه زد…

-بیشعور مگه تو حتما باید همه چیز و ببینی…؟ آخه بیشرف و این جور نبین که یه پا دکتر روانشناسه…!!! حق داری جذاب و همچین مثبت میزنه اما منی که باهاش دارم زندگی می کنم و خوابیدم، می دونم چه مارمولکیه…!!

 

ترانه ناباور گفت:  به بهزاد میاد اما رامبد نه…؟!

 

مهوش با حرص خندید: پریودیم عقب افتاده بود،  فکر می کردم حامله ام… آقا رامبدتون آتیشش زیادی تنده، اینجورش و نبین…!!!

 

#پست۶٠۶

 

 

 

لرزش بی امان دستانم دست خودم نبود.

وقتی فکرم سمت خاطرات تلخ می رفت،  به این حال می افتادم…

رامبد دوز قرص هایم را بالا برده بود و تاکید کرده که به هیچ وجه نباید فراموشم شود اما اگر بنا به فراموشی هم بود، لرزش دستانم نمی گذاشت…!

 

 

تلخ می خندم و با خودم می جنگم که خوب باشم و تلخی ها را به دست فراموشی بسپارم اما نمی شود…

 

غمی که درونم هست با روحم عجین شده و جداشدنی نیست…

 

بغضم را بلعیدم و نفسم را بیرون دادم…

گلرخ همیشه می گفت:  زندگی وقتی به آخر میرسه که به خوشی ختم بشه…!!!

به راستی خوشی های زندگی من چقدر کم بودند…!!!

 

 

دلم پر کشید سمت شهریار…

مردی که این روزها نبودش کاملا حس می شد اما دیگر دلی برای ماندن و دوست داشتن نبود…

 

-دلم برات تنگ شده بی معرفت…!

 

شهیاد…؟!

 

به سمت صدا چرخیدم و با دیدنش لبخندم وسعت گرفت…

-شهیاد…؟!

 

شهیاد به سمتم قدم تند کرد و من مبهوت را در آغوش کشید…

 

زبانم برای گفتن هیچ حرفی نمی چرخید چون بدجور با آمدنش غافلگیر شده بودم…

 

-بی معرفت اونقدر بی سر وصدا رفتی که انگار از اول نبودی…!!!

 

ضربه ای به پشت کمرش زدم و با دلتنگی خندیدم…

-موندن برام آسون نبود شهیاد…!!!

 

 

او هم بغض داشت…

او هم با تمام سن کمش درک می کرد…

 

-می دونم عزیزم اما نبودنت هم هم برای من هم برای بابا سخت ترین کار دنیا بود…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x