رمان نگار پارت 17

0
(0)

 

خیلی وقت بود از سانیا خبر نداشتم .. تقریبا از وقتی مهراد پاشو تو زندگیم گذاشته بود…

حضور مهراد جای خالی ای برام باقی نذاشته بود که با کس دیگه ای پرش کنم ….

 

الانم دیگه نمیتونستم سراغشو بگیرم چون ممکن بود بابا اینا از همون طریق پیدام کنن…

سکوت من که طولانی شد مهراد دوباره صدای موسیقی رو بلند کرد ، صدای خواننده حس منفی و بدی بهم تزریق میکرد.

تا به حال نشنیده بودم آهنگاشو نمیدونم این کدوم خوانندست که ترکاش انقدر حس منفی داره ، این دومین ترکش بود و دقیقا مثل قبلی آدمو تا سرحد جنون میبرد…

توی سکوت زیر چشمی زل زدم به مانیتور تا اسمشو بخونم…

مهراب ؛ ترک شاخ نبات!!!

سر بلند کردم و نگاه گذرایی به مهراد انداختم :

مهراد آهنگ دیگه ای نداری؟

+ چرا؟ مگه این بده؟ آهنگ به این خوشگلی ، احساس توش موج میزنه…

آخه این کجاش خوشگله آره احساس توش موج میزنه ولی احساس منفی و نفرت

+ ندارم دیگه ، هرچی هست همش مهرابه.

مکث کوتاهی کرد:

+ میخوای خاموشش کنم؟

 

دستش واسه چندمین بار سمت پخش رفت اما با حرف من متوقف شد

نه نمیخواد بذار بخونه… میخوام بدونم چیا میگه

+ آخه

پریدم تو حرفش:

میخوام گوش بدم

سری تکون داد و بیخیالش شد

 

توی سکوت زل زده بودم به خیابونا و آدمایی که هرکدوم پی زندگی خودشون مسیری رو میرفتن ..

با دقت کلمه به کلمه ای که مهراب به زبون میاورد رو توی ذهنم حلاجی میکردم …

باز دوباره فکرم درگیر شرایطی شد که واسه خودم به وجود آوردم ..

مهراب:

اگه پرسیدم کجایی تو بگو که بیرونم

پرسیدم با کی بیرونی بگو الکی تو خونم

تو چیکار به این کاراش داری دروغ هاتو بگو

الکی مثلا دیگه منم هیچی نمیدونم

پرسیدم چی پوشیدی تو بگو همون که دوست داشتی

اگه پرسیدم کجایی تو بگو که بیرونم

پرسیدم با کی بیرونی بگو الکی تو خونم

تو چیکار به این کاراش داری دروغ هاتو بگو

الکی مثلا دیگه منم هیچی نمیدونم

پرسیدم چی پوشیدی تو بگو همون که دوست داشتی

نکنه آرایش کردی بگو مگه تو میذاشتی

حداقل روزهای خوبی که تو فال من بوده

انقدر راحت از روی تقدیر من بر نمیداشتی

نمیره از یاد من چیکار کنم اون حرفات

تو خواب من هر دفعه میری و میمیرم من جات

شده فال بگیری بد بیادش هر بار برات

حافظم انگار میدونه کی میگه شاخ نبات

میگفتم این روزهایی که بدون اون کشیدمو

یه روز میاد بهش میگم جز به خودش نمیگمو

تنهاییام شدن چیزی که مونده بود برام

شدم هواش نفس کشید منو ولی نداشت هوا

 

 

با توقف ماشین و سکوتی که از استپ شدن ترک مهراب ایجاد شد فکر و خیال

دست از سرم برداشت و حواسم جمع اطرافم شد.

نگاهی به اطراف انداختم ، خیابونا برام نا آشنا بود…

اینجا کجاست؟ چرا وایسادی؟

مهراد بدون هیچ حرفی با سر اشاره ای به سمت راست من کرد و بلافاصله پیاده شد….

مسیر اشارشو دنبال کردم چشمم افتاد به یه بستنی فروشی …

از جلوی چشمم رد شد و به سمت بستنی فروشی رفت … زل زده بودم بهش ؛

نمیتونستم ازش چشم بردارم

چند دقیقه نشد که با دوتا بستنی اسکوپی به طرف ماشین اومد .. کنار پنجره قرار گرفت ، شیشه رو پایین کشیدم یکیشونو داد دستم ….

من از این مدل بستنی متنفر بودم و اون لحظه دلم به آبمیوه خنک میخواست ، چرا مهراد حتی از من نپرسید چی میخوری؟؟

 

 

ماشینو دور زد و کنارم رو صندلی قرار گرفت …

عینکشو برداشت روی پیشونیش گذاشت و مشغول خوردن بستنیش شد …

سکوتش خیلی طولانی شده بود و من دلیلشو نمیدونستم اما احساس میکردم ذهنش بدجور درگیر موضوعیه ولی به زبونش نمیاره …

همونجوری زل زده بودم به نیم رخش و چشم ازش برنمیداشتم … انگار به کل فراموش کرده بودم جز مهراد چیز دیگه ای هم توی این دنیا واسه تماشا کردن وجود داره …

تو یه حرکت یهویی چرخید و نگاهمو شکار کرد ….

 

لبخند شیطونی رو لبش نشست و آروم لب زد :

+ اونجوری نگاهم نکن زشته اینجا جاش نیست !!!

گیج سرمو کج کردم

 

یعنی چی؟

اِ یعنی همون دیگه

مهراد متوجه نمیشم قشنگ توضیح بده…

دوباره شیطون خندید و حرص منو بالا آورد ….

 

 

دندونامو روی هم ساییدم:

آه مهراد بگو دیگه

بی تفاوت به من برگشت به جلو نگاه کرد و گفت :

+ اینجا جاش نیست یعنی اینکه شما این نگاههای خوردنیتونو باید بذارید توی خلوتمون تو حریم خصوصیمون واسه آقاتون که من باشم بیایی تا این پلنگ زخمی یه لقمه چپتون کنه…

اینو گفت و بلند قهقهه ای سر داد …

منم تو یه حرکت خیلی ناگهانی و از پیش طراحی نشده دست بردم کیف سنگین صد کیلوییمو بالا آوردم و محکم کوبوندم تو سر و صورتش …

عینکش از بالای پیشونیش افتاد تو بغلش و ماتش برد ….

نگاه پیروزمندانه ای بهش انداختم و زدم زیر خنده….

هنوز خوشی حرکتی که زده بودم به جونم ننشسته بود که با نگاه عصبی و ترسناکش خفه خون گرفتم .. خنده کوفتم شد!!

 

همین که صدای خندم درومد برگشت و با غیض نگاهم کرد ، ساکت شدم و سرمو پایین انداختم …

شیشه رو پایین داد و بستنی رو پرت کرد بیرون…

فکرشو نمیکردم انقدر از حرکتم ناراحت بشه …

اون لحظه احساس بی کسی کل وجودمو پر کرد و دلم میخواست بمیرم…

حس اینکه همه کسم سر یه شوخی مسخره مقابلم قرار گرفته و پشتم خالی شده تنمو به لرزه انداخت…

تو یه چشم به هم زدن همه جا سکوت شد..

ماشینو روشن کرد و راه افتاد…

عینکشو از رو پاهاش برداشت گوشه چشمی نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و روی چشماش گذاشتش

عین مادر مرده ها با لب و لوچه آویزون زل زده بودم به خیابون …

دلم واسه خودم کباب شد ، بغض به گلوم چنگ انداخت و هجوم اشکای گرم و مرطوبو به چشمام حس کردم ….

سعی کردم هرجور شده خودمو کنترل کنم، از ضعیف دیده شدن متنفر بودم ، دوست نداشتم هیچوقت هیچ کس اشکمو ببینه …

گریه های من فقط برای زمان تنهاییام بود

 

|

برام عجیب بود رفتار مهراد ، خیلی با رفتاری که قبلا ازش دیده بودم فرق داشت اصلا انگار این یکی دیگه بود…

با حس سردی چیزی روی دستم متوجه شدم بستنیم آب شده … شیشه رو پایین دادم و انداختمش بیرون

زیر چشمی نگاهی به مهراد انداختم ؛ دست راستش رو فرمون بود ، به سمت در کج شده و آرنجشو تکیه گاه خودش لبه شیشه قرار داده بود ، مچ دست خم شدش رو مشت کرده جلوی دهنش گرفته بود…

ابروهای گره خوردش خشم پنهانشو به خوبی نشون میداد …

آخه مگه من چیکار کرده بودم؟!! به شوخی بود دیگه!

این مسیر چند دقیقه ای تا خونه به سرم هزار سال گذشت…

با توقف ماشین انگار بال پرواز مو باز کرده بودن ، هوای سنگین ماشین آزارم میداد…

خیلی سریع درو باز کردم و پریدم پایین…

درو بستم و به طرف ساختمون رفتم که هنوز دو قدم نرفته صدای بوق ماشینش متوقفم کرد ….

با تردید مکثی کردم و برگشتم سمتش ، عینکشو برداشته بود و بهم نگاه میکرد

با دست اشاره کرد که بیا …

با قدمای سست بهش نزدیک شدم، هنوز سگرمه هاش تو هم بود ولی آروم به نظر میرسید…

دستمو رو لبه در گذاشتم و یه ذره خم شدم ….

نگاه سردشو به چشمای غمگینم گره زد و با جمله ای که با صدای جذاب و دورگش شمرده شمرده و با آرامش به زبون آورد آتیش شعله کشیده ته قلبم رو به کلی خاموش کرد……

 

+ افرا جان برو یه استراحت بکن، یه ذره به خودت برس، احساس میکنم حالت زیاد خوب نیست یعنی چهرت اینجوری نشون میده .. تا شب … حاضر شو میام دنبالت واسه شام بریم بیرون ..

لبخند گرمی که پشت بندش پاشید تو صورتم تو دلم غوغایی به پا کرد که بیا و ببین …

 

حالم زیر و رو شد! حسای خوبم دوباره برگشتن اما هنوز ازش ناراحت بودم!

 

متقابلا لبخند غمگینی تحویلش دادم و با صدای آرومی لب زدم:

نمیخواد… زحمتت میشه ، خودم یه چیزی درست میکنم میخورم

روشو ازم برگردوند نگاهی به اطراف انداخت و در همون حال با جذبه گفت:

+ چرا الکی تعارف میکنی؟؟؟ لطف نیست، دعوته … قبول نکردنش بی احترامی به

من محسوب میشه

سری تکون دادم:

ببخشید .. چشم آماده میشم

+ آ باریکلا فسقلی

اینبار هیچ واکنشی به فسقلی گفتنش نشون ندادم ….

 

 

از ماشین فاصله گرفتم و همونجا به تماشای گذر ماشین مهراد از کوچه ایستادم …..

همین که از جلوی چشمم ناپدید شد به خودم اومدم، عقب گرد کردم و به طرف ساختمون رفتم…

وسطای شهریور بود ، هوای تهران ثبات چندانی نداشت سر ظهر که رفتم کافه خورده گرم بود اما این روزا کم کم داشت رو به خنکی میرفت

کلید و توی قفل چرخوندم و وارد آپارتمان مهراد شدم …

با ورودم بلافاصله بوی عطر زنونه ای به مشامم خورد …

بو هم زیاد بود هم تازه ، کاملا مشخص بود به تازگی یه نفر اونو اسپری کرده …

تنم به رعشه افتاد … ترسیدم از اینکه غیر از من کسی تو خونه باشه …

آروم قدم برداشتم ، از ترسم درو باز گذاشتم … هرچی به اتاقا نزدیکتر میشدم بوی عطر بیشتر میشد …

توی راه روی اتاقا متوقف شدم، ترسیدم جلوتر برم …

توی سکوت خونه صدای چکه کردن آب دوش پخش میشد …

ترس تمام وجودمو پر کرده بود، دست و پام میلرزید ، دهنم خشک شده بود و قلبم توی دهنم میزد….

دسته کیفو توی دستم فشردم و قدم دیگه ای به سمت اتاقا برداشتم…

پاورچین پاورچین خودمو بی صدا به در اتاق مهراد نزدیک کردم و سرکی کشیدم ، هیچکس توش نبود اما وضع به هم ریخته و آشفته اتاق به وضوح نشون دهنده حضور شخصی قبل از ورود من توی این اتاق بود….

 

قدمی داخل گذاشتم و نگاه گذرایی به اطراف انداختم ؛ ملحفه سفیدی مچاله شده کف اتاق افتاده بود ، کف زمین پر از دستمالای مچاله شده بود…

تخت به هم ریخته و هر بالشی ازش گوشه ای افتاده بود

سرگردوندم به میز آرایش نگاه کردم ، تمام وسایلی که تا همین چند ساعت پیش مرتب روش چیده شده بود به بهم ریخته ترین شکل ممکن درومده بودن…

گرم تماشای اتاق بودم که صدای مردی پشت سرم منو بیست متر از جا پروند …

 

چی شده!؟

 

واسه لحظه ای توقف قلبمو حس کردم و بعد از اون ضربانشو تو شکمم!!!! به قطع و یقین از جا کنده شده و افتاده بود!!!!!

به تن صدا هیچ توجهی نکردم فقط مثل بید به خودم میلرزیدم و به همون حالت پشت بهش خشکم زده بود …

ترس از برگشتن داشتم ….

خیلی آروم چرخیدم و در حالی که نقسم بالا نمیومد از نوک پا گرفتم و تا صورت شناساییش کردم ….

چقدر لباساش برام آشنا بود!!! به صورتش که رسیدم روش زوم شدم …

انگار مغزم قفل شده و قدرت تشخیصشو از دست داده بود.

+افرا با توام میگم چی شده؟؟! چرا ماتت برده؟؟!

فک افتاد مو جمع کردم و با لکنت لب زدم

ت… ت… ت.تو ا…ی.نجا چیک.. کار … میکنی؟؟

 

با حالت گنگ و ناآشنایی نگاهم کرد و جواب نداد …

عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون ، به دقیقه نکشید با یه لیوان آب برگشت و بی هیچ حرفی دادش دستم…

با دستای لرزونم لیوانو ازش گرفتم و به لبم نزدیک کردم .. ذره ذره ازش خوردم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم …

حالا که مهراد برگشته بود دلیلی واسه ترسیدنم وجود نداشت ، هرچند که مهراد خودش همیشه یکی از دلایل ترسای من بود …

درسته عاشقش بودم، درسته قول ازدواج داده بود اما تا همه چیز رو رسمی نمیکرد من نمیتونستم باهاش توی یه خونه باشم، چون هر اتفاقی ممکن بود بیوفته و هرکاری ممکن بود ازش سر بزنه که منو از اینی که هستم بدبخت تر کنه….

لیوانو پایین آوردم و دوباره پریدم:

تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا برگشتی؟ بابا لامصب سکته کردم آخه این چه طرز اومدن تو خونست خب یه در میزدی حداقل

دوباره دستمو رو قلبم گذاشتم ، نگاه دلخورمو ازش گرفتم و به پارکتا دوختم

+ اولا که اومدم شناسناممو بردارم ، دوم اینکه در باز بود هیشکی تو خونه نبود نگران شدم هزار جور فکر و خیال تو همین چند ثانیه از دم در تا اینجا به سرم زد که مثل اینکه خیلی هم بیراه نبودن …

اینجا چرا به هم ریختست؟ تو چرا اینجوری رنگت پریده و ترسیدی…

 

نگاهی به چشماش انداختم و بی هیچ حرفی از کنارش گذشتم … چهرش خیلی به آدمای نگران نمیخورد!!!

خودمو به کاناپه رسوندم و روش ولو شدم ….

مهراد بدون معطلی دنبالم اومد

+ مگه من با تو نیستم افرا؟؟ چرا جواب منو نمیدی؟

تکیمو از مبل گرفتم و راست نشستم:

یکی تو خونه بوده!!!

+ یعنی چی که یکی تو خونه بوده؟

یعنی اینکه من قبلا همه جا رو مرتب کرده بودم. ولی الان ببین وضع خونه رو ….

گوشامو تیز کردم و رو به مهراد گفتم:

ببین ، گوش کن … میشنوی صدای چکه آبو؟؟ حتی آبو هم درست نبسته دوش داره چکه میکنه؟؟

مهراد بدون معطلی به طرف حموم رفت و چند لحظه بعد برگشت

+ نه عزیزم خیالاتی شدی .. توی خونه تنهایی، ترسیدی … داخل حموم . خشکه فقط شیرش خراب شده چکه میکنه …

 

چشمام از حرفش گشاد شد

یعنی چی که خیالاتی شدم؟؟!! نمیبینی وضع خونه رو؟؟ دارم بهت میگم همه جا رو مرتب کرده بودم قبلا!!!

با پوزخندی رومو ازش برگردوندم

هه .. خیالاتی

 

 

مهراد کلافه یه دستشو به کمرش زد و دست دیگشو دور دهنش کشید … یه خورده تو خونه قدم زد و یهو ….

گفت:

+ اوکی من پیشت میمونم… اینجوری خیال خودمم راحت تره

ترسم انقدر زیاد بود که بدون کلمه ای حرف باهاش موافقت کردم …

 

سری به نشونه باشه تکون دادم و بلند شدم به سمت حموم و اتاق دیگه رفتم تا اونا رو هم چک

کنم……

در حموم رو باز کردم و سرکی داخل کشیدم ….

کفش خیس بود!!

مهراد دروغ گفت؟ آخه چرا؟؟ شاید خواسته ترس منو ازم بگیره ،صداش زدم:

مهراد

به ثانیه نکشید که پشت سرم ظاهر شد

+جونم

مهراد کف . حموم که خیسه !! چرا دروغ گفتی؟

دستی به پشت گردنش کشید و مثل بچه های چهار پنج ساله که به اشتباهی کردن و نمیخوان تنبیه بشن به چشمام نگاه کرد و گفت:

+من به کفش نگاه نکردم دیوارا رو چک کردم روش قطره و بخار آب نگرفته بود گفتم خشکه !!!

 

 

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم

آخه شازده کدوم خری تو این گرما با آب داغ دوش میگیره که تو انتظار بخار داشتی؟؟!!!

حق به جانب گفت:

+ من!!!

پقی زدم زیر خنده… زودی خندمو جمع کردم و با حال نادمی گفتم:

وای ببخشید به خدا نمیخواستم بی احترامی کنم ولی واقعا فکرشو نمیکردم !!

زودی عذرخواهی کردم چون ترسیدم باز مثل یه ساعت پیش تو ماشین قهر کنه….

ملول زیر لب گفت:

+ اشکالی نداره خرم دیگه!!

یهو چهرش خندون شد و به شوخی گفت :

+ خر توام دیگه

و خودشم زد زیر خنده

حرصی مشتی به بازوش کوبیدم

مرررض دور از جوون ، دیگه نبینم به الاغ من توهين كنيااااا!!!!

چون میدونستم چه عکس العملی انتظارمو میکشه هنوز جملم کامل نشده از کنارش گذشتم و پا به فرار گذاشتم …

البته فرار که چه عرض کنم به آشپزخونه نرسیده چیزی مثل قلاب به یقه لباسم گیر شد ، با شتاب به عقب کشیده و به یه چیز سفت و محکم برخورد کردم ….

 

 

مهراد با خنده گفت:

+ خر تو؟؟ آره؟؟؟؟ پدرتو در میارم من پدر سوخته….

تو یه حرکت بازومو گرفت از بغل خودش جدام کرده و پرتم کرد رو کاناپه …

قبل از اینکه بتونم بلند شم بالای سرم قرار گرفته و روم خم شد ….

تنم به رعشه افتاد و برای لحظه ای ترس همه وجودمو گرفت … اون داشت چه غلطی میکرد …

دستاش روی پهلوهام نشست و شروع کرد به قلقلک دادنم !!!

به خاطر شوکی که از کارش بهم وارد شد چند لحظه فقط رو صورت خندونش مات شده بودم و علی رغم قلقلکی بودنم جیکم در نیومد ….

اما همین که دستاش از پهلوم جدا و روی شکمم نشست بی اراده زدم زیر خنده و فقط با التماس قسمش دادم بس کنه

واای مهراد تو رو قرآن ولم کن …. وااای دارم میمیرم لعنتی

+ من خر توام ، آره؟؟

غلط کردم .. بسه دیگه

+ بسه؟؟ تازه شروع شده .. به من میگی خر

به خدا من نگفتم خودت گفتی… من فقط حرف تو رو تک…تکرار کردم

+ حالا هرچی مهم اینه که گفتی خر

 

تمام ماهیچه هام درد گرفته و اشکم درومده بود … دیگه نای خندیدن نداشتم و اون بی رحمانه به کارش ادامه میداد …

آخ مهراااد تو رو جون هرکی دوست داری .. که خوردم .. اصلا من خودم خرم فقط تو رو خدا ولم کن الان خودمو خیس میکنم دیگه نمیتونم بسه …

نمیدونم چی شد یهو که خنده رو لبش ماسید و رنگ نگاهش عوض شد. دست از قلقلک دادن من کشید .. قد راست کرد و رفت اونطرف تر روی مبل کناریم نشست …

خندم بند اومده بود، بلند شدم نشستم و لباسمو مرتب کردم …

همین : که خنده از سرم افتاد حقیقت چند لحظه پیش مثل پتک تو سرم کوبید!!!

من الان چه غلطی کردم؟؟ چطور اجازه دادم اون بهم دست بزنه؟؟! چطور انقدر راحت واسه چند دقیقه کل عقایدی که یک عمر باهاشون زندگی کرده بودم رو از یاد بردم و به همین راحتی زیر پاشون گذاشتم.

يهو حالم گرفته شد .. خنده ها زهرم شد …

یه ذره چرخیدم به سمت مهراد و نگاهی بهش انداختم ، بد عنق شده بود. نفهمیدم دلیل این حالش رو…

 

 

مهراد

جوابی نداد، انگار اصلا صدامو نشنید .. دوباره بلندتر صداش کردم:

مهراد

همونطور که سرش پایین و حواسش پرت یه جا دیگه بود جواب داد:

+ هوم

هوم چیه بی احساس..

+ ول کن افرا گیر نده جون مادرت حوصله ندارم

میدونم حوصله نداری، کور که نیستم خودم دارم میبینم حالتو … فقط نمیدونم چرا یهو اینجوری شدی .. تو که خوب بودی

+ خوبم

نخیر نیستی .. بگو از چی ناراحت شدی ، من چیزی گفتم؟؟؟ بابا به خدا منظور بدی نداشتم که گفتم خر فقط یه شوخی بود … تو چرا مثل بچه دو ساله میمونی

+ گفتم که ، ناراحت نیستم بیخودی شلوغش نکن …

پس چت شد یهو؟؟

 

 

صداشو بالا برد:

+ گفتم که هیچی نیست ، هیچی نیست!!!

سکوت کردم …

پوف کلافهای کشید و از جاش بلند شد … با تنی آروم و تقریبا عصبی لب زد:

به پر و پام نپیچ افرا .. میرم بیرون دوری بزنم ، برمیگردم .. درو از پشت قفل کن وقتی رسیدم به تلفن خونه زنگ میزنم بیایی برام باز کنی…

منم میام ..

+ کجا میایی؟؟

به خدا تنها تو خونه میمونم همه بدبختیام یادم میاد و یه لحظه از جلو چشمم کنار نمیرن … جنون بهم دست میده

+ کدوم بدبختی؟!

این چه سوالیه؟؟ تو نمیدونی کدوم بدبختی؟؟

پیک نیک که نیومدیم ، مثل اینکه یادت رفته فرار کردیم…

با گفتن کلمه فرار دوباره یاد خانوادم افتادم

آخ آخ خانوادم ، خانوادم … یعنی الان دارن چیکار میکنن .. حتما كل فامیل تا الان فهمیدن .. مهراد مطمئن باش دستشون بهم برسه مرگم حتمیه .. شک نکن بابام و داداشام زندم نمیذارن …

+ نترس

همین؟؟!

+ ما قبلا در این مورد کلی حرف زدیم .. زود برو بپوش بیرون منتظرتم

نه نرو!

+ چی؟

 

میگم که، نرو بیرون از ساختمون ، بمون تا حاضر شم با هم بریم

+ چرا چه فرقی میکنه؟

بابا به خدا میترسم دیگه ثانیه ای توی این خراب شده تنها بمونم

+ باشه زودتر برو بپوش بریم …

 

 

رفتم تو اتاق و اولین لباسی که دم دستم اومد رو با مانتو شلواری که هنوز تنم بود و فرصت عوض کردنشون پیش نیومده بود عوض کردم …

یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم و مانتو و شال مشکیمو هم روشون پوشیدم و از اتاق خارج شدم …

به محض ورودم مهراد نگاهی به سر تا پام انداخت و زمزمه کرد:

میخوای بری مجلس ختم؟

گیج به خودم نگاهی انداختم

– هوم ؟؟!!!

+هیچی … راه بیوفت. بریم

با هم از خونه زدیم بیرون .. دم غروب بود و هوا رو به خنکی میرفت..

نزدیکای پاییز بود ، درختا شروع به برگ ریزی کرده بودن هر چند قدم که جلو میرفتیم برگی از بالا جلوی پامون فرود میومد…

له کردن برگای خشک شده زیر پاهامون حس خوبی بهم میداد…

مهراد دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرده و به گامهایی که برمیداشت چشم دوخته بود …

سرش همش پایین بود و نیم قدم جلوتر از من حرکت میکرد … انگار کلا فراموش کرده بود شخص دیگه ای هم همراهشه ..

یه ذره سرعتمو بالاتر بردم و شونه به شونش قرار گرفتم ، گوشه چشم نگاهی بهم انداخت ، دست راستشو از جیبش بیرون کشید و به دستم نزدیک کرد ..

به محض تماس نوک انگشتاش با انگشتام سریع دستمو عقب کشیدم …

بی هیچ حرفی سر گردوند نگاهی حرصی بهم انداخت و دوباره دستشو تو جیبش کرد…

 

 

 

نیم ساعتی از بیرون اومدنمون گذشته بود…

مهراد نگاهی به ساعت گرون قیمتش انداخت و زمزمه کرد:

+ بهتره دیگه برگردیم… تا حاضر بشی طول میکشه

با سر با حرفش موافقت کردم …..

 

 

●●○●●

 

ساعت هفت و سی دقیقه رو نشون میداد …

آخرین نگاهو توی آینه به خودم انداختم ، باز تیپ یکدست مشکی زده بودم فقط مانتوم نسکافه ای بود…

كيفمو از روی تخت برداشتم ، از اتاق اومدم بیرون و درشو بستم…

با صدای بسته شدن در اتاق مهراد متوجه حضورم شد؛ سر بلند کرد و پرسید:

+ بریم؟؟ حاضری؟؟

آره آمادم فقط مهراد…..

+ هوم

اگه باز بیان تو خونه چی؟

کیا؟

همونا که صبح بودن دیگه … اصلا اونا کی بودن؟ تو چرا برات مهم نیست؟ میشناسیشون؟

+ آره میشناسم! البته فکر کن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
10 ماه قبل

رمان خوشگلیه مرسی فقط چرا اینهمه خالی میذاری صفحه رو ممنونم

بانو
بانو
10 ماه قبل

چرا نصف بیشتر صفحه سفید و خالیه????

ساناز
ساناز
10 ماه قبل

حس خوبی به مهراد ندارم اصن

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x