خیلی در تلاش بودم تا سر از تنش جدا نکنم.
حس غلیظ و پررنگی بهم میگفت این دختر لجوج تو مسیر ورود به لجن زاره.
فکش رو تو دست گرفتم و مجبورش کردم سرش رو به سمتم برگردونه و همزمان پرسیدم:
-به من نگاه کن…
وادارش کردم زل لزنه به چشمهام.بهم خیره که شد از لای دندونای روی هم فشراه شده از خشم پرسیدم:
-داری چه غلطی میکنی ساتو…؟ هاااان ؟ داری چه غلطی میکنی…؟ حرف بزن…مغور بیااااا
بی توجه به تمام سوالهام خیلی آروم و اهسته پرسید:
-تونستی سلدارو پیدا بکنی؟
بهش خیره شدم.خشمم فروکش شد.
فکش رو به آرومی رها کردم و با کشیدن یه نفس عمیق و رها کردن لباس جمع شده اش توی مشتم گفتم:
-نمیدونم این اواخر چه مرگت شده که نوکت کجه اما مطمئنم بهای آزادی مادرت یه افتضاح بزرگیه که به زودی قراره به بارش بیاری…
لباسش رو مرتب کرد و بااخم و دلخوری گفت:
-منم نمیدونم دلیل این رفتارهای تو چیه! اینکه مدام به من گیر میدی…خب دلیل و بهاش هرچی باشه به تو یا اصلا به هرکس دیگه ای چه ربطی میتونه داشته باشه؟؟
تکیه از دیوار برداشت.
غمگین بود اما سعی داشت خودش رو خونسرد و ریلکس نشون بده.
چند قدمی از اون درخت تنومند بلند قامت فاصله گرفت و بعد زل زد تو چشمهام و گفت:
-عشق دوران بچگیتو پیدا کن و باهاش خوشبخت شو.
کفری گفتم:
-زر نزن ساتو…
توجه نکرد.دوباره گفت:
-کاریت هم به من نباشه…
من بلدم از خودم محافظت کنم.نه به تو و نه هیچکس دیگه ای ربطی نداره من میخوام چیکار کنم!
اومد سمتم.لیوان خالی چایی رو از لای انگشتهام بیرون کشید و پشت به من به راه افتاد و همزمان آهسته گفت:
-امیدوارم زود پیداش کنی و باهاش خوشبخت بشی…
نفس عمیقی کشیدم و دستهامو به کمرم تکیه دادم.
این دختر سرکش یه نمه با بقیه دخترایی که تو زندگیم دیده بودم فرق داشت…
*ساتین*
پشت بهش به راه افتادم.
به قلبم اجازه نمیدادم احساساتی بشه.
من گریه هامو کرده بودم.
بغضمو ترکونده بودم.
قدمهامو زده بودم…
نه! دیگه احساساتی شدن جایز نبود.
زندگی همینه دیگه!گاهی میشود، گاهی نمیشود که نمیشود…
گاهی آدم به کسی که دوستش داره میرسه گاهی هم نمیرسه.
گاهی هم مثل من آدم عاشق کسی میشه که خودش عاشق یکی دیگه اس….
یااینکه مجبور میشه زندگی رو به اجبار کنار کس دیگه ای بگذرونه….
دماغمو بالا کشیدم که یه وقت اشکهام نچکن رو صورتم.
دلم نلغزه و رسوای جمع نشم!
به سمت بقیه رفتم.
لیوان امیرسام رو گذاشتم روی سینی و گفتم:
-من یکم خستمه از فردا صبح هم باید برم سر کار پیشاپیش شب بخیر…!
جمله ی ساده ی من اونارو به تعجب انداخت.
ننجون چشماشو ریز کرد و پرسید:
-کار پیدا کردی!؟
انگشتهامو توی هم قفل کردم و من من کنان جواب دادم:
-آره یه کار نسبتا خوب پیدا کردم.یه کار که…که…
دقیقا نمیدونستم چه جوابی بدم که کنجکاوتر از این نشن. چه جوابی…
چه بهانه ای….واقعا نمیدونستم.
چشمهاشون کنجکاوانه منو رصد میکردن و کاملا مشخص بود ازم جواب میخوان.
سه جواب قانع کننده!
سکوت بیشتر از اون شک برانگیز بود برای همین ادامه دادم:
-بد کاری نیست…شبانه روزیه ولی جمعه ها یا وقتهای خالی و بیکاری میتونم بیام پیشتون….
غلام خندید و با نیش باز و مالیدن سر انگشت اشاره و شستش بهمدیگه،که یه جورایی نمادی از پول بود پرسید:
-اونو ولش کن…بگو حقوقش خوبه یا نه؟چرب و چیلیه؟
زبونمو توی دهنم چرخوندم و باکشیدن یه نفس عمیق و یه لبخند تصنعی جواب دادم:
-آااا… آره…آره.حقوقش عالیه! به قول شما چرب و چیلیه…
دستشو تکون داد و گفت :
-پس خوبه! اصل پولشه مابقی مسائل خود به خود حل میشه….
چقدر حس بدی داشتم.احساس میکردم به اون مرحله از افسردگی رسیدم که آدم از شخصیت خودش خسته میشه …
از خودم خسته بودم.
کاش میشد بمیرم و تن به زندگی اجباری و همخونگی با نویان ندم….کاش !
آهسته و به عنوان حرف آخر گفتم:
-شب همگی بخیر…و اگه فردا صیح منو ندیدن از همین حالا تا آخر هفته ی آینده خدانگهدار…
سرم رو پایین انداختم و قدم زنان راه افتادم سمت اتاقم.
باید از همین حالا وسایلم رو جمع میکردم…
این روزهای پاییزی….
این روزهای سرد پاییزی که چیزی ازشون باقی نمونده بود چقدر ترسناک بودن!
یعنی واقعا همه چیز همینجا تمومه !؟
من باید میشدم معشوقه ی نویان و تا ابد مال خودم نباشم!؟
هووووف !زندگی زندگی این بود زندگی!؟؟
کلاه بافتنی کرم رنگ رو سر کردم و شال گردنی که ست باهمون کلاه بود رو به دور گردنم یه دور چرخوندم.
ناخوداگاه به خودم خیره شدم.
پوست سفیدم به بی روحی میزد و لبهایی که همیشه سرخ بودن حالا یه حالت مات بی رنگ داشتن.
میخواستم تو زشت ترین حالت ظاهری خودم باشم.
شاید تو نگاه و نظر اول به چشمش زشت بیام و بیخیالم بشه !
قطره اشک سمجی از چشمم سرازیر شد و افتاد روی گونه ام.
چقدر به خودم بگم اشک نریز.
چقدر به خودم بگم گریه نکن.آه نکش این تقدیرته. چقدر!؟
تلفنم تو جیب لباس تنم ویبره خورد.دماغمو بالا کشیدم و خیلی سریع از جیب لباسم بیرونش آوردم.
شماره ی نویان ناخوداگاه قلبمو از ترس به تپش مینداخت و ابروهام رو به اخم غلیظی تبدیل میکرد. بغضمو قورت دادم و با وصل کردن تماس گفتم:
” بله…”
صدای خیلی آروم وزنگدارش بهم فهموند خیلی وقت اینجا موندن ندارم:
“ساتین…میخوام بفرستم دنبالت.دلم میخواد زودتر کنار خودم ببینمت ”
خیلی سریع و باحالتی عبوس گفتم:
“نه ! نمیخوام کسی رو بفرستی.خودم میام….”
زیربار نرفت و گفت:
“نه نه نه…فرستادم بیان دنبالت.الان هم دقیقا سر خیابون منتظرته…زودتر از خونه بزن بیرون…”
با حرص گفتم:
“من که گفتم خودم میاااام…اینجا ممکنه کسی ببنیه شک میکنن…پشت سرم حرف در میارن ”
تک خنده ای رفت و گفت:
” فکر نکنم فضولا هفت صبح بیدار باشن…مشتاق دیدارتم عزیزم زودتر بیا”
لنگه ی در که وا شد و مامان تو قاب در نمایان شد، خیلی سریع تماس رو قطع کردم و چرخیدم سمتش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاشق شخصیت ساتورم
امیدوارم سام هم هرچی زودتر اون جنده رو پیدا کنه متوجه اش بشه
بی صبرانه هم منتظر پارت های بعدیم
ساتور هم خیلی گناااا دارررره
اینجا اخه ؟ چرا اینجوری میکنی 🥲😭😭
نههه خو یکم دیگه میذاشتین اینقدر مارو اذیت نکنین تورو خدا
هههی
اووووفففف