رمان ماهرخ پارت 152

4.2
(119)

 

 

 

 

ماهرخ با حرص نگاه شهریار کرد.

آنقدر خشم وجودش را پر کرده بود که با تمام زورش دست تو سینه مرد گذاشت و او را به عقب هل داد…

 

-تو حق نداری من و محدود کنی عوضی…!!!

 

شهریار سکندری خورد اما سخت توانست خودش را کنترل کند…

 

-من شوهرتم عزیزم، حق دارم…!!!

 

ماهرخ باز هم توی سینه اش کوبید.

-حق نداری…!!! اصلا…

 

 

توی چشمان شهریار با تخسی نگاه کرد و لباس پاره شده اش را از تن خارج کرد…

رو به شهریاری که میخ هیکل بی نقضش شده بود، با ناز ابرویی بالا انداخت.

 

-اصلا بهتر با شورت و سوتین میرم که یه باره آفتاب هم بگیرم…!!!

 

 

هوش از سر شهریار پرید وقتی ماهرخ اولین قدم را برداشت و از کنارش رد شد…

 

مات رفتنش بود که با ان سر و وضع داشت سمت دریا می رفت که شهریار حرکتی به خودش داد و سمتش دوید…

 

 

 

بازویش را گرفت و سمت خودش کشید…

-کجا خانوم خانوما، تشریف داشتید…؟!

 

 

ماهرخ خواست دستش را بکشد که مرد دست پشت باسنش برد و دخترک را در میان جیغ و دادهایش روی کولش انداخت…

 

–خر دیوونه داری چیکار می کنی…؟! بزارم زمین…!!!

 

شهریار فشاری به رانش آورد…

-ببخشید حاج خانوم انگار یادت رفته چی بهت گفتم…؟! گفتم بخوای سلیطه بازی دربیاری جرت میدم…!!!

 

#پست۶۵۹

 

 

 

دخترک دست و پا می زد اما شهریار بی توجه بهش داخل خانه شد.

 

-شهریار بزارم پایین دیوونه… من و کجا می بری…. شهریــــــــــار…؟!

 

 

ضربه محکمی به باسنش می زند…

-بهتره ساکت شی چون می خوام جواب سلیطه بازی هات و بدم…!!!

 

 

سرش گیج می رفت اما محل نداد…

چشمانش درشت شد…

-چیکار می خوای بکنی دیوونه…؟!

 

 

شهریار وقتی به اتاق خوابشان رسید، نزدیک تخت دخترک را زمین گذاشت…

لحظه ای چشمان دخترک سیاهی رفت و داشت می افتاد که شهریار او را توی آغوشش گرفت.

 

-حالت خوبه…؟!

 

ماهرخ چشم بست و سعی کرد تا حالش جا بیاید…

حرص داشت…

-راحتم بزاری بهترم میشم…!!!

 

 

شهریار نیشخند زد و کمی فاصله گرفت…

نگاهش توی دیدگان دخترک بود اما دستش روی بند سوتین قرمز دخترک که از بالا به سمت پایین می آمد…

 

-شرمنده فعلا راحتی در کار نیست باید در خدمت حاجیت باشی حاج خانوم…!!!

 

 

ماهرخ با چشم هایش داشت خط و نشان می کشید…

-دست بهم بزنی اینجا رو رو سرت خراب می کنم…

 

 

شهریار چشمکی زد و جووون کشداری به زبان آورد…

سپس دستش را پایین تر برد و نوک سینه دخترک را گرفت و کشید…

-خراب کن خانومم… تموم سعیت رو بکن چون می خوام رو جر دادنت تمرکز کنم…!

 

تا خواست ماهرخ جیغ جیغ کند مهلت حرف زدن بهش نداد و لب روی لبش گذاشت…

 

#پست۶۶٠

 

 

با شنیدن صدای قدم هایی چرخید و با دیدن ماهرخ لبخند زد…

-بیدار شدی خانوم خانوما…؟!

 

 

ماهرخ ربدوشامبرش را دور خود گرفت و با صدایی گرفته، گفت: چرا صدام نزدی شهریار…؟! خیلی خوابیدم…!!!

 

 

شهریار دستانش را زیر آب شست و سپس سمت دخترک رفت.

دست دور کمرش پیچید و او را به خود چسباند.

لبانش را هم همزمان روی لب دخترک گذاشت و بوسه کوتاهی زد.

 

-دیشب خیلی خستت کردم، دلم نیومد بیدارت کنم…!

 

 

ماهرخ سر روی سینه اش گذاشت.

-خسته نشدم چون اونجوری که گفتی، نشد…؟!

 

 

شهریار جا خورد.

کمی دخترک را از خود فاصله داد.

-چی گفتم و چی نشد…؟!

 

 

ماهرخ بی حیا توی چشمانش زل زد.

-گفتی جرت میدم اما ندادی… انتظار داشتم با خشونت سکس کنی نه اینکه بازم ملایمت به خرج بدی…؟!

 

 

دهان شهربار باز ماند.

این دیگر ورای تصوراتش بود…

چشم باریک کرد.

-یعنی مشکلی با خشونت نداری…؟!

 

 

ماهرخ ناز توی نگاهش ریخت که هوش از سر مرد پراند.

با انگشتان کشیده اش خط های فرضی روی سینه اش کشید و با اغوا گفت: من مشکلی باهاش ندارم…!!!

 

 

لحظه ای حرف های رامبد توی ذهنش تکرار شدند…

-بیماری مهراد یه مشکل ژنتیکی هست که به خاطر درمان نشدن به یک فاجعه تبدیل شده اما ماهرخ تحت درمانه و تا حدود زیادی داریم کنترلش می کنیم اما بیشترین درمان و مراقبت از سوی تو انجام میشه چون پاسخ نیازهاش به دست توئه…!!! جوری پیش برو که هم خودت راضی باشی هم اون و راضی نگه داری… این جور ادما با سکس آروم میشن چون بخشی از انرژی فعالشون رو می تونن خالی کنن…!!

 

#پست۶۶۱

 

 

 

شهریار بار دیگر بوسیدش و این بار لب پایینش را به دندان کشید که وجود ماهرخ پر از حرارت شد و آهی کشید…

-جوونم خانوم خانوما… تو فقط لب تر کن… هر طور دوست داشته باشی من در خدمتم… فانتزیت جیه شیطون…؟!

 

 

 

ماهرخ خمار نگاهش کرد…

گردن کج کرد و زبان روی لبش کشید که بدتر شهریار را داغ کرد.

 

-نمی دونم چطور بگم اما دوست دارم چند بار ارضا شدن پشت سرهم رو تجربه کنم یا اینکه تو جاهای مختلف سکس داشته باشیم…!!!

 

 

شهریار دستش را پایین تر برد و لباس خواب کوتاه ساتنش را بالا زد و باسنش را توی مشتش گرفت و فشرد…

-داری من و دعوت به دوئل می کنی…؟!

 

 

ماهرخ سر جلو برد و زیر گردنش را لیسید.

-نمی دونم اما همیشه دوست داشتم بدونم چقدر طاقت میارم…؟!

 

 

شهریار بند شورت لامبادایش را پایین کشید و دستش را وسط پایش برد…

داغی انگشتانش نفس ماهرخ را توی سینه حبس کرد…

 

-من باهاش مشکلی ندارم ماهرخ فقط به خاطر تو می ترسیدم وگرنه می دونی مردای خاندان ما چقدر می تونن داغ و حشری باشن…؟!

 

 

 

ماهرخ خود را بالاتر کشید و خمار خیره لب های شهریار لب زد: می دونم ناسلامتی منم یه شهسواریم…!!!

 

 

نگاه لرزان دخترک بالا آمد و دوباره سمت لب هایش برگشت…

-می خوام ببوسمت شهریار…!!!

 

 

سر جلو برد و لب روی لب مرد گذاشت…

آرام و خیس می بوسید اما شهریار ملایمت را کنار گذاشت و با خشونت شیرینی دست پشت گردنش گذاشت و لب هایش را داخل دهانش برد و مک محکمی زد که تن دخترک شل شد…

 

#پست۶۶۲

 

 

غرق در بوسیدن بودند که با صدای زنگ گوشی ماهرخ هر دو از جا پریدند و خمار از یک دیگر جدا شدند…

 

ماهرخ اخم ظریفی به شهریار کرد که مرد با حرص گفت: بر خرمگس معرکه لعنت…!!!

 

 

ماهرخ با حرص عقب رفت و کمی خود را باد زد تا از داغی وجودش کم کند…

صدای زنگ گوشی یک لحظه قطع نمی شد که با حرص سمت ان رفت و با دیدن نام ترانه فحشی زیر لب داد و تماس را وصل کرد…

 

-چی میگی یه بند داری پشت سر هم زنگ میزنی…؟!

 

 

ترانه جا خورد…

-چته وحشی شدی…؟!

 

ماهرخ از حرص موهای بازش را پشت سرش می اندازد…

-به توچه…؟ حرفت و بزن…!!!

 

 

ابروهای ترانه بالا رفت.

-ببینم نکنه وسط عیش و نوشتون زنگ زدم که داری پاچه می گیری…؟!

 

 

ماهرخ نفسش را با حرص بیرون داد.

– به تو ربطی نداره کارت و بگو…!!!

 

 

ترانه تازه یک موضوع برای اذیت کردن پیدا کرده بود.

– ببینم حالا تو روی اون بودی یا اون روی تو…؟!

 

-فضولیش به تو نیومد… یه جایی بد حالت و می گیرم…!!!

 

و خیلی سریع تماس را قطع کرد و سمت شهریار چرخید که مرد با نگاه داغ و پر عشقش داشت اندام ظریف و خوش تراشش را رصد می کرد…

 

قدمی سمت شهریار برداشت که دوباره گوشی اش زنگ خورد.

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و تماس را وصل کرد…

 

-چرا رم می کنی بیشعور خب کارت داشتم که وسط عملیات بلندت کردم…

 

-جون بکن…؟!

 

-هیچی فقط می خواستم ببینم واقعا وسط عملیات سکسی هستین یا نه بعدم پیله شدم که ببینم واقعا سکس براتون مهمتره یا جواب دادن به تلفن…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (16)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناستونم
ناشناستونم
13 روز قبل

#پارت_جدید_میخواهیم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x