ترانه با لبخندی ضربه ای به بازوی شهیاد زد: چطوری گل پسر…؟ مراحمی جانم… بیا تو که قهوه های ماهرخ خوردن داره…!
شهیاد حین نشستن روی مبل های تمیز شده، سری تکان داد: بله واقعا جدا از قهوه اش، دستپخت بی نظیری هم داره…!
ماهرخ دسته چمدانش را گرفت و سمت اتاق خوابش رفت که صدای موبایل شهیاد بلند شد…
ایستاد و کنجکاو نگاهی بهش کرد.
شهیاد با دیدن شماره شهریار سر بالا آورد و نگاه ماهرخ کرد…
– بابامه…!
ماهرخ اخم کرد: خب جوابش و بده…!
شهیاد تماس را وصل کرد…
– سلام بابا…
شهریار با حالی خراب و عصبانیت گفت: می دونم پیش ماهرخی… بهش بگو اون گوشی وامونده اش و برداره…!
شهیاد لب گزید و نگاه ماهرخ کرد.
-بابا…؟!
شهریار غرید: بزن رو اسپیکر…
شهیاد به ناچار روی اسپیکر زد و شهریار با ناراحتی و خشم سعی کرد صدایش بالا نرود: ماهرخ نباید این کار و می کردی… فقط امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی وگرنه…
ماهرخ جلو رفت، گوشی را گرفت و از اسپیکر برداشت…
بغل گوشش گذاشت…
– وگرنه چی شهریار…؟!
شهریار از عصبانیت دستش مشت شد: چرا رفتی ماهرخ…؟!
-گفته بودم تحمل اون عمارت و آدم هاش رو ندارم…!
-اون عمارت هرچی باشه امن ترین جای ممکن برای توئه…!!!
-شهریار من دیگه اون بچه ترسو نیستم که از مهراد می ترس داشت… من حتی دیگه اون آدمی هم نیستم که از رابطه می ترسید…!
-ماهرخ….؟!
-من بلدم از خودم محافظت کنم…!
شهریار با خشم فریاد زد: نمی تونی لعنتی… ماهرخ همین الان بر می گردی عمارت…!
ماهرخ از حرفش کوتاه نیامد.
– نمیرم شهریار…!
شهریار داشت دیوانه می شد.
دخترک سوار خر شیطان بود و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود.
-نکن ماهرخ… من ازت دورم، نذار فکرم مشغول تو باشه…!!
-از چی می ترسی شهریار…؟!
شهریار ساکت شد…
هرچه می گفت، دخترک حرف خودش را می زد…
انگار اصرار زیادی بدتر او را سر لج می انداخت.
– خیلی خب… هرجور صلاح می دونی خانوم شهسواری… خداحافظ…!
شهریار خیلی سریع خداحافظی کرد و در کمال ناباوری بدون انکه مهلت حرف زدن به ماهرخ بدهد، گوشی را هم قطع کرد.
ماهرخ بغض کرد.
توقع این حرکت را نداشت.
ولی خودش هم می دانست شهریار ادمی نبود که منت کسی را بکشد ولی برای او و برگشتنش به عمارت اصرار کرد…!
گوشی را به طرف شهیاد گرفت…
ترانه متوجه ناراحتی اش شد.
کنارش امد و دستش را گرفت.
– ماهرخ حالت خوبه…؟!
چشمان دخترک پر از اشک شد.
بغض کرد.
بی خیال نشستن در کنار انها شد.
-خوبم… میرم بخوابم، صدام نکن…!
سپس دستش را از تو دست ترانه بیرون کشید و سمت اتاقش رفت.
به محض بسته شدن در شهیاد رو به ترانه گفت: شک ندارم که از الان اون روی خشن بابام بدجور ناراحتش کرده…!
ترانه ناراحت شد.
-نمی دونم حق رو به کدومشون بدم ولی هرچی باشه ماهرخ دوستمه…!
-بابام فقط ناراحته وگرنه ماهرخ رو دوست داره…!!!
شهریار چیزی تا دیوانگی فاصله نداشت.
دیگر حتی مسابقه و برنده شدن برایش مهم نبود.
ماهرخ را از دست نمی داد.
فردا برنده مشخص می شد.
او چطور می توانست تا فردا صبر کند…؟!
وقتی نصرت بهش زنگ زد و خبر رفتن ماهرخ را داد، حالش بدجور خراب شد و قفسه سینه اش تیر کشید.
خواست در اولین فرصت بلیط بگیرد و برگردد ولی متاسفانه تا فردا شب باید صبر می کرد…
دلش شور می زد.
دستی به صورتش کشید.
دخترک چشم سفید لجبازی کرد و گفت برنمی گردد…
اخ که اگر دم دستش بود ان گردن خوش فرمش را توی دستان بزرگش می گرفت و با تمام توانش می فشرد…
نمی توانست همین طور بنشیند و دست روی دست بگذارد.
گوشی اش را برداشت و زنگ حاج عزیز زد…
چند بوق خورد تا صدای محکم پدرش در گوشش پیچید…
-بله شهریار…؟!
عصبانی بود: آقاجون چرا گذاشتی بره…؟!
حاج عزیز پا روی پا انداخت و بی خیال گفت: نمی توتستم به زور مجبورش کنم که بمونه…!
شهریار با حرص خندید: حاجی چی داری میگی…؟! همین خودتون بودین که مجبورم کردین زنم بشه، اونوقت نمی تونستین نگهش دارین تا من بیام…؟!
حاج عزیز اخم داشت.
-نتونست نیش و کینه های شهناز و شهین رو تحمل کنه…!
شهریار از کوره در رفت.
– خب می زدی تو دهن دوتا دخترات تا زن من و آزار ندن… نه اینکه زنم وقتی من نیستم جا بزاره و بره…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقد ماهرخ رو مخه شهریار از دهنشم زیادیه
چرازیادیه شهریار یبارازدواج کرده مجردبودماهرخ بخاطر خواهرش مجبورکردقبول کنه شهریاروهمه جوره سره به شهریارشماچرا که خودت یه خانمی مرتبه خانمارونمیبری بالا عزیزم
میدونم عزیزم ولی ماهرخ الان داره خودخواه بازی در میاره ماهرخ دیگه یک دختر مجرد نیست شوهر داره یک زن وقتی متاهله باید به شوهرشم اهمیت بده ماهرخ خودسر عمل می کنه و در واقعا شهریار رو هیچی حساب نمیکنه
حرفتون و قبول دارم 😊