چشمک زد و گفت:
-کادو پیچش میکنم برات داش سامی…تا اینجایی نمیزارم بی لعبت تو تهرون سر کنی…هرجور شده واست پیداش میکنم میارمش دست بوست…
ته مونده ی اون آب هندوونه رو خوردم و بعد لیوان خالی رو گذاشنمکنار و گفتم:
-چشم چرونی نکن…شاید دختره کس و کارش باشه…ناموسش باش! خواهرش دخترش…بچه برادرش…بچه آبجیش
تا اینو گفتمزد زیر خنده.هر و کر خنده های شیطانیش تو خونه پیچیده و از اون سکوت مرموز و سنگین خارجش کرده بود.پاهاشو کشید بالا و با لم دادن کمرش گفت:
-فتاحی و دختر این سن و سالی؟ نه داداش…مگه میشه آمارش دست ما نباشه.رفیق جینگ پدرم..زن بچه رو فرستاده دَدر که خودش با اون جیگره عشق و حال بکنه..
در ضمن…خونه ای که من رفتم خو نه ی اصلیش نبود.یه جورایی جایگاه قرارها و الواتی هاشه هیشکی هم ازش خبر نداره جز….
بیخیال…تو فقط یه چیزی بگو….پایه ای دختره رو جور کنم ؟! بیارمش اینجا!؟
دستمو روی صورت کم موم کشیدم.فهمید رفتم تو فکرش که خودش رو کشید جلو و گفت:
-ببین…من حاضر شرط ببندم اونم به دلار…نه ریال….مثل اون دخترو تو دل اروپاش هم نمیتونی پیدا بکنی! خوش قدو بالا…کمر باریک
چشماش سگ که بماند…خرس وحشی داشتن…
پوزخندی زدم و گفتم:
-فتاحی لقمه شو نمیده دست تو!
لبخند معنی داری زد و گفت:
-واسه همچین دخترایی پول ملاک انتخابشونه…بیشتر بماسم بیشتر میزاره ب*الم
سرمو به تاسف براش تکون دادم و گفتم:
-بچه شیطون!
دندوناشو روهم گذاشت و شروع کرد خندیدن.میدونستم با هرکسی همخواب نمیشه مگه اینکه طرف خیلی خوشگل باشه.
کوسن رو زیر سرم مرتب کردم و گفتم:
-پس حسابی بیفت تو زحمت شاید به دستش آوردی!
چشماشو بست.آب هندوونه رو هورت کشید و بعد لش کرد و گفت:
-چشمای خوشرنگش هنوز جلو چشمام.از وقتی دیدمش دیگه نتونستم به دختر دیگه ای فکر کنم..من اینو باید بیارمش سامی.میخوای باش میخوای نباش….
من هرجور شده پیداش میکنممخشو میزنم میارمش تو همین خونه…
خم شدم و با برداشتن لحاف از روی زمین ودرحالی که خنکی باد کولرهای خونه به من یاداوری میکرد تو اون یکی خونه بخاطر نبود کولر چه سگ شبی ای رو گذرونده بودم گفتم:
-اگه به من که حتما پیداش کن…یه بار نه و صدبارهمبک *نش…
* ساتین”
سرمو بالا گرفتم و به صورت عبوس پلیسی که پشت میز نشسته بود و خودکار توی دستش رو آهسته تکون میداد خیره شدم.
کلافه شده بود از سکوتهای طولانی من و برای چندمینبار پرسید:
-میگی با کمک کی عموتو به این روز درآوردی یا نه!؟ کی توی اینکار کمکت کرده!؟ دو نفر شهادت دادن شما سوار یه موتور شدین که راننده ی اون موتور همونی بود که به دستوز و خواسته ی شما آقای مظفر سعادت رو مجروح کرده…اون یه نفر کی بوده!؟
تا پای اعدام هم که میبردن منو محال بود لب به اعتراف باز کنم و اسمی از سامی به زبون بیارم.
زن عمو نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:
-حرف بزن دریده ی گیس بریده…حرف بزن تا زبونتو از تو حلقومت نکشیدم بیرون.اون کی بود که شوهرمو باهاش کتک زدی!؟کی بود که میخواستی باهاش شوهرمو بکشی و منو بیوه بکنی و بچه هامو یتیم!؟
چون دستم درد گرفت آخی گفتم و شونه ام کج شد و این کج شدن باعث شد کوله ام از روی دوشم بیفته روی زمین.
پلیس بااخم رو به سوی زن عمو کرد وگفت:
-خانم لطفا برید کنار.سروصدا راه بندازید میگم بندازنتون بیرون!
تشر پلیس باعث زن عمو رو که از خشم زیاد رو پا بند نمیشد رو یکم ازم دور نگه داشت.
دوباره پرسید:
-خانم سعادت…کم کم دارید منو مجاب میکنید جور دیگه ای از زیر زبونتون حرف بکشم…حرف بزن بگو اون یه نفر کی بوده!؟
جای نیشگون روی بازوم رو مالیدم و بالاخره سرمو بالا گرفتم و یک کلمه گفتم:
-نمیدونم…
پووووفی کرد و خودکار توی دستشو انداخت روی میز.عمو که دوتا دستش پانسمان شده و سرش باندپیچی و صورتش پر از زخم بود گفت:
-دروغ میگه مثل سگ جناب سروان…شما که حرفهای شُهود رو شنیدین…
رو به سوی من کرد و ادامه داد:
حرف بزن نمک نسناس…حرف بزن مار توی آستین….تُف تو ذاتت دختر…تففففف….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نمیدی
شب ساعت ۹
خفنهههههه این رمان خیلیییییی دوسش دارممم
تف به روی همچین عموی پدصگی عین این
اُه اُه تو دردسر افتاد