رمان ملورین پارت 48

3.6
(21)

 

 

با زور و زحمت خودش را عقب کشید و نگاهی دلخور روانه‌ی محمد کرد!

آهسته گفت:

 

– میشه اینقدر به من نچسبی؟

 

ابرو بالا فرستاد:

 

– نه!

 

پروو بودن محمد همتا نداشت!

انگار نه انگار همین چند روز پیش، بدترین حرف‌ها نثارِ ملورین کرده بود و حالا…

 

زبان روی لب زیرینش کشیده و دستش را میان موهای خوش حالتش سراند:

 

– ناراحتی هنوز!

 

گوشه‌ی لبِ دخترک به سمتِ بالا کج شده و گفت:

 

– نه از خوشحالی روی پاهام بند نیستم، مشخص نیست؟

 

زبانش نیش دار شده بود!

انگار این دوری چند روزه زبانش را به کار انداخته بود که اینچنین نیش می‌زد..

 

بالاخره شرمندگی به محمد غلبه کرده و سر در گریبان فرو فرستاده و اهسته گفت:

 

– عذر میخوام، بابت رفتار اون روزم…

 

و سریع ادامه داد:

 

– نمیخوام توجیح کنم روانی بازیمو ولی…

باور کن عصابم بهم ریخته بود، فکر اینکه بخاطر یه سری دلیل پیش پا افتاده بخوای ازم دور بشی روانیم می‌کرد!

 

چشم ریز کرده و گفت:

 

– واسه همین اونطوری باهام رفتار کردی؟

حتی یه درصدم فکر نکردی که بخاطر وحشی بازیت، ازت دور بشم؟

میتونستی منطقی حرف بزنی…میتونستی قانعم کنی… می‌تونستی منظورتو همینقدر اروم و راحت بهم بگی نه اینکه عین وحشیا بهم بتوپی!

 

 

وسوسه‌ی چیدنِ سیبِ لب‌هایش به طرز عجیبی به دل محمد افتاده بود!

 

دست‌هایش را دو طرفِ صورتِ ملورین گذاشته و به ارامی سرش را از سینه‌اش فاصله داد.

 

نگاهش را به چشم‌های کمی نم دار ملورین دوخته و سپس خم شد و لب‌هایش را به ارامی روی چشمِ راستش کوبیده و همانجا پچ زد:

 

– گریه نکن دیگه، باشه عزیزم؟

 

اب بینی‌اش را به ارامی بالا کشید و بدون اینکه حتی ذره‌ای از بغض صدایش کم شده باشد گفت:

 

– چشم

 

اینبار نوبتِ بوسیدنِ چشمِ چپش بود.

خم شد و ابتدا چشمش و سپس گونه‌اش را به ارامی بوسید و گفت:

 

– چشمت بی بلا خوشگل من.

 

لب‌هایش به ارامی از روی گونه‌ی ملورین به سمتِ غنچه‌ی لب‌هایش کشیده شد.

قبل از اینکه هوس شعله ور شده‌اش رد خاموش کند، صدای نقِ مینو هر دو نفرشان را شوکه کرد.

 

ملورین به سرعت تنش را از محمد فاصله داد و هر دو دستش را روی گونه‌های گر گرفته‌اش گذاشت.

 

لبخندی حرصی روی لب‌های محمد نشسته و آهسته پچ زد:

 

– بیدار شدی عمو جون؟

 

و زیرِ لب به ارامی ادامه داد:

 

– حالا نمیشد یه خورده بیشتر میخوابیدی قربونت برم! باید دقیقا همین الان پا میشدی!؟

 

 

 

زمزمه‌ی زیر لبی محمد لبخندی گنده روی لب‌های ملورین به وجود اورد و سر چرخاند.

 

مینو به ارامی و مانندِ کسی که هموز قادر به تجزیه و تحلیل کردنِ اطرافش نیست، نگاهش را بین محمد و ملورین به چرخش در اورد و رو به محمد پچ زد:

 

– اومدی عمو جون؟

 

عروسکش را محکم میانِ پنجه‌های کوچکش فشرده و گفت:

 

– فکر کردم دیگه نمیای….

 

موقعِ گفتن این حرف چانه‌ی کوچکش لرزشی عمیق داشت!

محمد به ارامی دست دراز کرده و با انگشت زیرِ چانه‌اش را نوازش کرد و گفت:

 

– اره عمو جون، از امروزم من و تو و آبجی ملورین با همدیگه تو یه خونه زندگی میکنیم خوبه؟

 

صدایِ آخجونِ هیجان زده‌ی مینو با زمزمه‌ی بهت زده‌ی ملورین با هم ترکیب شد:

 

– چی؟

 

محمد سرچرخانده و چشمکی پر از شیطنت زد و گفت:

 

– دیگه نمیذارم حتی یه لحظه هم ازم جدا بشی! کوچولوی من!

 

_♡__

 

– خیلی قبل تر اینجا رو دکور کردم واسه همین مد روز نیست، اگر مبلا، اشپزخونه یا حتی پرده ها به سلیقت نیست فقط کافیه بهم بگی!

 

دورِ خودش چرخی زده و به اطرافش نگاه کرد.

درست بعد از اینکه مینو را به دکتر برده بودند به اصرار محمد به خانه‌ی مجردی‌اش مراجعه کرده و اکنون مشغول دیدنش بود.

 

برای یک لحظه فکر کرد مگر برایش مهم است که مبلمان یا حتی کابینت ها طبق مدِ روز نیست؟

 

تنها چیزی که برایش حائز اهمیت بود، همین بود که کنار محمد باشد!

 

 

 

سری به دو طرف تکان داده و ارام گفت:

 

– نه همه چی خوبه.

 

– مطمئنی؟

 

دوباره سرش را بالا پایین کرد و اینبار نگاهش را به دور تا دور خانه چرخاند.

 

حتی در خواب هم اینچنین خانه‌ای را تصور نمی‌کرد، همیشه فکر می کرد تا ابد قرار است در همان دخمه زندگی کند.

 

لبخندی روی لب نشاند و گفت:

 

– خیلی دوست دارم اینجارو، خیلی قشنگه!

 

محمد نزدیکش ایستاد.

دست به سینه و با نگاهی مرموز سر تا پایش را یک دور رصد کرد و گفت:

 

– اتاقارو میخوای ببینی؟

 

بی آنکه منظور محمد را متوجه شود سر تکان داد و گفت:

 

– اره حتما!

 

جلوتر از محمد به سمت اتاق خواب راه افتاد و زمزمه‌ی زیر لبی محمد را نشنید.

 

درب اتاق را به داخل هول داده و وارد شد.

قبل از هر چیز چشمش به یک تخت دو نفره و شیک که درست وسط اتاق قرار داشت افتاد.

 

با روتختی سفیدی مزین شده بود و تاج تخت به طرز زیبایی کنده کاری شده بود.

 

یک پرده‌ی ساده و سفید رنگ مانع ورود روشنایی آفتاب به داخل اتاق می‌شد.

 

 

میزِ آرایشی بزرگ که آینه‌ای گرد دقیقا وسطش متصل شده بود و یک صندلی چوبی.

 

همه چیز کلاسیک بود و حس خوبی به او می‌داد.

 

کمد دیواری هم به رنگ سفید دقیقا بغل میز ارایش قرار داشت و اتاق را تکمیل می کرد.

 

حواسش نبود که موقع دید زدن اتاق درست در استانه‌ی در ایستاده است.

 

دست محمد از پشت به ارامی دورِ کمرش حلقه شده و تنش را به خود چسباند.

 

صدای هین پر از شرمش بلند شد:

 

– هین، چیکار میکنی!

 

محمد بوسه‌ای روی موهایش کاشته و گفت:

 

– خب اینجا هم پسندته؟

 

در تقلا برای ازاد شدن از اغوشش بر آمد و گفت:

 

– اره خوشگله…ولم کن الان مینو میاد میبینه.

 

کمی تن ملورین را به داخل اتاق هول داد و با پاشنه‌ی پا درب را بسته و گفت:

 

– حالا دیگه نمیتونه بیاد

 

ملورین ارام گرفت.

انگار همان یک جمله برای ارام کردن عصابش کافی بود.

 

به ارامش این اغوش نیاز داشت.

 

بعد از آن چند شبی که به سختی و با فکر و خیالی مشغدل گذرانده بود، این اغوش ارامش می‌کرد.

 

به همین خاطر پلک بسته و سرش را به ارامی به تخت سینه‌ی محمد تکیه زد

 

 

محمد تکانی گهواره وار به خودشان داد و چانه‌اش را روی سر شانه‌ی دخترک گذاشت و گفت:

 

– میدونی اینجا اتاق من و شما به حساب میاد؟

 

پلک بسته لب زد:

 

– اوهوم!

 

لاله‌ی گوشش را ارام بوسید و ادامه داد:

 

– خب، دوست داریش ؟ اگه چیزی باب میلت نیست میتونیم عوضش کنیم…

 

همه چیز باب میلش بود..

مخصوصا قسمتی که قرار بود در اغوش محمد بگذراند!

 

پلک‌هایش را کمی از هم فاصله داده و سرش را به سمت چپ چرخاند و خیره ی نیم رخ مرد شد:

 

– همه چی کامله!

 

شیطنت در کلام محمد تنید و گفت:

 

– مطمئنی؟ اخه میدونی این اتاق قراره شاهد همه چیز ما باشه ها؟ مثلا رابطه هامون…ناله‌های خوشگلت..یا…

 

جمله‌اش به پایان نرسیده بود که ملورین هول شده از اغوشش بیرون آمد و چشم گرد کرد.

 

دستش را روی دهانش گذاشته و بهت زده لب زد:

 

– چقدر تو…وای خدا…چقدر فکرت منحرفه!

 

غنچه‌ی لبخند روی لب‌های مرد شکفت و گفت:

 

– به هر حال، یه جوری وانمود نکن که انگار روابط جنسی تو زندگی مشترک مهم نیست.

 

با کف دست به تخت سینه‌اش کوبیده و ادامه داد:

 

– منم که طبعم داغ!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
9 ماه قبل

دلارای هم بالاخره از کما در اومد و پارت داد ، تو هنوز پارت ندادی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Bahareh
Bahareh
9 ماه قبل

چرااا ادامه‌ی رمانو نمیزارید؟

راحیل
راحیل
9 ماه قبل

گندت بزنن با این رماناتون آه چرا جمع نمی کنند

عرشیا خوب
عرشیا خوب
9 ماه قبل

پارت جدیدنداریم

Bahareh
Bahareh
9 ماه قبل

میشه ادامه رمانو بزاری رمانش خیلی دوست دارم لطفا ادامشو بزار ممنون .

به تو چه😐
به تو چه😐
9 ماه قبل

اه با این رمان چرت و قلم ضعیف

به جای این رمان حورا و شاه و خشت و اوای نیاز تو و فئودال و رز های وحشی ک همینجا هم پارتگذاری میشه بخونین قلمشونم قشنگه

رویا
رویا
10 ماه قبل

واااااااا، چرا پارت نمیزاری ؟؟؟؟؟؟؟

دریا
دریا
10 ماه قبل

این واقعا عشقهه!؟
عشق فقط خوابیدن رابطه جنسی خوشگلی نیس محمدم ک حواسش فقط پی لباو اندام خوش فرم ملورینه چرا اینطوریه واقعا هم خودشو بهش میچسبونه و همش میخواد تو تخت باشن 😐☹️
سوالم اینه اگ ملورین واقعا انقد دلبر خوش اندام و خوشگل ک میگه نبود عشقی هم بود؟؟؟
ایا عشق واقعا ب ظاهره آدمه!؟

بدبختی که امتحانش تموم شد ولی رمان دلی تموم نشد 😑
بدبختی که امتحانش تموم شد ولی رمان دلی تموم نشد 😑
10 ماه قبل

به نظر من رابطه ملورین و محمد عشق نیست بلکه هوسه جدیدا همه رمان ها همین شده یه دختر فقیر بدبخت و یه پسر پولدار که یا دختره تن فروشی کرده و با هم آشنا شدن از این راه یا پسره به دختره تجاوز میکنه😐

سارا
سارا
10 ماه قبل

خسته شدیم ازاین مردای هوسبازودخترای تنها وبیکس تو رمانا واییی یکی بیاد مثل رمان الفبای سکوت دوباره بنویسه که مرده بخاطر عشق دختره خودشو تغییرداد چی میشه مگه خدا نکرده آسمون به زمین میاد یا کفرمیشه بعد من موندم این دخترا تو رمان چه جونی دارن این همه کتک میخورن باز زنده ان و آخرشم عاشق تجاوزگرشون میشن خخخخ ازخدا دلم یکم مهربونی میخوادتورمانا ایدریغ

yegan
yegan
پاسخ به  سارا
10 ماه قبل

هر چی باشه این رمان سگش می ارزه ب بقیه رمانا..حداقل بهش تجاوز ک نشده دختره رو بدبخت ترین نشون نمیده ک..حداقل یکی هست حواسش واقعا بهش باشه و دوسش داشته باشه
چون من یکم جلوتر اینو تو روبیکا خوندم محمد بخاطر ملورین از پدرش میگذره و پدرشم همه چیشو ازش میگیره و محمد و ملورین و مینو میرن تو یه ویلایی تو چالوس.الان ک فعلا اونجا 🙂 😂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط yegan
سارا
سارا
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

درسته عزیزم منظورم تنها این رمان نبود اکثررمانا رو گفتم

Amir
Amir
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

رمانش رو تو روبیکا داری؟؟

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  yegan
8 ماه قبل

سلام لطفاً لینک چنلی که این زمان و تو روبیکا می‌زاره میدی

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

علوی
علوی
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت حمایت ✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻

،،،
،،،
10 ماه قبل

طبعت بخورتوفرق سرت

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

والااااا😒😒مرتیکه سه نقطه چین 🔪🔪🔪

Tamana
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

😐😂😂😂😂ولشکن خب

TAMANNA
TAMANNA
پاسخ به  Tamana
10 ماه قبل

اسممم من رو پاککککک کن😂

دسته‌ها

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x