نمیدونم چرا بااینکه جوابهارو قاطعانه میداد اما نمیتونستم باورش کنم.
من هرجا که اون می پرید خطر رو هم حوالی خودم حس میکردم.
حتی گاهی احساس میکردم هر آن ممکنه بار آدمهاشو بفرسته سراغم.
من ازش واهمه داشتم.حس خوبی بهم نمیداد.
یک قدمیم که ایستاد گفتم:

-چی از جونم میخوای وقتی که قول دادم حرفی از جنایتهات به کسی نزنم !؟

بدون جواب دادن به سوالم گفت:

-من همچی رو میدونم.لابد الان باخودت میگی خب همچی یعنی چی!؟
همچی یعنی اینکه میدونم مادرت عموت رو کشته….
مبدونم الان حبس…میدونم این دوسه ماه هرچقدربدو بدو میکنین خانواده ی عموت حتی حاضر نمیشن محل سگ بزارن..و میدونم…و میدونم پسرعموت درازای آزادی مادرت ۳میلیارد پول نقد خواسته….

متحیر نگاهش کردم.جوری زیر بم و زندگیمو ریخت رو داریه که حس کردم یکی از اعضای خونوادمون هست که اینجوری از همچی باخبر!
ابروهامو درهم گره زدم.
خطر ناک بود حالا با زدن این حرفها خطرناک بهم بنظر می رسید.
زل زدم تو چشمهاش و با عصبانیت گفتم:

-تو این چیزارو از کجا میدونی!؟

لبخند ملیحی زد.از این لبخندها که فقط کنج لبه کش میان و یه طرح لبخند ملایم به خودشون میگیرن.
سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

-حالااااا….من که بهت گفتم. از هرچیزی که به تو ریط داشته باشه باخبرم…

دستشو سمت صورتم دراز کرد که لمسم کنه و همزمان آروم آروم کلمات بعدی رو به زبون آورد:

-مگه میشه آدم از احوالات اونی که دوستش داره بی خبر باشه!؟

سرمو بردم عقب که دستش صورتمو لمس نکنه.
نمیخواستم حتی سرانگشتاش هم به پوستم برخورد کنن.
مات و مبهوت فقط آهسته لب زدم:

-دست از سرم بردار نویان.راحتم بزار….

خطرناک بود.شاید یه آدم نرمال به نظر برسه اما از نظر من اصلا اینطور نبود.حس خوبی بهش نداشتم.اصلا نداشتم.
آروم آروم دوسه بار باخودش کلمه ی ” باشه” رو تکرار کرد و بعد گفت:

-خیلی خب…اگه تو بخوای من میرم اما….میخوای مادرت آزاد بشه یا نه؟

عقب رفتم و گفتم:

-منظورتو نمیهمم…

دیگه لبخند نزد.جدی و محکم گفت:

-خب…خوب گوش کن تا منظورمو بفهمی.آزادی مادرت دست من….سه میلیارد پول میخوان؟
واسه من این رقم پول خورده عزیزم…میگفت ده میلیارد هم همینو میگفتم…من این پول رو میدم به شرطی که …

زل زدم تو چشمهاش.پرسشی نگاهش کردم و لب زدم:

-به شرطی که چی؟

.پرسشی نگاهش کردم و لب زدم:

-به شرطی که چی؟

از نگاه های خیره ی پر حرفش خوشم نمیومد.از اون چشمهای نافذش که ترجمه ی حرفش خیلی سخت و گاهی حتی غیرممکن بود.
و الان برای من عجیب تر از همیشه بنظر می رسید.
چرا باید اونهمه پول رو بده به من !؟
نمیدونم چی توی سرش میگذشت.
منتظر شنیدن جواب سوالم بودم که شمرده شمرده گفت:

-اگه…تو…حاضر…بشی…با من به خونه ی من بیای و مال من بشی سه میلیاردو بهت میدم!

خشکم زد.انگار هم قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و هم قدرت حرکت و تکون دادن دست و پاهام رو.
چی داشت میگفت!؟
باید…باید صیغه اش میشدم!
اینا مرخرف ترین و خائنانه ترین حرفهایی بودن که تو زندگیم شنیدم.
مزخرفترین…سرم رو آهسته جنبوندم.
لبخند تلخی زدم و پرسیدم:

-باید صیغه ات بشم !؟ صیغه…؟؟؟

ریلکس تر از اونچه که بشه فکرش رو کرد تنه اس بهم زد.
شونه اش به شونه ام خورد و قدم زنان از کنارم رد شد:

-آره…بهای آزادی مادرت اینه..مال من بشی مادرت آزاد میشه..مال من بشی مادرت دیگه تا پای طناب دار نمیره..مال من بشی شر پسرعموهات کم میشن…

مکث کرد.چرخیدم سمتش و توی فاصله ای نه چندان دور بهش خیره شدم.
دستهاشو ازهم باز کرد و بدون اینکه بچرخه سمتم گفت:

-مال من بشی یعنی رفااااه داری…
یعنی میتونی عین یه ملکه زندگی کنی…یعنی هیشکی نمیتونه چپ چپ نگاهت کنه.
یعنی یه مرد پشتته که اگه کسی چپ نگاهت کنه چشماشو از کاسه درمیاره
یعنی اصلا کسی جرات نداره بگه بالا چشمت ابروئه….

نویان ترسناک بود.ترسناکتر از اونی که حتی به نظر می رسید.
یه نقاب داشت که اونو مهربون و خندون نشون میداد اما پشت همون نقاب یه آدم ترسناک پنهون بود.یکی که نمیشد پیش بینیش کرد و نه حتی حدس زد چی توی سرش میگذره.
چرا…چرا آخه من باید تو همچین شرایطی گیر کنم.؟
من و مادرم سزهوار این سرنوشت نبودیم.هرگز نبودیم.
بغضپو قورت دادم و گفتم:

-پولتو نمیخوام….میشنوی نویااااان…؟؟؟من پولتو نمیخواااام….

دستهاشو پایین آورد و آهسته به سمتم چرخید.
بهمدیگه خیره شدیم.بازم لبخند زد.
این لبخند انگار سپر صورتش بود.
سپر صورتی که به نقابی گمراه کننده بیشتر شباهت داشت….
سرش رو تکون داد و گفت:

-خیلی خب….پس برو و با مادرت کم کم خداحافظی کن چون تا اعدام فاصله ای نداره…

خیلی سعی داشتم قوی بنظر بیام اما نشد.
نشد چون اشک تو چشمهمام جمع شد و بعدهم سرازیر…
نشد چون اعدام یعنی ندیدن و نداشتن همیشگی مادرم…
و این فاجعه بود…ویرانی بود…
با صدایی لرزون گفتم:

-ولی من این پولو جور میکنم…

با اطمینان جواب داد:

-نمیتونی…نمیتونی ساتو..نمیتونی مگر اینکه با من راه بیای….

با اطمینان جواب داد:

-نمیتونی…نمیتونی ساتو..نمیتونی مگر اینکه با من راه بیای….

صدام می لرزید.عین دستهام.سرمو تکون دادم.
نذاشتم اشکی ازچشمم بیرون بیاد و تکرار کردم:

-میتونم…میتونم.من نمیزارم مادرم بمیره.به کمک عوضی ای مثل تو هم هیچ احتیاجی ندارم.میفهمی؟
هیچ احتیاجی….

خندید.عین دیوونه ها.اون لبخند لعنتی هنوزم روی صورتش بود و همچنان منو رنج میداد.
چی از جونم میخواست؟
کی هوار شد روی زندگیم؟ کی که من نفهمیدم…
با صدای رسا و بلند گفت:

-نمیتونی دختر خوشگل…نمیتونی دختری با موهای مشکی رنگ موج دار…میدونی چرا؟چون پسرعموهات تا پول رو نگیرن محال دست از سر مادرت بردارن….

داد زدم:

-من‌میتونم…میتونم…

لباشو جمع کرد تا راحتتر نچ نچ کنه و بعد گفت:

-نمیتونی.و میدونی بعدش چه اتفاقی میفته؟
مادرت یه روز قبل از اعدام میتونه تورو ببینه.یا حتی مادربزرگت رو …نوازشت میکنه و میگه ساتو…دوست دارم عزیزم ولی دیگه هیچوقت قرار نیست همدیگرو ببینیم…چون من قراره برم اون دنیا.
و تو تنها میشی…
تو میری خونه اون میره پای چوبه ی دار…
تو میری تو اتاقت اون سپرده میشه به فرشته های بالدار…

عین ابر بهاری اشک می ریختم.بی امون و پی درپی.
مادرم بهم میگه دوستم داره و این آخرین حرفیه که ازش میشنوم؟ من میرم خونه و اون میره پای چوبه ی دار..؟
داد زدم:

-نه نه نه نه نه….

لبخند زد و خونسردانه جواب داد:

-متاسفم ولی آینده همینیه که من برات دارم پیش بینی میکنم

دیگه نتونستم خودداری کنم.شونه هام لرزید و اشک از چشمهام سرازیر شد.
نه…نه…نمیخواستم مادرمو از دست بدم.
حاضر بودم مثل همیشه نزارن ببینمش یا صداشو بشنوم اما فقط باشه.
آره…پدر و مادر فقط حضورشون کافی بود.
فقط حضورشون….
بهش خیره بودم که دستشو بالا آورد و با تکون دادن انگشتاش به معنای خداحافظی ازم رو برگردوند و گفت:

-خدانگهدار دختر خوشگل!

وقتی روبرگردوند ورفت قلبم هزار تیکه شد.
چون منو یا هزار حس بد تنها گذاشت.
از مرگ مادرم یه تصویرسازی برام به جا گذاشت که سخت آزارم میداد.
دویدم دنبالش و گفتم:

-صبر کن….صبر کن باهات کار دارم…

واینستاو.میخندید و به راهش ادامه میداد. دوباره با صدای بلند گفتم:

-وایسا…وایسا نویان خواهش میکنم…

چون اسمش رو به زبون آوروم ایستاد.به آرومی چرخید سمتم و گفت:

-آهاااااان! این شد یه حرف درست و حسابی.
باید بگی وایسا نویان… هروقت باهام کار داری تو..عزیرم تو باید اسممو به زبون بیاری…

مکث کرد.لبخند زد و بعد انگشتاشو به معنای جلو اومدن تکون داد و گفت:

-خب…بیا سمتم…بیا….بیا و حرفتو بزن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
parnia
2 سال قبل

ساعت پارت گذاری کی هست؟

Nahar
Nahar
2 سال قبل

وای کم بوددد امیدوارم این امیرسام نیاد تررر بزنهههههههه 😑

ارزو
2 سال قبل

عایی مادرت به خطااا نویان
خعلی خرییی خعلی احمقی تر زدی تو همچی
تو و امیر سام باهم بمیرین راحت شمممم
قبلش سه میلیاردو بده فقط …بعدش برو زیر ۱۸ چرخخ😂😂😑😑😑💣💣💣💣

بینام
بینام
2 سال قبل

نمیدونم چرا انقدر این نویسنده ها سعی دارن خانم هارو خنگ نشون بدن؟ یعنی زمانی که نویان میگفت کلید ازادی مادرت دست منه ساتو نباید قضیه رو می‌فهمید؟ اگر نفهمه که دیگه واقعا باید عقب افتاده بودنش شک کرد 😕

SARINA
SARINA
2 سال قبل

بیشتر بزار خبببببببببببببب

...
...
پاسخ به  SARINA
2 سال قبل

اگه رمان دلارای رو بخونی واسه این نماز شکر میخونی
دلارای ۱ پنجم اینم نمینویسه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x