رمان ماهرخ پارت 140

4.3
(117)

 

 

 

 

ماهرخ زیبا بود و بد چشمش را گرفته بود.

اینکه حالا یک مرد در کنارش به عنوان شوهرش،  خیلی مضحک بود…

 

-البته خانوم ببخشید مزاحم نمیشم،  بفرمایید…

 

شهریار تیز نگاه مرد کرد و سپس دست ماهرخ را کشید و سمت ماشینش رفتند…

 

***

 

-اصلا از این یارو خوشم نمیاد ماهرخ…!!!

 

ماهرخ سر به صندلی تکیه داد…

-چیزی برای غیرتی شدن وجود نداره حاج اقا…!!!

 

 

سر شهریار به سمت دخترک چرخید و نم نمک لبخند روی لبش نشست…

خیلی وقت بود از لفظ حاج آقا استفاده نکرده بود…

 

-دلم برای حاج آقا گفتنات تنگ شده بود…

 

ماهرخ چشم باز کرد…

خاطرات خوب و دلنشین باهم زیاد داشتند اما دیگر هیچ چیزی مثل سابق نبود…

بغضش را فرو داد…

 

-منم…!!!

 

 

شهریار هم بغض داشت…

اصلا چه شد که به اینجا کشید…؟!

خودش را جلو کشید و دست روی صندلی گذاشت…

بار دیگر نگاه توی صورتش چرخاند و دستش را گرفت…

 

-بالاخره این روزای سخت هم می گذره…!!!

 

چشمان پر آب ماهرخ توی چشمان مرد دوخته شد…

بغض داشت به اندازه تمام سالهای زندگی اش…

 

 

سرش را تکان داد اما هیچ حرفی نتوانست بزند جز قطره اشکی که از چشمش چکید…

 

شهریار انگشت زیر چشمش برد و ان را پاک کرد…

-همه چیز درست میشه ماهرخ فقط به خدا توکل کن و قوی باش…!!!

 

 

قطرات اشک پشت سر هم ریختند…

ماهرخ پوزخند زد: مطمئنی اون خدایی که ازش دم میزنی من و هم می بینه…؟!

 

#پست۶۱۵

 

 

 

شهریار دلش آتش گرفت…

اما بی توجه چشم روی هم گذاشت و با لحن پر مهری لب زد…

-اون خدایی که ازش حرف میزنی، حال ما رو بهتر از خودمون می دونه… من به حکمتش اعتقاد دارم چون می دونم اونقدر دوسم داشته که تو رو سر راهم قرار داده…!!!

 

 

لحظه ای دخترک نفس کشیدن را از یاد برد…

این صراحت از ابرازش به دلش نشست و چشمانش به اشک…

 

 

لب پابینش را گزید و خیره مرد شد…

به سختی بغضش را فرو خورد…

-از خدات بخواه من و از این جهنمی که دارم توش دست و پا می زنم نجات بده…!!!

 

 

شهریار آب دهان فرو داد…

-هر دردی درمان داره ماهی…!!! باید قوی باشی…!!!

 

 

-اما من از قوی بودن بیزارم… خسته شدم شهریار… از این همه دوییدن و نرسیدن خسته شدم…

 

 

انگشت شست شهریار نوازش وار جای جای صورتش کشیده می شد…

نرمی و لطافتش وجود مرد را دلتنگ کرد…

هوس بوسیدن به سرش زد اما…

چه شبهایی که بدون او سر کرده و دل تنگی هایش را به دوش کشیده بود…

 

 

-ماهرخ من هستم…! قرار نیست تنهات بزاریم…تا حالا دقت کردی ببینی چه دوستای خوبی داری که این جور پا به پات هستن و برای خوب شدن حالت… تلاش می کنن و خودشون رو به اب و اتیش می زنن…؟!

 

 

ماهرخ مهربان خندید…

-می دونم چون هیچ وقت پشتم رو خالی نکردن…!

 

شهربار سر کج کرد…

-پس تو خیلی خوش شانسی که خدا همچین لطفی بهت کرده…!!!

 

#پست۶۱۶

 

 

 

نگاه عمیق و متفکرش رو به شهریاری بود که از برق چشمانش، خوشحال بودنش را احساس می کرد.

 

این مرد عجیب در قلب و جانش رسوخ کرده که با تمام این سه ماه و فاصله گیری هایش باز هم طالب این مرد بود…

 

 

مهراد تمام روح و روانش را جوری از بین برده بود که با هیچ مردی نتوانست کنار بیاید جز شهریار…

 

 

شاید شخصیت مهربان و همیشه آرامش او را به دوست داشتنش ترغیب کرد اما حالا نه توان دل کندن داشت نه ماندن…!!!

 

 

-به چی فکر می کنی که این جوری زل زدی بهم…؟!

 

ماهرخ خیره به شهریار خندان سر کج کرد…

-می دونی شهریار این روزها سخت گذشت ولی چه خوب چه بد گذشتن… نمی خوام صحبت های تکراری بکنم یا اینکه حاشیه برم اما این و فهمیدم که بعضی وقت ها هرچقدر تلاش کنی بازم مثل دوتا خط موازی نمی تونی بعضی چیزها رو بهم وصلش کنی…!!!

 

 

 

شهریار متوجه حرفش نشد.

چشم باریک کرد…

-متوجه نمیشم… واضح تر حرف بزن…!!!

 

 

مردد بود…

بیان حرفش آنقدر ساده نبود که بخواهد رک و پوست کنده بگوید…

بغضش را فرو خورد.

اشک به چشمانش نشست…

-من این سه ماه رو خیلی فکر کردم… در مورد همه چیز اما به یه نتیجه رسیدم…

 

 

شهریار اخم کرد…

بوهای خوبی به مشامش نمی رسید…

-چه نتیجه ای…؟!

 

کمی مکث کرد.

گفتنش برای خودش هم راحت نبود اما باید از یک جایی به بعد خودش را رها می کرد.

روح خسته اش دیگر کشش نداشت…

 

-اون دوتا خط موازی من و توییم شهریار که قرار نیست هیچ وقت دیگه ای بهم برسیم…

 

سپس خیره در چشمان درشت شده مرد با زمزمه ادامه داد: طلاق می خوام…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
29 روز قبل

ای بابااااا باز شروع شدددد
برگشتیم به ۵۰ پارت قبل

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x