وحشت سراسر وجودمو فرا گرفت با دیدن صحنه ای که تو فیلمهای جنایی هم ندیده بودم…
چند تا مرد گنده لات یه زنو شکنجه میدادن و دو مرد دیگه دستهای جوونی که ظاهرا با اون زن نسبت داشت و جلوی نویان زانو زده بود رو گرفته بودن که نتونه تکون بخوره و کاری از دستش برنیاد…
از سرو صورت اون و مرد زن خون میچکید و من حتی از اون فاصله هم میتونستم شدت جراحاتشون رو ببینم.
نویان اسلحه به دست رو به روی اون مرد ایستاده بود و میگفت:
-خب خب خب….سزای خیانتکار چیه احد هان!؟ با خیانتکار باید چیکار کرد؟ با آدم فروش چی!؟ با آدم فروشها چی!؟ با اونا باید چیکار کرد!؟
اینو گفت و به اون دو مردی که زن بیجاره رو گرفته بودن دستور داد بازم آزارش بدن و وقتی اون دو عوضی بی رحم شروع به شکنجه دادن زن اون مرد در مقابل چشماش کردن چشمامو بستم و با لرز دستامو مشت کردم.
نفسم به شماره افتاده بود.
وحشتناک بود.چیزایی که می دیدم واقعا وحشتناک بود.وحشتناک و باور نکردنی.
نویان چطور میتونست اینقدر بی رحم باشه !؟
چطور میتونست با دوتا آدم اینطور رفتار کنه و همچین بلاهایی سرشون بیاره…
صدای جیغها و گریه های اون زن قلبمو به درد آورد.
دستهامو گذاشتم روی گوشهام تا نشنوم….و کاش دوتا دست دیگه داشتم تا میذاشتم روی چشمهام!
مرد بیچاره با گریه داد زد:
-آقا تورو خداااا….تورو خدا کاری با زنم نداشته باشین…التماستون میکنم…غلط کردم آقا…غلط کردم…
نویان با بی رحمی تمام بدون ذره ای اهمیت دادن به التماسهای اون زن و مرد جلو چشمهاش قدم رو رفت و گفت؛
-میدونی احد جان خیاننتکار و جاسوسهای دو جانبه همیشه حال منو بهم میزنن…
-آقا غلط کردم
-دیگه غلط کردم و گه خوردن به درد من نمیخوره
مردی که تمام سر و صورتش خونی بود و حتی توان تکون خوردن هم نداشت اول نگاهی به زنش انداخت و بعد دوباره با التماس گفت:
-تورو خدا آخه…هر بلایی میخوای سر خودم بیار اما اونو ول کن
نویان دستشو بالا برد.توی دستش یه اسلحه بود.
نمیدونم چرا احساس میکردم چیزی که می دیدم توهم…خیال…واقعی نیست.
نویان اینطوری نیود.نویان واقعا اینی نیود که من می دیدم.
دستهامو خیلی آروم از روی گوشهام آوردم پایین و بهش خیره شدم.
به صورت بی رحمش…
به اسلحه ی توی دستش..لبخندی هیستریک زد و پرسید:
-خب انتخاب کن….اول از خودت شروع کنپ یا اون هرزه!؟
اولین یاری بودکه صدای گریه های یه مرد قلبمو به درد میاورد.
گریه هاش و التماسهاش برای زنده موندن دست کمزنش….
با صدایی گرفته و بی رمق التماس گونه گفت:
-آقااا…آقا تورو خدا….رحم کن آقا….رحم کنننن
صحنه هایی که باچشم شاهدشون بودم برام قابل باور نبود.
انگار داشتم یه صحنه از یه فیلم رمز آلود و جنایی می دیدم نه یه اتفاق واقعی رو.
چشمهام زوم کرده بودن رو کلتی که تو دست نویان بود.کلتی که اونو درست وسط پیشونی اون مرد بیچاره گذاشته بود.
مردی که التماسها و گریه و خواهش هاش باعث نشده بود دل نویان رو به رحم بیاره.
با بی رحمی و بی توجه به التماسهای اون مرد پرسید:
-خب احد جان نگفتی…اول از تو شروع کنم یا زنت!؟
ملتمس ودرحالی که همچنان رو زانو روی زمین نشسته بود گفت:
-آقا التماستون میکنم…جبران میکنم اقا…کاری با سحر نداشته باشین.اون این وسط هیچ کاره بود…
سرش رو تکون داد و خیلی ریلکس و راحت جواب داد:
-بخششی در کار نیست…
صدای ضجه های اون مرد که به نظر می رسید از بخشش و عفو نویانمایوس شده ، گوش اسمونو کرد کرد:
-آقا تورو خداااا…آقا التماستون میکنم…غلط کردم آقا…گه خوردم…
نویان بازهم بی توجه به التماسهای اون مرد در کمال بی رحمی و ناباوری اسلحه رو به سمت اون زن بیچاره و مستاصل گرفت و گفت:
-ولی خانمها مقدمترن!
اینو گفت و شلیک کرد.نه! باورم نمیشد.باورم نمیشد نویان آردوچ اونقدر راحت به اون مرد شلیک کرده باشه.چطور میتونستم باور بکنم!؟
چطور….خواب بود…خیال بود!
صدای نعره و گریه ی اون مرد سکوت اون فضا رو شکست.
-نهههههه…..سحر…..سحر….سحر….نههههه…..
شوکه شده بودم.بدنم قفل شده بود و حتی نمیتونستم تکون هم بخورم.اون واقعا یه زن رو کشت !؟
یه انسان بی دفاع!؟
اینبار اسلحه اش رو به سمت اون مرد گرفت و همزمان گفت:
-احد….تو دارو دسته ی من جایی واسه خیانتکارا نیست…
اینو گفت و اینبار یه گلوله وسط پیشونی اون مرد خالی کرد. بدون ثانیه ای تعلل
بدون ثانیه ای تامل یا رحم خرج دادن.
تلفن همراهمو که بیرون آورده بودم تا شماره ی 110 رو بگیرم از دستم افتاد زمین…
نویان دو نفرو کشت.یه زن و یه مرد.
باید یه چشمهام شک میکردم!؟
آره آره…این که واقعی نیست.این یه شوخیه.یه طنز.یه بازی…
نفسهام خورد به خس خس کردن.
اسلحه اش رو پرت کرد سمت مردی که طرفش بود و دستهاش رو با یه دستمال خشک کرد و گفت:
-سر به نیستشون کنین…
-چشم آقا…
باید زنگ میزدم به پلیس.باید زنگ میزدم و این فاجعه رو گزارش میدادم….
باید زنگ میزدم به پلیس.باید زنگ میزدم و این فاجعه رو گزارش میدادم. به خودم اومدم. دونفر آدم کشته شد نه دو پشه یا دوتا مگس…
تکونی به بدنم دادم و تلفنم رو از روی زمین برداشتم.
عدد های 110 رو لمس کردم اما قبل از اینکه بخوام تماس رو لمس کنم یه نفر از پشت سر تلفنم رو از دستم بیرون کشید و همزمان پشت مانتوم رو هم چنگ زد و گفت:
-تو اینجا چه غلطی میکنی!؟؟
نفسم از ترس تو سینه حبس شد.تته پته کنان چرخیدم و به مرد بزرگ جثه ای که با غضب و خشم بهم خیره شده بود نگاه کردم.
زبونم بند اومده بود و لال شده بودم.
حتی نتونستم جواب بدم. با خشمی رعب آور ازم پرسید:
-تو کی هستی؟ تو داشتی چه گهی میخوردی!؟
ته ته پنه کنان گفتم
-م..من….من….من منشی….من
منتظر ماباقی حرفم نموند.صداشو برد بالا و گفت:
-یه موش گرفتم !
حتی حرف زدنش هم رمزی بود.اما من یه چیز رو خوب میدونستم فرار از دست اون هیبت و هیکل خیلی کار ساده ای نبود. منو محکمگرفت که نتونم در برم.دست و پا زدم و گفتم:
-ولم کن…ولم کن لعنتی…ولم کن….کمک…کم…
دیگه صدام در نیومد چون دست زمخت بزرگش رو گذاشت روی دهنم و صدام رو توی گلوم خفه کرد.
از وحشت به لرز افتاده بودم.
اگه بگم منو عین یه اسباب بازی یا یه بچه قنداقی زد زیر بغل و با خودش برد دروغ نگفتم.
واسش عین عروسک بودم. یه عروسک سبک و بی وزن…
کیفم افتاد روی زمین و وسایل توی جیبم و همونجا پخش و پلا شدن…
دست و پا زدم اما رهام نکرد.
منو برد به همون سمت.حالا همشون حتی اونایی هم که اومده بودن جنازه هارو ببرن بی حرکت ایستاده بودن تا ببینن کیه که پنهونی اومده بود زاغ سیاهشونو چوب بزنه.
یکی از همونها داد زد:
-پس تو کجا بودی نره غول؟ مگه نگفتم بمون و نگهبانی بده!؟
منو پرت کرد روی زمین و جواب داد:
-خودتون گفتین درای اصلی رو ببندم و داخل رو چک کنم.این اصلا نبود نمیدونم چه جوری سرو کله اش اینجا پیدا شد…
غلت خوردم و افتادم کنار همون جنازه.
جنازه ی مردی که خودم به چشم دیدم نویان یه مغز تو پیشونیش خالی کرده بود….
یه نگاه پر ترس به اون جنازه و یه نگاه ناباورانه به نویان انداختم.
ریلکس ایستاده بود و تماشام میکرد.
کف دستهامو روی زمین آسفالت شده گذاشتم و با وحشت از روی زمین بلند شدم .دور تادورمو مردهایی احاطه کرده بودن که تو نگاهشون رحم و مروت دیده نمیشد….
گیر افتاده بودم و خودم رو تو دل یه مخمصه ی بزرگ می دیدم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خو نویسنده چرا اینو فوضولش میکنی تا فرشته نجات بقیه بشه یا حکم مرگشو امضا کنه تا بوده همین بوده عاقبت فوضولی😐
زیادی هیجانی شد 😐 دیگ نمیشه خوند تصوراتم بهم خورد
وای نهههه تا فردااا باید صبررر کنم … بچه ها امشب برای کنکوری ها دعا کنید جوابا داره میاد💔
نویان عاشقش نبودا حالا مارو😳
عجب خو یکم بیشترس میکردی فاطمههه ی پارتتت دیگه ی پااارت دیگه😞
اخ جون حدسم درس بود
من از همون اول گفتم نویان عاشقش نیست و خلافکاره
الان باید ناراحت باشم ولی بخاطر حدس درستم خوشحالم 😂
و این یک نکته ی آموزشی داشت: اهممم اهمم
بله باید خدمتتون عرض کنم ما نباید به یه آدمی دو روز بیشتر نیس باهاش آشنا شدیم اعتماد کنیم حتی اگر ببینیم ادم خوبیه چون شاید فقط ظاهرش خوب باشه مثل نویان و امیر سامی که شاید ظاهرش نامهربون باشه🤣ولی باطنش مهربونه😂
بالاخره ما باید از این رمانا یه چی یاد بگیریم😂
موافقید؟
من چن پارت قبل گفتم نویان ادم درستی نیس
از قصد یهش نزدیک شده دوسش نداره