حاج عزیزالله خان اخم غلیظی روی پیشانی نشاند.
شهربار عمیق نگاهش کرد.
هیچ چیز از نگاه پیرمرد معلوم نبود.
همیشه ظاهرش بی تفاوتی را نشان می داد…
-تو شوهرشی، باید ترغیبش کنی که بیاد…!
شهریار پوزخند زد: آدم جایی که باعث آزارش باشه رو هیچ وقت ترغیب نمیشه…!
حاج عزیزالله خان عصایش را دو بار به زمین زد: مه گل رو پیش بکش…!
-چرا می خواین عذابش بدین…؟!
-من می خوام به حقش برسه…!
-حقش این همه عذاب نیست اما شما فقط پول رو می بینی…!
پیرمرد بلند شد: طرفداری بیجا نکن شهریار… فردا شب وکیل میاد و همه حضور دارن… با ماهرخ بیا…!!!
شهریار چشم بست.
کلافه شده بود.
این مرد هیچ حرفی را جز حرف خودش قبول نداشت.
مستبد و خودرای بودن یک آدم چقدر می توانست اعصاب خورد کن باشد….؟!
قبل از آنکه حاج عزیزالله خان از اتاق خارج شود، شهریار خیلی جدی گفت: من مجبورش نمی کنم… خواست بیاد، میایم…!!!
حاج عزیزالله خان نگاه به ظاهر بی تفاوتی بهش کرد و سری تکان داد ولی در باطن خندید.
از انتخابش راضی بود.
تنها شهریار می توانست ماهرخ را خوشبخت کند…
****
ماهرخ دستی به سر سگش کشید که شهیاد با لبخند گفت: حالا اسمش چیه…؟!
ماهرخ لبخند خسته ای زد: برفین…!
شهیاد ابرویی بالا داد: یکم اسمش همچین لوس نیست…؟!
-خب لوسه دیگه…! ببین از بغلم اونور نمیره…!
شهیاد دست دراز کرد و برفین را گرفت…
پاپیون قرمز بغل گوشش را نوازش وار دست کشید…
-خوبه صفیه خانوم جیغ و داد نکرده…؟!
ماهرخ پا روی پا انداخت: می ترسه بیاد تو سالن… وقتی هم می خواد بره بیرون از در پشتی ساختمون میره…!
-آخه این کجاش ترس داره…!
ماهرخ شانه بالا انداخت.
-خب بعضی ها از سگ می ترسن، کوچیک و بزرگ هم نداره…!
شهیاد توپ را پایین مبل انداخت که برفین صدایی کرد و از تو آغوشش پایین پرید و به دنبال توپ دوید…
-ای جان چه باحاله…!
چشمان ماهرخ برق زد: تازه کجاش و دیدی، توپ بازی رو دوست داره….حیف که بابات قدغن کرده تو ساختمون باهاش بازی کنیم…
-ماهرخ جان…؟!
شهیاد و ماهرخ همزمان به عقب برگشتند و با دیدن شهریار سلام کردند…
شهیاد، برفین را بغل کرد و گفت: ما میریم داخل حیاط بازی می کنیم…!
شهریار نگاهی به رفتن شهیاد کرد و سپس نگاه ماهرخ کرد…
ماهرخ جلو آمد و دست داد…
-خسته نباشی…!
شهریار دستش را فشرد و طولانی نگاهش کرد…
چشمان روشن دخترک کمی غمگین بود.
-ممنون… حالت خوبه…؟!
ماهرخ لبخندخسته ای زد: بهترم… قرصم رو خوردم…!
شهریار اخم کرد.
دوباره گشتی در صورتش زد…
-این حالت بدجور پریشونم کرده…! باید برام حرف بزنی…!
ماهرخ نگاه گرفت و ناخودآگاه در آغوش شهریار فرو رفت و سر روی سینه اش گذاشت…
-من خوبم شهریار…! از اینکه اجازه دادی برفین رو نگه دارم ازت ممنونم…!
شهریار کیفش را زمین گذاشت و دستش را دور شانه دخترک پیچید…
خم شد و پیشانیش را بوسید: طفره نرو ماهی… دلیل حال بدت چیه…؟!
ماهرخ سر از سینه شهریار برداشت و نگاهش کرد.
شهریار هم منتظر نگاهش کرد اما دخترک ساکت بود.
ماهرخ بعد ار مکثی خندید: سعی نکن با محبت باشی شهریار چون من آدم موندن توی این زندگی نیستم…!
اخمی روی پیشانی مرد نشست.
دختر سرسخت و لجبازی بود.
-من هرکاری می کنم برای زنمه…!!!
ماهرخ دستانش را بالا آورد و روی سینه پهن شهریار گذاشت.
گردنش را کج کرد و با نازی به صدایش گفت: تو داری کاری رو می کنی که اون پیرمرد بهت میگه…
شهریار عصبانی شد.
نگاه چشمان زیبای روشن ماهرخ کرد.
این چشم ها کم کم داشتند مهم می شدند و شاید خیلی قبل تر مهم شده بودند…؟!!!
-من تا کاری رو نخوام انجام نمیدم ماهی…!
-نگو که نگران من شدی…؟!
شهریار مکث کرد: نگرانتم…!
این بار ماهرخ بود که عمیق نگاهش کرد.
این مرد داشت معادلاتش را بهم می ریخت.
او به زور و اجبار صیغه شهریار شده بود.
نباید کوتاه می آمد…!
-بعد مامان گلرخم، دیگه کسی نگرانم نشد…البته به جز ترانه و کاوه…؟!
شهریار دخترک را کمی از خود دور کرد.
دستش را گرفت و سمت طبقه بالا رفت.
میان اتاق ایستاده بودند و نگاه شهریار روی تی شرت و شلوارکش افتاد… بد نبود یعنی بهتر از لباس های دیگرش بود…!
ماهرخ روی تخت نشست و نگاهش را به شهریار دوخت.
شهریار هم در حالی که کتش را از تن خارج می کرد، گفت: ناسلامتی من شوهرتم، حق دارم نگرانت بشم…!
ماهرخ کمی عقب رفت.
دستانش را ستون تنش کرد و پا روی پا انداخت و دلبرانه گفت: یعنی تو هم مث گلرخ دوستم داری…؟!
شهریار با حرف دخترک دستش روی دکمه پیراهنش ماند.
نگاهش سمت او چرخید.
لبخند شرورانه دخترک را دید و خودش هم خنده اش گرفت.
بلا بود دیگر…!
بلد بود ناز بیاید و دلبری کند…!
مخصوصا که خیلی خوب بلد بود توجه دیگران را با حرکات نرم و زیبا و کاملا دلبرانه و زیرکانه جلب کند…
وجود شهریار از این بازی گرم شد.
مردانگی هایش هم با این ناز کردن ها داشت بیدار می شد.
این دختر مرض داشت…
دل به دلش داد و کنارش روی تخت نشست…
سمت دخترک مایل شد و خودش را روی او کمی خم کرد و با نگاهی به چشمانش دوخته بود، زمزمه کرد: این دیگه دست خودته تا من و به خودت جذب کنی…!!!
ماهرخ عقب نکشید.
او هم از بازی که راه انداخته بود، خوشش آمده بود.
نگاهی به چشمان سیاه مرد کرد و لبش را گزید.
چشمان عسلی اش را خمار کرد…
لب های را جمع کرد و آرام گفت: می خوای که من کاری کنم که جذبم بشی…؟!
نگاه مرد گرم شد و ان گرمی، حرارت تنش را هم بالا برد.
پلک نزد.
چشم، مژه های بلندش، ابروهای کشیده و زیبایش، بینی قلمی و کوچکش و…. لب هایی قلوه ای که….
دوباره نگاهش بالا آمد و تا چشمانش نشست.
بوسه می طلبید.
بوسه ای گرم و دلنواز…
اما خودش را کنترل کرد و آرام پچ زد: میشم….!!!
دخترک ماند.
متعجب نگاهش کرد اما سرش به عقب رفت و مستانه قهقهه زد…
شهریار حتی محو خنده اش شد.
این دختر افسونگر بود…!
هیچ وقت دچار همچین حسی نشده بود که چشم هایش، تمام وجودش در تمنای بوسیدن ان لبهای خندان بود…!
ماهرخ از خنده سرخ شده بود.
پاهایش را بالا آورد و جمع کرد و کامل به سمت شهریار چرخید و گفت: بازی خطرناکی رو انتخاب کردی حاجی…!
شهریار حفظ ظاهر کرد.
-شاید حریفم اونقدر قدر نیست…!
ماهرخ ابرویی بالا انداخت.
– زنم زنم به نافم می بستی و من و می بوسیدی، حالا دیگه قدر نیستم…؟!
شهریار لبش کج شد: تلاش کن ببینم چقدر قدری…؟!
ماهرخ نگاهش کرد ولی کمی بعد خندید و بی هوا بوسه ای کنج لبش کاشت که مرد دلش ریخت…
سپس جدا شد و چشمکی زد: پس بهتره مواظب باشی چون خیلی ها میگن من میتونم زیادی افسونگر باشم….!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.